هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

یا که خدا به خلق پیمبر نمی دهد
یا گر دهد پیمبر ابتر نمی دهد

حتی اگر چه فیض الهی به هیچ کس
غیر از رسول سوره ی کوثر نمی دهد

دختر در این قبیله تجلی کوثر است
بی خود خدا به فاطمه دختر نمی دهد

زینب یگانه است خدا هم به فاطمه
تا زینب است دختر دیگر نمی دهد

زینب رشیده ای است که بر شانه ی کسی
تکیه به غیر شانه ی حیدر نمی دهد

زینب شکوه خواهری اش را در عالمین
دست کسی به غیر برادر نمی دهد

او مظهر صفات جلالی حیدر است
یعنی براحتی به کسی سر نمی دهد

زینب همان کسی است که در راه عفتش
عباس می دهد نخ معجر نمی دهد

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را


خون از مژه میریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را


پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد 

با خار عوض کرد گل پیرهنش را 

زیباتر از این چیست که مروانه بسوزد

شمعی به طواف امده پرپر زدنش را


آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را


خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را 


فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

پیامبر گله ها را گوش میکند:

حسین بر می شمارد:

اول:نامه ها

دوم:خیمه ها

سوم:...

بغض پیامبر می شکند

حسین جان انگشتت کو؟!


احسان پرسا

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی

بشنود یک نفر از نامزدش دل برده


مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی

که به پرونده ی جرم پسرش برخورده


خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق

که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است


خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم

دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است


مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند

زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است


خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه

که کسی غیر پرستار سراغش نرود


خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که

عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود


خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید

غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است


علی صفری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

ﻗﺪﻗﺎﻣﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﻧﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ

ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﺑﺎ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻏﺰﻝ ﺷﻨﯿﺪ

ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﺗﯿﻤﻢ ﻣﺠﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻮ

ﺭﺍﺯﯼ ﮐﻪ ﮐﻞ ﺷﻬﺮ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯽ

ﺑﺎﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ


ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﭙﺮﺩ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ

ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺁﻥ ﻗﻠﻨﺪﺭ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﯿﺴﺖ


محمدسعید شاد

۱ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!

نمی¬بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی

سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی

تو را از من جدا کردند و پشت میله¬ها ماندم

تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟

اگر ده سال بر می گشتم از امروز می¬دیدی 

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی

تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این¬ها بود، خوبم... بهترم یعنی!


مهدى فرجى

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﭼﺘﺮ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻭ ﺷﻨﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﺟﻮﯼ ﻭ ﺩﻭ ﺟﻔﺖ ﭼﮑﻤﻪ ﻭ ﮔِﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ 

ﺗﺼﺪﯾﻖ ﮔﻔﺘﻪ‌ﻫﺎﯼ «ﻫِﮕِﻞ» ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﺭﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭِ ﺍﻭّﻝ ﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﭼﺎﯼ 

ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻫﻮﺍﯼ ﻫﺘﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ 

ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭﺭﻕ‌ﻫﺎﯼ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ 

ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻭ ﻓﺎﻝ ﻭ ﺑﯽ‌ﺑﯽ ﻭ ﺩِﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ 

ﮐﻢ‌ﮐﻢ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﺪﻣﺎﻥ 

ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺗﻤﺒﮏ ﻭ ﮐِﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﺗﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﻡ 

ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ‌ﻗﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﮐﺴﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ، 

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﭘﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻓﻘﻂ 

ﯾﮏ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺩِﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ…


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ﺑﯽ‌ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﺑﯽ‌ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﺗﺎ ﭼﻪ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ! ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻫﻨﻮﺯ... 

ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻏﯿﺮﻣﻌﻤﻮﻟﯽ‌ﺳﺖ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ 

ـ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ـ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯾﺖ، ﻋﮑﺲ‌ﻫﺎﯾﺖ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮐﻬﻨﻪ‌ﺍﺕ...

ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ‌ﺟﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﺿﺮﺑﻪ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻢ‌ﮐﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ 

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺯﺟﺮﺁﻭﺭ... ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰ... 

ﺑﻌﺪِ ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ‌ﺗﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ... 


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده

تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده


خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد

کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده


نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر

درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده


غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی

که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده


شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم

به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده


هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست

که در دیدار پایانی به اسرائیل برخورده


سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

در انتظار تو تا کی سحر شماره کنم؟

ورق ورق شب تقویم کهنه پاره کنم؟


نشانه های تو بر چوب خط هفته زنم

که جمعه بگذرد و شنبه را شماره کنم


برای خواستن خیر مطلقی که تویی

به هر کتاب ز هر باب استخاره کنم


شب و خیال و سراغ تو،باز می آیم 

که بهت خانه ی در بسته را نظاره کنم


تو کی ز راه میایی که شهر شبزده را

به روشنایی چشمم چراغواره کنم؟


ز یاس های تو مشتی بپاشم از سر شوق

به روی آب و قدح را پر از ستاره کنم


هزار بوسه ی از انتظار لک زده را

نثار آن لب خوشخند خوشقواره کنم


هنوز هم غزلم شوکرانی است الا

که از لب تو شکرخندی استعاره کنم


حسین منزوی 

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ‌ﮐﺲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﺍﯾﻦ‌ﺟﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫِﯽ ﺷﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ 

ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﺍﺧﺒﺎﺭ ﮔﻔﺖ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ 

ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ، ﺍﺧﺒﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ...

ﺣﯿﻔﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ 

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ 

ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﻣﺮﺍ 

ﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ؟... ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ! 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ ﺗﻮ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ 

ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻤﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ...


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

از من مپرس صبرِ نمایان من کجاست،

خود دیده ای که چاک گریبان من کجاست!


با این دهان خون شده حال جواب نیست،

از مُشت او بپرس که دندان من کجاست!


ای دست بی نمک! که وبالی به گردنم!

از او سراغ کن که نمکدان من کجاست!


ای چشمِ تر! به نامه ی اشک روان بپرس،

_ از روی من _ که پس لب خندان من کجاست؟


زین رهزنانِ گردنه فرسا دلم گرفت

یارب! خروشِ قافله گردان من کجاست؟!


انگشترم، ولی به کفِ دیو رفته ام

یاران! نشان دهید سلیمان من کجاست؟


بیمار شد دلم ز غمِ بیشمارِ دهر

ساقی کجاست؟ شیشه ی درمان من کجاست؟


بهتر که سر به گوشه ی مستی فرو برم،

آن آستینِ گریه ی پنهان من کجاست؟


حسین جنتی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ!

ﭼﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ!


ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ منو ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺳﺮ ﺯﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ

ﻧﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ،

ﮐﻪ ﺳﯿﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﻬﺘﺎﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺩﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ!

ﺧﻮﺷﺎ ﮐﺰﯾﻦ ﺑﺴﺘﺮ ﺩﯾﮕﺮ، ﺳﺮ ﺑَﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

به اخمت خستگی در می رود ،لبخند لازم نیست 

کنـــــار سینی چــــای تـــــو اصلا قند لازم نیست 

 

همیشـه دوستت دارم ـ بــــــــه جــــــان مــادرم ـ امــــا

تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست

 

به لطف طعم لبهای تو شیرین می شود شعرم

غــــزل را با عسل می آورم ،هرچند لازم نیست 

 

 مرا دیوانــــه کردی و هنــــــــوز از من طلبکاری

بپوشان بافه های گیسویت را ،بند لازم نیست

 

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را "

عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست


 فدای آن کمانهای به هم پیوسته ات ، هر یک 

ـجـــدا دخل مـــــرا می آورد پیــوند لازم نیست


 بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

از آن روزی که زلفت را به روی نی رها کردی

میان جان مشتاقان، قیامت ها به‌پا کردی 


نمی‌دانم چه رازی بود بر لب‌های خونینت؟ 

که نی‌های جهان را در هوایش نی‌نوا کردی 


ز آن روزی که بر دستت گرفتی راه شیری را

مدار گردش هفت آسمان را جابجا کردی 


گرفتی در بغل چون جان شیرین پاره‌ی تن را

و با سختی خودت را از علی اکبر جدا کردی 


تمام آسمان در چشم‌هایت تیره شد، وقتی 

نگاه نا امیدت را به دنبالش رها کردی 


و با لحنی بریده مثل دستان علمدارت 

جوانان حرم را با دلی خونین صدا کردی 


چه حالی داشتی ای کوه اندوه آن زمانی که

وداعی نیمه جان با «یا اخی ادرک اخا» کردی؟ 


چهل منزل جهان را همنوا با ناله زنجیر

به آیات کلام آسمانی آشنا کردی 


هزاران سال پی در پی به دنبال تو می‌گریند

تو با زنجیر و با دمّام و با هیئت چه‌ها کردی؟ 


پس از تو شعر گفتن سخت دشوار است مولا جان

چرا که قافیه‌ها را یکایک «کربلا» کردی 


بهروز سپیدنامه

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

 جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!

 یکه تاز عرصه ی میدان عشق!


 دارم از حق بر تو ای فرّخ امام

 هم سلام و هم تحیت هم پیام


گوید ای جان، حضرت جان آفرین

 مر تو را بر جسم و بر جان آفرین


 محکمی ها از تو میثاق مراست

 رو سپیدی از تو عشاق مراست 


 چون خودی را در رهم کردی رها

 تو مرا خون، من تو رایم خون بها


 هر چه بودت داده ای اندر رهم

 در رهت من هر چه دارم می دهم


 کشتگانت را دهم من زندگی

 دولتت را تا ابد پایندگی


 شاه گفت: ای محرم اسرار ما

 محرم اسرار ما، از یار ما


 گر چه تو محرم به صاحب خانه ای

 لیک تا اندازه ای بیگانه ای


 آن که از پیشش سلام آورده ای

 وآنکه از نزدش پیام آورده ای


 بی حجاب اینک هم آغوش من است

 بی تو رازش جمله در گوش من است


 گر تو هم بیرون روی نیکوتر است

 زآنکه غیرت آتش این شهپر است


 جبرئیلا، رفتنت زاین جا نکوست

 پرده کم شو در میان ما و دوست


 رنجش طبع مرا مایل مشو

 در میان ما و او حایل مشو


عمان سامانی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

ما را تمـــام خلــــق شناسنــد با حسیـــــــن

ما نوکریــم و حضـرت فرمانروا حسیـــــن

 

ناز طبیـــب و مِنَـــت مَرهَــــم کجاــ کِشی؟

وقتی که هسـت تربــت پاکش دوا حسیــــن

 

با هر طپــش ز سینه ی ما میرسد به گوش

ای پادشاهِ تشنــــــه لب کربــلا "حسیــــــن"

 

مِنَـــتْ خدایِ عزّوجــــل را که لحظـــه ای

ما را به حـال خویـش نکرده رها حسیــــن

 

در روز حشــــر سینـــه زنان ناله می کنیم

شور و نشـــور میکند آنجا به پا حسیــــــن

 

نوکر کنار سفره ی اربــاب دل خوش است

شکــــر خدا که گشته خریــدار ما حسیــــن

 

آری وصیّــــت همـــــه ی مــا همیـــن بُوَد

بر روی قبــــر ما بنویسیـــد:"یا حسیــــــن"


مجید خضرایی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

عشق تا بر دل بیچاره فرو ریختنی است

دل اگر کوه،به یکباره فرو ریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

من که می دانم دیواره فرو ریختنی است

آسمانی شدن از خاک بُریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فرو ریختنی است

از زلیخای درونت بگریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فرو ریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتند در ماه

ماه در آب که همواره فرو ریختنی است


فاضل نظری

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۵
هم قافیه با باران

در موج خون گم کرده تنها هستی‌اش را 

یک بانوی قامت کمان در بین گودال 
  
سر می زد از سمت غروبی خون گرفته 
خورشید زینب ناگهان در بین گودال 
  
از آسمان نیزه ها معراج می رفت 
تا بی کران تا لا مکان در بین گودال 
  
نه سر، نه انگشتر، نه کهنه پیرهن، آه 
آلاله، پرپر، بی نشان در بین گودال 
  
انگشتر و انگشت با هم رفت از دست 
در جستجوی ساربان در بین گودال 
  
با بوسه های نعل های تازه آخر 
تشییع شد خورشیدمان در بین گودال 
  
در شعله های آفتاب داغ صحرا 
مانده تنی بی سایه بان در بین گودال 


یوسف رحیمی 

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

سپرده است که حق را به دار آویزند
که شاخه‌های درختان، اسیر پاییزند

مترسکان منافق، کلاغ می‌پوشند
شریک دزدِ بهار و رفیق جالیزند

شکسته بغض فروخورده را نسیم انگار
که برگ‌های درختان چو اشک می‌ریزند

زمان، زمانه‌ی غربت... زمان تنهایی است
تمام ثانیه‌ها از "نبود" لبریزند

اگر بهار بیاید به قصد خون‌خواهی
و شاخه‌های به خون خفته، سبز برخیزند...

رضا احسان‌پور 

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران