هم‌قافیه با باران

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هم قافیه با باران» ثبت شده است

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
کوی دل با کاروان کربلا دارد حسین

ازحریم کعبه جدش به اشک شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد ودو ذبح عظیم
بیش از این ها حرمت کوی منی دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک وآه عالمی هم درقفا دارد حسین

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت ودیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا بجایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ور نه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران پروانه گان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سربه قاچ زین نهاداین راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سرکند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین


دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت وآزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشکست وخون
دل تماشا کن چه رنگین سینه ما دارد حسین

ساز عشقست وبه دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین


شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندر این گوشه عزای بی ریا دارد حسین


شهریار

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

چشمت تمام قاعده ها را به هم که ریخت
خون پیش پای آمدنت هر قدم که ریخت

اقراء به اسم ِ ربّ ِ نگاهت ... شروع شد
گفتی نفحتُ ...  روح ِ غزل در تنم که ریخت

من را اضافه های گِلت بی اراده کرد
وقتی خدا وجود مرا در عدم که ریخت

"عاشق شدم که یار به حالم نظر کند "
چون چلّه می گرفت، کمی دست ِ کم که ریخت.

یا ایها الرسول ِ تو را جبرئیل گفت
وقتی هم آب و تاب ِ و قرار ِ قلم که ریخت ...


مصطفی عمانیان

۲ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

زمین خلاصه ای از چشم آسمانی ِ توست 

غزل برآمده از بازی زبانی توست


نه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتی

تکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توست !


کمی نخند! کمی دست از دلم بردار

که هر چه می کشم از دست مهربانی توست !


هر آنچه را بفروشم نمی رسد وسعم

به خنده ی تو که سوغات دامغانی توست


بلوغ زود رسم علت کهولت نیست 

اگر که پیر شدم مشکل از جوانی تـوست


دو سال می گذرد من هنوز سربازم 

وظیفه ی شب و روزم «ندیده بانی» توست …


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

خارق العاده اند چشمانت، تازه این با حساب ارفاق است
چشمهایت فقط نه در ده ما، شهره در بیکران آفاق است 

چشم آتش بیار معرکه ات، هیزم خشک و تر نمیفهمد
پشت هم پلک میزنی شاید، این نه چشم است، سنگ چخماق است 

می هراسم که سیل گیسویت با خودش هرچه هست را ببرد
می هراسم، ولی خدا را شکر، موی تو در مهار سنجاق است 

دل یکتاپرست من باید با خودش حل کند مسائل را
تو که با آن دو چشم کافرکیش، گفته ای هرچه شرط ابلاغ است 

ای به بار آمده! به دستی که در نگهداری ات تکیده نخند
باغبان نیز حق آب و گلش ــ گرچه ناچیز ــ گردن باغ است 

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

ز بس فتنه از پیش و پس می رسد

بسختی مجال نفس می رسد

 

صف آرایی لشکر عاشقی

به فرماندهان هوس می رسد

 

اگر چند قحط گل است و نسیم

به لب گرچه مشکل نفس می رسد؛

 

فراوانی است و فراوانی است

به هر مرغ، چندین قفس می رسد!

 

سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

دوست دارم جستجــو در جنگل موی تو را

از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را

 

دختر زیبـای جنگل های آرام شمال!

از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟

 

آستینت را کـه بالا داده بودی دیده اند

خلق ردِّ بوسه ی من روی بازوی تو را

 

چشمهایت را مراقب باش،می ترسم سگان

عاقبت در آتش اندازند آهــوی تـــــو را

 

کاش جای زندگی کردن در آغوشت،خدا

قسمتم می کرد مردن روی زانوی تو را....

 

ناصر حامدی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

ماه بانوی جزیره! دلبری را بیخیال

دامن گلدار رقص بندری را بیخیال

 

من حواسم هست که دیوانه ات باشم مدام

مو پریشان تر نکن، یادآوری را بیخیال

 

میزنم پارو میان موج های نیلی ات

ناخدا ! آن بادبان روسری را بیخیال

 

چشم الماس زمرد پیکر یاقوت لب!

نقشه ی گنجی خودت، نقش پری را بیخیال

 

پیش باید رفت در دریای مواج تنت

نه! نیانداز آن پلاک لنگری را، بیخیال

 

تفرقه ایجاد خاهد کرد آخر این شکاف

خط بین سینه های مرمری را بیخیال

 

دور انگشت تو می چرخم به هر سو خاستی

آن سکان حلقه ی انگشتری را بیخیال

 

دل ببر از من به هر اندازه میخاهی ولی

دزد دریایی من! غارتگری را بیخیال

 

با نگاهت تا ابد تنها مرا آتش بزن

آسمان خسته ی خاکستری را بیخیال

 

چون صدف وا مانده آغوشم به مروارید تو

مال من شو بعد از این و دیگری را بیخیال

 

شهراد میدری

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

ﯾﺎﺭﺍ ﺣﻘﻮﻕ ﺻﺤﺒﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺑﺎﻫﻤﺮﻫﺎﻥ ﻭﻓﺎ ﮐﻦ ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﮏ

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﻣﺤﺘﺎﺝ ﯾﮏ ﮐﺮﺷﻤﻪ ﺍﻡ ﺍﯼ ﻣﺎﯾﻪ ﯼ ﺍﻣﯿﺪ

ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯ ﺁﻓﺘﺖ ﺣﺮﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯ ﻫﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﻣﭙﺴﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﻣﻦ ﺍﺳﯿﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ

ﭘﺮﻭﺍﯼ ﭘﯿﺮ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺍﺣﺰﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﺑﺎﺯﻡ ﺧﯿﺎﻝ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺭﻩ ﺯﺩ ﺧﺪﺍﯼ ﺭﺍ

ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﭼﻮﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

امیر هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻋﺮﺽ ﺷﻮﺩ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺁﺩﻣﯿـــــــــــــﻢ ﺑﻼ ﻧﺴﺒﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺰﺍﺣـــﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ

یک عمر ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ

ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺍﻣﺎ !ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ

ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻭﻣﺎ

ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﻏﻢ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﻣﺎ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﯾﻢ

ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﯿﻢ ﭘﯿﺶ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﻣﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻭﻗﺘﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ

ﺑﺎﻧـﻮ ﺧﺪﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﻋﺰﺕ ﺷﻤﺎ

 

جلیل صفر بیگی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

یک روز حرف های تو فریاد می شود

تاریخ از محاصره آزاد می شود

 

تاریخ یک کتاب قدیمی ست که در آن

از زخم های کهنه ی من یاد می شود

 

از من گرفت دختر خان هرچه داشتم

تا کی به اهل دهکده بیداد می شود

 

خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن

موسای قصه های تو نوزاد می شود

 

بلقیس! ما به ملک سلیمان نمی رسیم

از تاج و تخت قسمت ما باد می شود

 

ای ابروان وحشی تو لشکر مغول

پس کی دل خراب من آباد می شود

 

در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است

آدم به خنده های تو معتاد می شود

 

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

دیدی دوباره روی دلم پا گذاشتی

این مرد را نیامده تنها گذاشتی!!

 

مانند کوچه ای که مسیر عبور توست

در من قدم زدی و مــرا جا گذاشتی

 

ماهی شدم که غرق تو باشم ولی مــرا

با تنگ در مقابل دریا گذاشتی

 

هر کار کرده ام من و تو ما شود، نشد!!!

یک خط فاصله وسطه مـــ ــ ـــا گذاشتی

 

گاهی دلم خوش است مرا مثل شوکران

شاید برای روز مبادا گذاشتی

 

در را اگر چه پشت سرت بسته ای ولی

شکر خـــدا که پنجره را وا گذاشتی

 

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

ﮔﺎﻫﯽ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺍﯼ ﻧﻮ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ !ﺑﻪ ﺧﺰﺍﻧﻢ ﻓﮑﻨﺪﻩ ﺍﯼ

ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻫﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﮔﺎﻩ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ؛

ﺗﺎ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﭼﻪ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺟﺎﻡ ﺷﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﮐﻪ ﺳﺒﻮﯼ ﺷﺮﺍﺏ ﻧﺎﺏ؟

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﻋﺰﯾﺰ ! ﭼﻪ ﺗﻮﻓﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﮐﻼﻣﯽ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ

ﯾﮏ ﺳﺎﻝ.... ﺷﺮﺡ ﻋﻤﺮ ﻧﻔﺴﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝ

ﺣﺴﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺩﺭ ﻣﻦ ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺧﺸﺖ ﺭﺍ

ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ

 

ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﻏﺰﻝ ﺣﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺍﻡ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺁﻩ ! ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺭﻭﺯ... ﭼﺮﺍ ﺷﺐ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ؟

ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ

 

رضا شیبانی اصل

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش

اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

 

محمد حسین شهریار


۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می کشم


شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

دست نامحرم از آن چین و شکن کوتاه است

سر این رشته فقط وصل به وجه الله است

 

آن سر رشته گره خورده به جان و دل ما

تا که بستند، گره وا شده از مشکل ما

 

چشم وا کردی و نوری ازلی پیدا شد

مثل این فاطمه، آن فاطمه هم شیدا شد

 

جامه یک بار به احرام تو بستن بس نیست

جام در راه تو یک بار شکستن بس نیست

 

حشر، چون حجر عدی با کفنی چاک خوش است

مست در محشر تو سر زدن از خاک خوش است

 

حجر، یوسف شد و از چاه درآمد انگار

وسط روز ببین ماه در آمد انگار

 

باید اینگونه به عشق تو هوایی باشد

وقتی عاشق نوه‌ی حاتم طایی باشد

 

قبر یک بار به عشق تو چشیدن کم بود

آخر این کشته‌ی عاشق پسر حاتم بود

 

نه به حاتم، به غلامی درت می‌نازد

او کریمی است که بیش از دگران می‌بازد

 

مثل او کاش شهیدان دمشقت باشیم

چند نوبت همگی کشته‌ی عشقت باشیم

 

محو در نقش جهانم، نجف آبادم کن

پاک کن نقش جهان از دلم آزادم کن


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!

چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

 

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

 

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟

دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

 

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم

به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

 

بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!

مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو


مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

شور به پا می‏کند خون تو در هر مقام

می‌شکنم بی‌صدا در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون

پیرغلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام

 

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش

می‌شکند تیغ را خنده خون در نیام

ساقی بی ‏دست شد خاک ز می مست شد

 میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام

 

بر سر نی می‏برند ماه مرا از عراق

 کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم، در طلب خون تو

بندة حرّ توام، اذن بده یا امام

 

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت

آنک پایان من در غزلی ناتمام

 

علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

شراب روح سرگردان من بـاشی چه خواهد شد ؟

 

اگر یک شب غرور حسن روز افزون نهی از سر

به فکر درد بی درمان من بـاشی چه خواهد شد ؟

 

سراپا آنی و از هر چه گویم خوشتر از آنی

شبی ، روزی ، بتاگر زان من باشی چه خواهد شد ؟

 

گر ای شیرین تـر از عُمر ، این دل دیوانه بنوازی

گر ای خوشتر زجان ، جانان من باشی چه خواهد شد ؟

 

غمت ناخوانده مهمانی ست هر شب در سرای من

اگر یک شب تو خود مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

 

به تاریکی سرآمد عمر من ، ای ماه اگر یکشب

چراغ کلبه احزان من باشی ، چه خواهد شد ؟

 

به دامـان ریختم شب ها ، ز هجران تو کوکب ها

شبی چون اشک بر دامان من باشی چه خواهد شد ؟

 

عماد خراسانی

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم

 

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

 

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

 

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

 

به تبسم به تکلم به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

 

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

 

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

 

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

ای که بر روح من افتاده وآوار شده

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

 

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

 

اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست

پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟

 

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

 

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

 

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

وتماشاگه این خیل تماشا شده است

 

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می کند

شیر دور اندیش با آهو مدارا می کند

 

زهر ِ دوری باعث شیرینی ِ دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا می کند

 

جز نوازش شیوه ای دیگر نمی داند نسیم

دکمه ی پیراهنش را غنچه خود وا می کند

 

روی زرد و‌لرزشت را از که پنهان می کنی

نقطه ضعف ِ برگها را باد پیدا می کند

 

دلبرت هر قدر زیباتر ،غمت هم بیشتر

پشت عاشق را همین آزارها تا می کند

 

از دل همچون زغالم سرمه می سازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما می کند

 

نه تبسم نه اشاره نه سوالی؛ هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران