هم‌قافیه با باران

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هم قافیه با باران» ثبت شده است

سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد

 

او که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد

آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد

 

برگهایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت

خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد

 

چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی

چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد

 

زندگی تو قفس؟ یا مرگ بیرون از قفس؟

دومی؛ چون اولی دارد مرا دق می دهد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

الا یا ایها الساقی! برون بر حسرت دلها

که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها

به می بر بند راه عقل را از خانقاه دل

که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها

اگر دل بسته‏ای بر عشق جانان، جای خالی کن

که این میخانه هرگز نیست جز ماوای بیدلها

تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی

برون شو بید رنگ از مرز خلوتگاه غافلها

چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی

جدا گشتی ز باغ دوست دریاها و ساحلها

تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی

جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها

اگر دل داده‏ای بر عالم هستی و بالاتر

به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها


امام خمینی

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،

روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

 

حسین جنتی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران
ﺑﭽﯿﻦ ﻣﯿﺰ ﻗﻤﺎﺭﺕ ﺭﺍ ، ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﺑﯿﺎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ ،ﺳﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺧﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ،ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ...
ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺗﻮ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻗﻠﻌﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ
ﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺐ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﮔﻞ ﻣﻦ ! ﻓﯿﻞ ﻣﺎ ﻣﺴﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺎﻫﯽ ﮐﺞ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺧﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺩﺭﯾﻦ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺣﯿﺮﺍﻧﯽ ، ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮ
ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﻢ - ﺯﯾﺒﺎﯼ ﮐﺎﻓﺮ ﮐﯿﺶ ﺁﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺟﻮﺍﺩ ﺍﺳﻼﻣﯽ
۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!

این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

 

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام

یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

 

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!

کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

 

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!

این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

 

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -

شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

 

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت

مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

 

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!

شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه من ثبت می شود

این لحظه ها، عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

می خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن کوپه تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تر

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

نفرین به روزگار من و روزگار تو

 

 محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن

دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن

 

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت

جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

 

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را

از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

 

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم

بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

 

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد

گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

 

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا

بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

 

آب … وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم

مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

سلام گرگ بی‌خود نیست در هنگام چوپانی 


تو با یک عشوه، صد رشوه طلب کردی و وارفتم 

ندانی قدر ناز ای دل مگر وقتی که در مانی! 


گشاد کار مشتاقان، کشوی میز دلبند است

بگو حرف دلت را با اشارت‌های پنهانی 


ندارم کار با زلف سیاه و تیغ ابرویت

دهی کام دل ما را سبیلی گر بجنبانی 


فدای مدرک قلابی‌ات، صد مجلس عشاق

حسودان می‌زنند این حرف‌های بند تنبانی 


کنون تقدیر ما با تیزی کِلک تو افتاده است 

که تو نادیده امضا می‌کنی، ننوشته می‌خوانی 


علی محمد مودب

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم

هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

 

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

 

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

سرزده آمد به مهمانی همانی که زمانی...

دستپاچه می‌شوم از این ورود ناگهانی

 

خسته ی راه است و تنها آمده چرتی بخوابد

من غبار آلود در پیراهن خانه‌تکانی

 

مادرم راه اتاقم را نشانش می‌دهد، من

مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشانی

 

می‌نشینم گوشه‌ای از آشپزخانه هراسان

امشب از دلشوره‌ها تا صبح دارم داستانی

 

وای آن نقاشی چسبیده بر در را نبینی

آه! آن تک‌بیت‌های روی میزم را نخوانی

 

آن پرِ لای کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر

آن نشانِ لای قرآن، خط دور «لن ترانی»

 

صفحه‌ی آهنگ محبوبش که می‌گفتم ندارم

وای... وای از «یاد ایامی که در گلشن فغانی...»

 

نه! تو را جان همان که دوستش داری کمد را

وا نکن... آن نامه‌ها و شعرهای امتحانی

 

نامه‌های خط خطی با تمبرهای عاشقانه

شعرهایی با ردیف شک‌برانگیز «فلانی»

 

غرق افکارم، اذان صبح می‌گویند، ای وای!

جانمازم! آن دعایی که... نمی‌خواهم بدانی!

 

 انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!

رو از من شکسته مگردان که سال هاست
رو کرده ام به سمت شما، ایّها العزیز!

جان را گرفته ام به سرِ دست و آمدم
از کوره راه های بلا، ایّها العزیز!

وادی به وادی آمده ام، از درت مران
وا کن دری به روی گدا، ایّها العزیز!

چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را...فَاَوفِ لنا، ایّها العزیز!

ما، جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز!

خالی تر از دو دست من این چشم خالی است
محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز!


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

بگذار که این باغ درش گم شده باشد

گل های ترش برگ و برش گم شده باشد

 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ

گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

 

باغ شب من کاش درش بسته بماند

ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

 

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که

صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

 

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش

انگار که قرص قمرش گم شده باشد

 

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ

خواب پدری که پسرش گم شده باشد

 

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

 

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

 

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

ناگﻬــﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕِ ﻣﻦ، ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧــــﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﭼـــــﺎﺭﺷﺪﻡ

ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﮐـــــﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻗــــــﺮﺍﺭﺷﺪﻡ

 

ﻣﺜﻞ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺧﺸﮏِ ﮐﻨﺞ ﺣﯿﺎﻁ، ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻓﻦ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ

ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺯﺍﺭﻡ ﮐــــــﺮﺩ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ ﺗﻨﺖ ﺑﻬـــــــﺎﺭﺷﺪﻡ

 

ﻧﺎﮔﻬـــﺎﻥ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﻢ ... ﺳﺮﻡ ﺍﻓﺘـــــﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ

ﺳﯿﻞ ﻣﻮﻫــﺎﺕ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺩﻟــﻢ ﺭﯾﺨﺖ ... ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﻋﻄﺮ ﮔﻠــــــﻬﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ، ﮔــــــﺮﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ

ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺗﺐِ ﺍﻧﮕــــﻮﺭ ... ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ... ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ،ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ... ﭘﯿﺎﻟﻪﻫﺎﯼ ﺷﺮﺍﺏ

ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻨﮓ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺧﻤــــــﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﯾﮏ ﺷﺐ ﺍﺯ ﮐـــــﻮﭼﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﻢ ...

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘُﺮﺍﺯ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﻔﺮ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺁﻥ ﺷﺐ ﭘُﺮﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

اصغر معاذی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

در استخاره گفت: بگیر استخاره‌‌ای

یعنی نمانده راه دعا، راه چاره‌‌ای

 

«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر»

بی‌فایده است ساختن هر مناره‌ای

 

این عنکبوت، تار نبافد که بهتر است

وقتی بناست پاره شود با اشاره‌‌ای

 

دریا همیشه معنی دریا نمی‌دهد

قلّاب... تور... مرغ هوا... آرواره‌ ای...

 

یوسف نصیب هیچ کسی نیست، لاجرم

راضی شدم به پیرهن پاره پاره‌‌ای

 

روی زمین که هیچ... که در هفت آسمان

حتی برای خویش ندارم ستاره‌‌ای

 

کوه غمم که مانده برایم ز خاطرات

در سینه‌ام به جای دلم، سنگواره‌‌ای

 

پرواز اگرچه قسمت من نیست می‌شود

گاهی پرید با کمک استعاره‌‌ای

 

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﺑﻲ ﻗﺮﺍﺭﻡ، ﺑﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﮔﻴﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺷﻌﺮﺕ ﻣﻲ ﻧﺸﻴﻨﻢ

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﺗﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻞ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﻲ

آیا که بود آموزگار چشم هایت؟

 

 ﺍﺣﺴﺎﺱ فوق العادﻩ ﺍﻱ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻋﻤﺮﻱ

ﻣﻲ ﺯﻳﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺗﻮ ﺑﺎﻍ ﻣﻴﻤﻨﺪﻱ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﻴﺪ

ﺭﺍﻫﻲ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺷﻴﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﻟﺒﺮﻳﺰ ﻛﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺗﻐﺰﻝ

ﺑﺎ ﻟﻄﻒ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ


ﻳﻚ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﻲ ﺩﺭﺧﺸﺪ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﻩ ﺳﻮﻳﺖ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﻢ

ﺷﺎﻳﺪ ﺷﺒﻲ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨد

ﺟﺎﻱ «ﺭﺿﺎ»ﻳﺖ ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺖ ﻫﺎ... ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﻢ

 ﺭﻭﻱ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ...

*

ﻟﻄﻔﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻦ ﺑﻪ ﺻﺮﻑ_

ﻳﻚ ﻛﺎﺳﻪ ﺍﺯ ﺁﺵ ﺍﻧﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

عبدالرضا قیصری

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

نگذار زبان غزلم بسته بماند

حیف از دل این بغض که نشکسته بماند

 

تا کی بنشینم سر راهت و نیایی؟

تا کی به هوای تو دلم خسته بماند؟

 

نبضم شده پژواک تپش های تو... بگذار

نبضم به تپش های تو وابسته بماند

 

با چشم سیاهت دل پرهیزگر من

انگار محال است که وارسته بماند

 

بگذار نگویم... نسرایم... ننویسم

بگذار که این مسئله سربسته بماند

 

پیوسته سرش گرم اشارات و نظر هاست

هیهات که ابروی تو پیوسته بماند

 

تقدیر مرا از ازل این گونه نوشتند:

همواره به گیسوی تو دلبسته بماند

 

محمد عابدینی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

هرجا غزل به قافیه یار می‌رسد

ای دل حکایت تو به تکرار می‌رسد


یک‌روز صبح زود تو از خواب می‌پری

چشمت به او می‌افتد و پر در می‌آوری


او کیست؟ تازه قصه‌ی ما می‌شود شروع

بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع


ناگه به خود می‌آیی و درمانده می‌شوی

دل‌خسته از بهشت خدا رانده می‌شوی


طوفان شروع می‌شود و ماجرا تویی

کشتی به آب می‌زند و ناخدا تویی


از شهر می‌گریزی و تنها، تبر به دست

حتی بت بزرگ دلت را شکسته است


یک‌روز دیگر از تو نجابت، نگاه از او

زل می زنی به چشم زلیخا و آه از او


این قصه در ادامه به دریا رسیده است

یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است


دل، پادشاه گشت و سلیمان ماجراست

بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست


ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من

من یونسم دهان نهنگ است و باز من


وقتی خریده‌اند به سیبی تو را مرنج

نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج


یک‌روز صبح زود تو از خواب می‌پری

چشمت به او می‌افتد و پر در می‌آوری


او کیست تازه قصه‌ی ما می‌شود شروع

بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع


من منتظر نشسته که ناگاه می‌رسی

یک‌روز صبح زود تو از راه می‌رسی


مهدی جهاندار

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران

ﺣﺲّ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺛﺎﻧﯿـﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

ﺷﻮﻕ ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻋﺸﻖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺭﺯﯾﺪ

ﺁﻣﺪﯼّ ﻭ ﻫﻤـﻪ ﯼ ﻓﺮﺿﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ !

 

ﺭﻭﺡ ﻏﻤﮕﯿﻦِ ﺗـــﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﻟﺒﺪﻡ ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻧﻈﺎﻡ ﺭﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺩﺭ ﮐﻨـــﺎﺭ ﺗــــﻮ ﻗﺪﻡ ﻣــــﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑـــﺮﻡ

ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﭘُﺮ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ، ﻗﺮﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ

ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﭘــﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑــﻪ ﻫﻢ

 

ﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺗـــﻮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐُﺸــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ

ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻧﺮﺥ ﺩﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺑُﻐﺾ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺴﻮﺩﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ

ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ ﻭُ ﻗﺎﻓﯿــﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

.

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﻭ ﻧﺰﺩﻡ ﺣﻀﺮﺕِ ﻋﺸﻖ!

ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺳﺎﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ؟

 

 ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺎﻍ ﻧﻮ

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

ای که از کلک هنر نقش دل‌انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودم جگرم خون نکنی باز کجائی

«من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی»

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه‌ی بلبل شیراز نرفتست ز یادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی؟»

 

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جا هم همه گو: رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت به گدایی»

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن، جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی»

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن جای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشگر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

چو بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»


محمد حسین شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۰
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺷﻨﺎﻥ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﮐﻮ؟ ﺯﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﻦ!

ﺗﺎ ﺑﯿﻔﺮﻭﺯﯼ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺣﺴﺮﺗﺖ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ، ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺧﻮﺩ ﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣُﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ،

ﺟﺰ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ، ﺗﺒﯿﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺭﻧﺞ ، ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ، ﺟﻨﻮﻥ ، ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻧﯽ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ، ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ

ﻣﺮ ﻫﻢ ﺯﺧﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮ !

ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ، ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﻦ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﺭ

ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺕ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ

 

ﺷﮑﻮﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ؟ ﺁﻩ ، ﻧﻪ! ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ، ﺁﻩ ، ﻧﻪ!

ﺭﻧﺠﺶ ﺍﺯ ﺍﻏﯿﺎﺭ ﻫﻢ ، ﮐﻔﺮﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﻣﻦ


ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران