هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

اینقدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار

 

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار


این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار


هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر

تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...


من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار


کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...


ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار


حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم

بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !


 تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم

یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار


 اوج غم این قصه در این شعر همین جاست

من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !


رویا باقری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

این موج گیسوان خروشنده ی تو نیست

 این سیب سرخ ساختگی خنده ی تو نیست


ای حُسْنت از تکلف آرایه بی نیاز

اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست


در فکر دلبری ز من بی نوا مباش

صیدی چونین حقیر برازنده ی تو نیست


شب های مه گرفته ی مرداب بخت من 

ای ماه جای رقص درخشنده ی تو نیست 


گمراهی مرا به حساب تو می نهند

این کسرشأن چشم فریبنده ی تو نیست؟


دنبال عشق گشتم و چیزی نیافتم 

جوینده ای که گم شده یابنده ی تو نیست 


ای عمر چیستی که به هر حال عاقبت

جز حسرت گذشته به آینده ی تو نیست


فاضل نظری

۲ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

با اینکه هرشب بی تو خالی جای آیینه ست

با یاد تو در خاطرم غوغای آیینه ست


بر سنگفرش آرزوهایی که خواهم داشت

از دور می بینم صدای پای آیینه ست


فرسوده تر از من کسی پیدا نخواهی کرد

در خانه ی من غیبت کبرای آیننه ست


دیروز من مرگ تمنّاهای بی فرداست

فردای من آفاق ناپیدای آیینه ست


جایی که من دست خدا را جستجو کردم

آنسوتر از اندیشه ی دریای آیینه ست


حتی اگر با مرگ بر می گردی ای موعود

برگرد و باور کن که فردا جای آیینه ست


یوسفعلی میرشکّاک

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران

فقط سوز دلم را در جهان پروانه می داند

غمم را بلبلی کاواره شد از لانه می داند


نگویم چون ز غیرت، غیر می سوزد به حال من

ننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه می داند


به امّیدی نشستم شکوۀ خود را به دل گفتم

همی خندد به من، این هم مرا دیوانه می داند


نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خون ها شد

ولیکن مو به مو این داستان را شانه می داند


نصیحتگر چه می پرسی علاج جان بیمارم

اصول این طبابت را فقط جانانه می داند


ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۶:۱۵
هم قافیه با باران

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست


نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست


آن قدر تنهایم کـــــــــه حتی دردهایم


دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست


حتی نفس هــــــــــای مـرا از مـن گرفتند


من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست


دنیــــای مرموزی ست مـــا باید بدانیــــــــم


که هیچ کس این جا برای هیچ کس نیست


باید خدا هـــــــم با خودش روراست باشد


وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست


من می روم هرچند می دانـم کــــــه دیگر


پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست


نجمه زارع

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران
درد دیوانگی ما دو برابر شده است
شاعری عاشق یک شاعر دیگر شده است

با نگاه تو تنم سخت به خود می لرزد
چشم های تو برای دل من شر شده است

بس که از روسریت شعر و غزل می ریزد
مو به مو شعر تو را خوانده و از بر شده است

چادرت شاعر مجموع پریشانی هاست
قافیه در هوس موی تو بر سر شده است

بعد لبخند تو بانو بخدا باور کن
خستگی های خدا هم بخدا در شده است

پس نگو پس بکشم پای خودم را چون عشق
اتفاقی ست که افتاده و دیگر شده است

دل دیوانه ی من باز جنون می خواهد
حال من با هوس عشق تو بهتر شده است

هانی ملک زاده
۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران

گاه یاد همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم 

می‌آیم نزدیک شما 

برخاستنِ دوباره‌ی باران را تمرین می‌کنم 

اما باد می‌آید 

و من گاهی اوقات حتی 

بدترین آدم‌ها را هم دوست می‌دارم. 

دیگر کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمی‌گیرد 

سرم را کنار همسرم می‌گذارم و می‌میرم 

در انجماد این دیوارها 

دیگر یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.


سید علی صالحی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۶
هم قافیه با باران

هر روز صبح

بند کفشهایت را که می‌بندی 

بند دلم پاره می شود 

و تا شب که برگردی 

دلم با کفش های تو ‌، هزار راه می رود 


قربانت گردم

دیگر خوب می‌دانم 

به پای تو که نه 

به دست تو پیر خواهم شد! 

 

مهدی صادقی

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

لبت حدیث کسا را به اشتباه انداخت

نگاهت آینه‌ها را به اشتباه انداخت


غزل به‎رقص درآمد و نام زیبایت

عروض و وزن و هجا را به اشتباه انداخت


صدای کیست که پیچیده در گلویی خشک

صدا دوباره صدا را به اشتباه انداخت


حضور نافذ پیغمبرانه‌ای در دشت

تمام کرب و بلا را به اشتباه انداخت


خیال داشت برای تو وحی بفرستد

شباهت تو خدا را به اشتباه انداخت


الا علی الدنیا بعدک العفا یا عشق

خوش آن فنا که بقا را به اشتباه انداخت


تو جان سپردی و این‌گونه جاودان ماندی

و این مقایسه ما را به اشتباه انداخت...


محمدرضا راضی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

اول روضه می‌رسد از راه

قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد

پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم من و حساس 

به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست 

دخترِه ... ، لا اله الا الله!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود

با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند

دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور

خواهران عزیز! یا الله!

سینی چای داشت می‌لرزید

می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و نسیم چادر تو

برد با خود دل مرا چون کاه

وای وقتی که شد زلیخایم

با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم

ناگهان سرنگون شدم در چاه

«زاغکی قالب پنیری دید»

و چه راحت گرفت از او روباه

می گریزد و می رود آهو

می‌کشم من فقط برایش آه

آی دنیا ! همیشه خرمایت

بر نخیل است و دست ما کوتاه


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد


به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد


با نسیم سحری شعله نکش می ترسم


کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد


گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد


فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد


بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت


دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد


یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده


کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد


فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...


عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد


گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....


پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....


سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

سوگواران تو امروز خموشند همه

که دهان های وقاحت به خروشند همه


گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست

زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه


آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی

روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه


باغ را این تب روحی به کجا برد که باز

قمریان از همه سو خانه به دوشند همه


ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار

بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه


گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز

مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه


به وفای تو که رندان بلاکش فردا

جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه


محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران

بوسه نه... خنده‌ی گرم از دهنت کافی بود

این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود

دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟

قفس زلف شکن در شکنت کافی بود


می‌شد این باغ خزان‌دیده بهاری باشد

یک گل صورتی دشت تنت کافی بود


لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای

از همان دور مژه هم‌زدنت کافی بود

قافیه ریخت به هم... خلوت من خوش‌بو شد

گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود


حامد عسکری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

پیشتر عاشق ِکسی بودم ، دختری اهل ِ این حوالی بود

نه مدل، نه ستاره، نه مانکن، ساده اما عجیب عالی بود 


مثل ِقالیچه‌ی پرنده مدام، از خوشی توی ابرها بودم

روزهایـــم ستاره باران و رنگ ِ شبهام پرتقالــی بود


من به پاییز فکر می‌کردم ، زیر چتــری که مشترک می‌شد

شعر از لای دفترم می‌ریخت ، دست ِجیبم اگرچه خالی بود


شعـر در من شبیـه یک چشمه ، بی‌توقف مدام می‌جوشید

مملکت رنگ و بوی دیگر داشت، مملکت غرق ِخشکسالی بود


کار ، کم کم رقیب ِ شعـــرم شد تا که از هفت خوان عبور کنم

خوان ِ هفتم نگاه ِ او بـــود و اولـی ، مشکلات ِمالـــــی بود


ناگهان دیر شد، چه زود و چه بد، به همین سادگی و تلخی رفت

بعد من ماندم و دلــی مبهوت ، ظاهرا وقت ِ ماستمالی بود 


پیش ِیک مرد ِمردتر از من ، در لباس ِعروس می‌خندید

مثل بخت ِ بد ِ نداشته‌ام ، رنگ ِماشینشان ذغالی بود 


مادرم از مخاطب ِ غائب ، صبح تا شب سوال می‌پرسد

من صریحا دروغ می گویم : بانوی شعرها خیالی بود... 


سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

درخت ها همه عریان شدند، آبان شد

و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد


نیامدی و نچیدی انار سرخی را

که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد


نیامدی و ترک خورد سینه ‏ی من و آه

چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد


چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد و

چقدر جعبه ی پر راهی خیابان شد


چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر

گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد


چطور قصه ‏ام آنقدر تلخ پایان یافت؟

چطور آنچه نمی‏خواستم شود آن شد؟


انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد

و گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد


پانته آ صفایی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

تا آسمان بوی تنت را با خودش برد 

باد آمد و پیراهنت را با خودش برد 


باد آمد و کوه تنت را چنگ انداخت 

سرما شد و آویشنت را با خودش برد 


سرما شد و در ساقه های ترد پیچید 

گلبرگ های سوسنت را با خودش برد 


باد خزانی باغتان را زیر و رو کرد 

پروانه های دامنت را با خودش برد...


تو خواب رفتی...

خواب بودی... 

خواب دیدی: 

گرگ آمد و نیم تنت را با خودش برد


گرگ آمد از... 

اما صدایت در نیامد 

دستی زبان الکنت را با خودش برد 


تو خواب بودی... 

گندمت را، خرمنت را 

آتش زد و گاوآهنت را با خودش برد 


مُشتى تو را انداخت، پایی خامُشت کرد 

دستی چراغ روشنت را با خودش برد


زانو نزن... تکرار کن قدقامتت را

حىّ علی... ترسیدنت را با خودش برد 


خورشید سر زد شیرممّد! برنو ات کو؟ 

خان آمد و دیشب زنت را با خودش برد... 


ارباب بودی... 

خواب بودی... 

خواب دیدی: 

شیری تو و خوابیدنت را با خودش برد 


پای تو را بلعید و سر را دور انداخت

بازوی آغوشیدنت را با خودش برد 


برخاستی: 

دیوار در دیوار در دی... 

واری که نور و روزنت را با خودش برد


دستی تفنگ آورد... دستی داس برداشت

دستی تبر شد، 

گردنت را با خودش برد... 


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻦ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ 

ﺧﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ 

ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﭘﯿﭻ ﺯﻟﻒ ﻣﻮﺝ ﺩﺭ ﻣﻮﺟﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ 

ﻧﺴﯿﻢ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ 

ﻣﺰﻥ ﺗﯿﺮ ﺧﻄﺎ! ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ ﻣﮕﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ 

ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ 

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﻮﻩ ی ﻏﻠﺘﺎﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ 

ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ 

ﺑﻪ ﻣﺮﮔﯽ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ، ﻣﺤﮑﻢ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭ 

ﺑﻪ ﺣﻠﻖ ﺁﻭﯾﺰ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ...


فاضل نظری 

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

تصویر یک: شکستن یک مرد در حیاط 

مردی که از کسی گله میکرد در حیاط


تصویر دو: حضور کسی پشت شیشه ها

در انتظار مردن یک مرد... در حیاط 


مردی که هر غروب، غمی چرک کرده را

بر دوش میگرفت و میاورد در حیاط

...

تصویر بعد: زخم زنی ثبت می شود

پشت هزار گریه ی خاموش در اتاق


زخم زنی که خاطره هایی شکسته را

با گریه میگرفت در آغوش در اتاق


هرروز در خیال خودش حرف می زند

با شیر آب و کاسه و جاروش در اتاق


بیهوده پشت پنجره ها راه می رود

با فکرهای درهم مغشوش در اتاق


دنبال یک در است که پیدا نمی شود

در حال گریه می رود از هوش در اتاق

...

تصویر بعد: مرد فقط فکر می کند

به حوض خشک و باغچه ای زرد در حیاط


به صبح های مضطرب گیج در اتاق

به عصرهای غم زده ی سرد در حیاط


بیهوده در خیال خودش زوج می شود

با خنده ی خیالی یک فرد در حیاط


یک پیت نفت - ول شده در زیر آفتاب - 

او را همیشه وسوسه میکرد در حیاط


وقت وقوع حادثه را حدس می زنند

گنجشک های تنبل ولگرد در حیاط


تصویر بعد: جیغ زنی سرخ می شود

آتش گرفته سایه ی یک مرد در حیاط...


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

حالم شبیه فنجان خالی است

حالا که مدتیست شدی نیمه ی پرم

چشمت اگرچه مثل دلم صاف وساده نیست

این روزها عجیب از آن می خورم


این روزها که شعر گناهی کبیره است

اثبات میشود به غزل پرگناهیم

هرقالبی که بود سرودم برای تو 

آخر بگو چکارکنم تا بخواهیم?


وقتی که شعر چشم تورا وصف می کند

وقتی که شاعر همه حالات میشدم

ای کاش زندگی همه اش شعر میشد و...

ای کاش عاشق ادبیات میشدم


فردا به جای نظم معاصر سر کلاس

آرایه‌های چشم تو تدریس میشود

از پشت میز هق هق من شاعرانه است

با اشک هام قافیه ام خیس میشود


باور نمیکنی همه شعر را ولی

ازمن نگیر خاطره ی این دوسال را

حالا دلم گرفته تو را با تمام خویش

مانند چوبیم که گرفته نهال را


مثل سکوت ساکتم وفکر می کنم

بعد از نبودنم به غزل های بی پدر

من فکر میکنم وتو آهسته می روی

لبهام رفته اند در آغوش یکدگر


مثل نهال هاوتمامی چوب ها

این یک حقیقت است که باید جدا شویم

هی مثل مثل مثل...نه...نگذار تا که باز

تمثیل اشتباهی این شعرها شویم


از ابتدای شعر نوشتم به تو ولی

از چشم قهوه ای ت. بگذار بگذریم

میخواستم که بی تو ...ولی چارپاره ام 

دلبسته به نگاه تو انگار...بگذریم...


سید علی رضایی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران
شه لب تشنگان می گفت زیر تیغ قاتلها
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

به غیر از شاه مظلومان نبینی عاشقی صادق
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

سر شهزاده اکبر چون ز شمشیر ستم بشکافت
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

بگو آماده شو زینب که بعد از ظهر عاشورا
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها

نهان شد زیر خاکستر سر شاه شهید اما
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها

چو شب شد ،غرق وحشت در بیابان کودکان گفتند:
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ...

حسامی محولاتی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران