هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

همه به خاک سیه نشستیم، برای‌مان سرزمین نمانده است
نمادها را نشان گرفتند؛ نشانه‌ای در زمین نمانده است

نشسته در خون غمین و محزون، دو چشم زیبا به رنگ هامون
ز باغ انجیر و سیب و زیتون، دگر اثر در جِنین نمانده است

تمام چشمان، تمام دستان به‌سوی درهای آسمان است
دگر در از آسمان نمانده، دگر کسی بر زمین نمانده است

محمد الدره های کوچک، پناه امنی دگر ندارند
به دست کودک کمان نمانده، برای بابا کمین نمانده است

رهایی سنگی از فلاخن به‌سوی ارابه‌های دشمن
برای حمله به قلب آهن دگر سلاحی جز این نمانده است

خروش و خشم از دو دست و بازو، امید و خوف از دو چشم و ابرو
برای توصیف نور و نیرو، دگر کلامی چنین نمانده است

حامد شیخ پور
۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

حـــرفی بزن سکوت دلــــــم را تکان بده

فرصت به عشق در دل بی‌همزبان بده

 

پر می‌کشم به وسعتی از بیکــــرانه‌ها

از این قفس به بـــــــال و پرم آسمان بده

 

از گوشه‌هـای شرقی چشمـان روشنت

اشراقـــم از نهـــــایت یـک کهـــکشان بده

 

گل می‌دهـم به بوی بهـاری که می‌رسد

بغــض مــــرا به زخــــم شکفتن امــان بده

 

گفتی شبی شکســـته بیـــایـم بـه دیدنت

یک شب مــرا بـه خـلوت خـود آشیــان بده

 

اوج بـــلــوغ بــــاور بـغــض شـکســـتـه را

بــر قــــله‌هــای زخمـــی آتشفــشان بده

 

تا بشکــــفد شکـــــوه شکفتــن بـه بــاورم

یک پنــجره به سمت نگاهـــت زمــان بده

 

از این هـوای خســـته‌ی ابـری دلم گـرفت

خـورشـــید من بیــا و خــودت را نشان بده

 

سید محمدرضا هاشمی‌زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

گیسوپریشان چشمهای دلبری دارد

اما برای توست هر افسونگری دارد

وقتی تو می خواهی که او پوشیده تر باشد

گیسوپریشان نیست دیگر ...روسری دارد

گیسوپریشان نیست...رخت و ظرف می شوید

با لطف تو انگیزه های مادری دارد

آرام می گیرد کنار بچه ها هر شب

هر شب هزاران قصه دیو و پری دارد

دیگر نمی خندد...نمی رقصد...نمی خواند

بر شانه موی بسته خاکستری دارد

#

وقتی زنت زیباست با او مهربانتر باش

چون یک زن زیبا دل نازک تری دارد

 

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو


آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو


پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

 

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

 

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

 

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

 

هر چند "امین" بسته ی دنیا نیم اما

دلبسته ی یاران خراسانی خویشم


امام خامنه ای

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
 
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

حامد عسکری

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

انگار پای عقربه ها لنگ می شود

 

تکراریند پنجره ها و ستاره ها

خورشید بی درخشش و گُل، سنگ می شود

 

پیغام آشنا که ندارند بلبلان

هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

 

احساس می کنی که زمین بی قواره است

انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود

 

باران بدون عاطفه خشکی می آورد

رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

 

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است

وقتی دلت برای دلی تنگ می شود

 

نغمه مستشار نظامی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران

ای دلبر عیسی نفس ترسائی

خواهم به برم شبی تو بی ترس آئی

گه پاک کنی به آستین چشم ترم

گه بر لب خشک من لبِ تر ، سائی


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﻮﺍﻡ؛ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ... ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ

ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻋﻤﺮﯼ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺟﺴﺘﻢ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ، ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ! ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ

ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

ﭘﺸﺖ ﺭُوﻝ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺪﻭﺩﺍً ﭘﻨﺞ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﻭ ﻧﯿﻢ

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﮏ ﻋﺼﺮ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ

 

ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭼﭗ

ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﺍﻡ، گفتی: ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ

 

ﺯﻝ ﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ

ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﯿﺮﯼ ﮔﺮﯾﻢ

 

ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﻧﺸﮑﻨﺪ

ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﺿﻌﻢ ﻭﺧﯿﻢ

 

ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﺶ ﺗﻐﺰﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﮔﻔﺖ ﻣﺠﺮﯼ ﺑﻌﺪ "ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ":

 

ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ

ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﻗﺪﯾﻢ:

 

"ﺳﻌﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮﯼ ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﯼ ﺯلف ها ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ"

 

ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺭﻧﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺖ

ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﻓﺨﯿﻢ

 

ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﻨﺰ:

"ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻓﻬﯿﻢ "

 

ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﺷﻌﺮ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ

ﮔﻔﺘﯽ ﺍﺻﻼ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد

 

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

 

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

 

تو را بر در نشاند او به طراری که می آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

 

به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد

 

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

 

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

 

بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد

 

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

 

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

 

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

 

مولوی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

نه این که فکر کنی خسته ام، فقط گاهی

به روی بامِ دلم لانه می کند آهی

 

دوباره روحِ تو را می دمم به پیکرِ شعر

چه واژه های بدیعی، چه شعرِ دلخواهی!

 

خدا کند بشود بینِ اشک ها پیدا

برای رد شدن از بغض ها گذرگاهی

 

و من که خسته ام از شعر های بی حاصل

از این بیانیه های شعاری و واهی

 

نشسته داغِ رسیدن به سینه ی جاده

و هل إلیک سبیلٌ ؟ نشان بده راهی

 

اسیر غربتِ تُنگم، خودت که می دانی

نمی رود هوسِ موج از دلِ ماهی

 

تو را من از تو طلب می کنم، تو می گویی:

همیشه قسمتِ تو نیست آن چه می خواهی!

 

محمد عابدینی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران

در کمین خنده اى زیبا نشسته دوربین

هى شکارش مى کند این بخت بسته؛دوربین

 

خیره بر کیک تولد شمع ها را فوت کرد

غنچه ى لب هاى اورا چید دست دوربین

 

بى خبر از من خودش انگار کرده برقرار

باز با یک سوژه،پیوندى خجسته دوربین

 

روبه پایان است مهمانى ولى حس مى کند

کادرهاى بیشمارى را نبسته دوربین

 

داغ کرده مثل عکاسش،بریده،منتها

نیست مثل جشن هاى قبل خسته دوربین

 

شب که ازاین عکس ها خالیش کردم،پیر شد

شد شبیه عاشقان دلشکسته دوربین

 

عکس ها را پاک کردم،صبح دیدم لعنتى

از کمد سر خورده و خود را شکسته دوربین!!

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران

بنده حتی شده با زور تو را می خواهم

تا بدانی به چه منظور تو را می خواهم!


عاشقی کار ِ دل است و دو طرف بی تقصیر

طبق فرمایش مذکور تو را می خواهم


گرچه “آن جور…” که گفتم نشود ، اما باز

مطمئن باش که “این جور…” تو را می خواهم


آن شب وصل که گفتند ولی نزدیک است

لاجرم مدتی از دور تو را می خواهم!


مطربی چون که حرام است در اسلام ِ عزیز

بی دف و تنبک و تنبور تو را می خواهم!


از همان بدو تولد که بگیری …آن وقت ،

برسی…تا به لب گور تو را می خواهم


زشتی ات هر چه که باشد به نظر زیبایی

این من ِ کله خر و کور تو را می خواهم!


راشد انصاری

۲ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد

 

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد

 

غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد

 

او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد

 

دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

 

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد

 

آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد

 

زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

 

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند ؟

ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر

غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من ......


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮ ، ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪﺍﺵ ﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ
ﻏﺮﯾﺐ ﺑﻮﺩ ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻻ ﻭﺍﮐﺲ

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑـــﻮﺩ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺯ ﻧﮕــﺎﻩ ﺍﻭ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﺷﮑﺴﺖ : ‏«ﺁﻗﺎ ﻭﺍﮐﺲ؟‏»

ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﭘﺎﺋﯿــــﺰ ، ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﺶ ﺑـــﻮﺩ
ﻭ ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﻣﺸﻘﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ...

ﻏـــﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪ
ﻭ ﻣﯽﺯﺩ ﺁﻥ ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻔﺶ ﺳﺮﺩِ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﮐﺲ

‏(ﺳﯿﺎﻩ ﻣﺸﻘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻢِ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﮐﻔﺶ
ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺤﻀـﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻓﺮﭼﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ‏)
 
ﺑـﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻟﮕﺪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺯﯾـــﺮ ﻗﻮﻃــﯽ ، ﺑﻌﺪ
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩﯼ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ : ‏« ﻫﺎ ﻫﺎ ﻭﺍﮐﺲ -

ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿــﻦ ﺧﻨﺪﻩﺩﺍﺭ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ»!
‏(ﭼﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺠﯿﺒﯽ) ! ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﺍﮐﺲ-

ﭘﺮﯾﺪ ﺗــﻮﯼ ِ ﺧﯿــﺎﺑﺎﻥ ، ﭘﺴﺮ ﺑــــﻪ ﺩﻧﺒــﺎﻟﺶ
ﺻﺪﺍﯼ ﺷﯿﻬﻪﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻭﺍﮐﺲ-

ﯾﻮﺍﺵ ﻗِﻞ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ، ﮐﻨــــــﺎﺭ ﺟﺪﻭﻝ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻭﺍﮐﺲ ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﺩﻧﯿـــﺎ ﻫﻨــــﻮﺯ ﻣــﯽﭼﺮﺧﯿﺪ
ﻭ ﮐﻔﺶﻫﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻮﯾﺎ ﻭﺍﮐﺲ

ﻭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺑـــﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ
ﻫﻨﻮﺯ ﻃﺒﻖ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﻫﺎ ﻭﺍﮐﺲ...

ﮐﺴـﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ " ﻣﺎﺩﺭ"! ﮔﻔﺖ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﮑﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩ ، ﺣﺘﯽ ﻭﺍﮐﺲ

ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ، ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ، ﻭ ﺟﻌﺒــــﻪﺍﯼ ﭘﺎﺭﻩ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻭﺍﮐﺲ . . .

ﭘﻮﺭﯾﺎ ﻣﯿﺮ ﺭﮐﻨﯽ
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد

با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

 

امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را

از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد گریه کرد

 

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد

مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

 

با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟

هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد

 

از سر ایمان به داغت گاه میگویم به خویش

شاید آن شب «ضجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد

 

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد

آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد

 

کاظم بهمنی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت

کربلا از من عموی مهربانم را گرفت

 

وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست

بی وفا دنیا انیس و هم زبانم را گرفت

 

از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود

منکر معراج از من نردبانم را گرفت

 

من به قول آن عمو فهمم ورای سنم است

دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت

 

روز عاشورا چه روزی بود حیرانم هنوز

جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت

 

خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ

درد رد شد از تنم روح و روانم را گرفت

 

تار  شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید

آن مَلَک آهی کشید و بعد جانم را گرفت

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران