هم‌قافیه با باران

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هم قافیه با باران» ثبت شده است

ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

ﺧﺸﺖ ﺧﺸﺖ ﻭ ﺁﺟﺮ ﺁﺟﺮ ﭘﯿﮑﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺁﻩ ﺍﯼ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎﯼ ﻣﻀﻄﺮﺏ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺍﻡ !

ﻻﻧﻪﯼ ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﻻﻏﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﻣﻦ ﺑﻠﻮﻃﯽ ﭘﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ ﺑﻠﻨﺪ

ﻧﯿﻤﻢ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺧﺖ، ﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺍﺯ ﻏﺰﻝﻫﺎﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎ

ﺑﯿﺖﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺷﻌﻠﻪﻭﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﻤﻪ، ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺴﺎﺯ

ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻧﯿﻤﻪﯼ ﻋﺎﺷﻖﺗﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺑﺎﻝ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻋﻤﺮﻡ ﮔﺬﺷﺖ

ﻭﺍ ﻧﺸﺪ ... ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

ﻗﻄﺎﺭِ ﺧﻂّ ﻟﺒﺖ ﺭﺍﻫﯽ ﺳﻤﺮﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﺑﻠﯿﺖ ﯾﮏ ﺳﺮﻩ‌ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﮕﻮ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻋﺠﺐ ﮔﻠﯽ ﺯﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﺷﻪ‌ﯼ ﻣﻮﯾﺖ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ! ﺷﻤﺎﺭﻩ‌ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﮔﺮﺩ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺩ ﻧﺰﻧﯽ

ﻣﮕﺮ «ﻧﻮﺩ» ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ «ﻫَﻨﺪ» ﺍﺳﺖ

 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯽ‌ﺍَﺵ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽ‌ﻟﺮﺯﻡ

ﮐﻠﯿﺪ ﮐُﻨﺘﺮ ﺑﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺴﺖ ﺗﻮ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﺏ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺳﺖ

ﻟﺒﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺏِ ... ﺏِ ... ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ

ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯾﺮِﺳﺮ ﺑﺮﻕ ﺁﻥ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﺮﻣﯽِ ﺷﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺗﻮ

ﺷﺒﯿﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﻋﺮ «ﺟﻐﺮﺍﻓﯽَ» ﺕ ﺷﺪﻡ، ﺁﺧﺮ

ﮔﻠﯽ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ «ﺗﺎﺭﯾﺦ» ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺳﺖ

 

ﭼﺮﺍ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺸﻮﻧﺪ

ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ‌ﻫﺎ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ

 

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻓﺮﻫﺎﺩﻫﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ

ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﭘﯽ ﯾﮏ ﺻﯿﺪ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻫﺰﺍﺭ «ﻗﯿﺼﺮ» ﻭ «ﻗﺎﺳﻢ» ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ

ﺑِﮑُﺶ! ﺣﻼ‌ﻝ! ﻣﮕﺮ ﺧﻮﻥ‌ﺑﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ‌ﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺟَﻠﺪﯼ ﺍﺳﺖ

ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺴﯿﻢ، ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﺭﺩ

ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﻏﺰﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻭﺩ ﮔﺮﻓﺖ

ﻧﺘﺮﺱ – ﺁﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ - ﺩﻭﺩ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت

 

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 

 گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 

 ...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

  

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

 

 کاظم بهمنی

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

محمد علی بهمنی 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﻟﭽﺮﮐﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ!

ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻟﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ، ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﻨﺞ ﭘﻨﻬﺎﻧﻢ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺩﺍﺭﻡ

ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﺎﻫﺮﺑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺧﺎﺭ ﺭﻭﯾﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻟﺒﺖ ﮔﻠﭽﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﺮﭼﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﺧﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻮﺭﻡ ﺭﺍ

ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺟﻤﻊ! ﺳﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻫﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ!

 

ﻣﻬﺪﯼ ﻋﺎﺑﺪﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران
همه به خاک سیه نشستیم، برای‌مان سرزمین نمانده است
نمادها را نشان گرفتند؛ نشانه‌ای در زمین نمانده است

نشسته در خون غمین و محزون، دو چشم زیبا به رنگ هامون
ز باغ انجیر و سیب و زیتون، دگر اثر در جِنین نمانده است

تمام چشمان، تمام دستان به‌سوی درهای آسمان است
دگر در از آسمان نمانده، دگر کسی بر زمین نمانده است

محمد الدره های کوچک، پناه امنی دگر ندارند
به دست کودک کمان نمانده، برای بابا کمین نمانده است

رهایی سنگی از فلاخن به‌سوی ارابه‌های دشمن
برای حمله به قلب آهن دگر سلاحی جز این نمانده است

خروش و خشم از دو دست و بازو، امید و خوف از دو چشم و ابرو
برای توصیف نور و نیرو، دگر کلامی چنین نمانده است

حامد شیخ پور
۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

حـــرفی بزن سکوت دلــــــم را تکان بده

فرصت به عشق در دل بی‌همزبان بده

 

پر می‌کشم به وسعتی از بیکــــرانه‌ها

از این قفس به بـــــــال و پرم آسمان بده

 

از گوشه‌هـای شرقی چشمـان روشنت

اشراقـــم از نهـــــایت یـک کهـــکشان بده

 

گل می‌دهـم به بوی بهـاری که می‌رسد

بغــض مــــرا به زخــــم شکفتن امــان بده

 

گفتی شبی شکســـته بیـــایـم بـه دیدنت

یک شب مــرا بـه خـلوت خـود آشیــان بده

 

اوج بـــلــوغ بــــاور بـغــض شـکســـتـه را

بــر قــــله‌هــای زخمـــی آتشفــشان بده

 

تا بشکــــفد شکـــــوه شکفتــن بـه بــاورم

یک پنــجره به سمت نگاهـــت زمــان بده

 

از این هـوای خســـته‌ی ابـری دلم گـرفت

خـورشـــید من بیــا و خــودت را نشان بده

 

سید محمدرضا هاشمی‌زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

گیسوپریشان چشمهای دلبری دارد

اما برای توست هر افسونگری دارد

وقتی تو می خواهی که او پوشیده تر باشد

گیسوپریشان نیست دیگر ...روسری دارد

گیسوپریشان نیست...رخت و ظرف می شوید

با لطف تو انگیزه های مادری دارد

آرام می گیرد کنار بچه ها هر شب

هر شب هزاران قصه دیو و پری دارد

دیگر نمی خندد...نمی رقصد...نمی خواند

بر شانه موی بسته خاکستری دارد

#

وقتی زنت زیباست با او مهربانتر باش

چون یک زن زیبا دل نازک تری دارد

 

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

 

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

 

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

 

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

 

هر چند "امین" بسته ی دنیا نیم اما

دلبسته ی یاران خراسانی خویشم


امام خامنه ای

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻣﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻣﺎﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﮐﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ، ﺭﻩ ﺑﺎﺭﯾﮏ، ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ

ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﯾﻮﺳﻒ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﯾﮏ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺭ ﭼﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺳﯿﻨﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﮔﺮﭼﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻝ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ

ﻗﺎﺻﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﮋﺩﻩﺍﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺑﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﻮﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺣﺪﺍﺩ ﻋﺎﺩﻝ 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۱
هم قافیه با باران

با شهد لب از زهر، عسل ساختی از من

یک پنجره ی رو به غزل ساختی از من


یک دشت گل سرخ شدی در من و آنوقت

اندازه ی یک دشت، بغل ساختی از من


اینجا به شباهت به تو مشهورم و سِحرت

این بود که از خویش بدل ساختی از من


هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است آه

یک شهر لب خط گسل ساختی از من


من مقبره ی بی کسی افتاده در این خاک

تو آمدی و تاج محل ساختی از من


ایمان محمدآبادی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

« ﺍﻧﮑﺤﺖُ »… ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ !

‏« ﺯﻭﺟﺖُ »… ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻣﺘﻌﺖُ »… ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﺭﻃﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ

ﮔﯿﻼﺳﻬﺎﯼ ﺁﺗﺸﯽ ﺁﺑﺪﺍﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻫﺬﺍ ﻣﻮﮐﻠﯽ »… : ﻏﺰﻟﻢ ﺩﻑ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮔﻔﺖ .

ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻭﮐﺎﻟﺖ ﺳﻪ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺟﻠﺪ »… ﺁﯾﻪ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ! ﺗﻮ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﯼ !

ﭼﺸﻤﺖ ‏« ﻗﯿﺎﻣﺖ‏» ﺍﺳﺖ ! ﺑﺨﻮﺍﻥ ‏«ﺍﻧﻔﻄﺎﺭ ‏» ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪ «… ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ … ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ،

ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﺭﺍ


‏« ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﺷﻤﻌﺪﺍﻥ «…؟! ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ

ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﭘﺮﺩﻩ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻪ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺭﻭﺩﺳﺎﺭ

ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﺩﻩ ﺷﺮﻁِ ﺿﻤﻦِ ‌ … ‏» ﺩﻩ ؟! … ﻧﻪ ! ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺻﺪ ! … ﻫﺰﺍﺭ !

ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻣُﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﻥ ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍ !


ﻟﯿﻠﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺪﻩ

ﭘﺲ ﺧﻂ ﺑﺰﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﺍ 


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من

سرخ گونه های توست بهترین گواه من


گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :

مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من


من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام

وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!


من اسیر خویشم این گناه بودن من است

ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من


نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل

چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من


من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو

تو نگفته ای شبیه اولین گناه من


پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت

جامه ای است رنگ شعر های راه راه من


شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو

می پرند بال های خسته گِرد آه من


کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست

تا که وا شود سپیده در شب سیاه من


سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر

سرخ گونه های توست نازنین، گواه من


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

برنیامد دُرّی از دریای دل

میخورم من خون دل،دل خون من

چون کنم ؟ ای واىِ من ای واىِ دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخم ها بر جانم از دل میرسد

آه و فریاد از خیانت های دل

جان نخواهم برد زین دل جز به مرگ

نیست غیر از کشتن من رای دل

دل چه میخواهد ز من ؟! بهر خدا

دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دل است

آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من

خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد

دود آه و ناله ى شبهای دل

پای نِه در بحر جان سر سب ز شو!

فیض میخشکى تو در صحرای دل


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 


نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 


امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت 


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت 


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت 


چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت 


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست


انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست


دست های تو کجایند که آزاد شوم؟

هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست


ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست


شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست


دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !


حسین جنت مکان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

شکسته های مرا نذر موج های بلا کن

برای ماندن این قایق شکسته دعا کن


مرا که تشنه آ‌‌‌شوب چشم های تو هستم

غروب های غم انگیز عاشقانه صدا کن


میان وسعت دریا که درمیان من افتاد

تنی به آب بزن چون گذشته ها و شنا کن


و تکه های تنم را از آب ها که گرفتی

میان جنگلی از یاس های تازه رها کن


مرا نگاه تو کافی ست تا دوباره برویم

تو هم دوباره مرا از زمین پیر جدا کن


دوباره قایق سبزی بساز از تن زردم

دوباره جسم مرا نذر موج های بلا کن


علی قربان نژاد

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند

گرچه خود می شکند ناله رها می ماند


دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست

زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند


دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است

آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند


شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست

به پدر می رسد و قافله جا می ماند


بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند

از مقاتل سندش گاه جدا می ماند


دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب

برگی از دفتر شعر است که تا می ماند


طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد

دهن عشق از این حادثه وا می ماند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم


شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم


بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم


یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم


احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم


مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم


"سوغات مکه " توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران