هم‌قافیه با باران

وقتی دلم را بی هدف حراج کردم
یعنی که حکمم خشت بوده خاج کردم

یعنی غم تنهایی ام را دوست دارم
حتی خودم را , ازخودم اخراج کردم!

من ساقی شعرم; شعورخلق واداشت
خون جگرازسینه استخراج کردم!

بر ریشه داران، موجها، تخت روانند
خود را رها در سینه ی  امواج کردم

حین قمارزندگی, بامعجز عشق
لیلاج ها را یک به یک ,حلاج کردم!

امروز عصای پیری ام را کاشتم چون
خودرا به آنچه داشتم محتاج کردم

هم نا امیدم , هم هنوز امیدوارم!
افسوس حکمم خشت بودو خاج کردم

مجتبی سپید

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران

باید خودم ترمیم می‌کردم، هر اتفاقی را که می‌افتاد
من صوفیِ بی‌نوچه‌ای بودم، هرگز نگفتم هر چه باداباد

آن قدر افتادم که فهمیدم: صوفی‌گری تقدیر مریم نیست
باید یهودا می‌شدم گاهی، با این همه عیسای مادرزاد

بعد از تناقض‌های بی‌وقفه، هر لحظه حتماً در دو جا هستم
هم در جهالت مسکنت دارم، هم می‌نشینم جای استعداد

تا شعر درمانم کند، گفتم، بعدش نوشتم، بعد هم خواندم
من زندگی را خرجِ او کردم، دیگر نمی‌دانم چه باید داد

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
حوصله کن مجروح من
مجروح خارزار بی چلچله!
این‌طور هم نمی‌ماند
که علف در دهان داس بمیرد و
باد برای خودش
هی به هوچی و هلهله.

من به تو قول می‌دهم
بهارزایی هزار خرداد خوش‌خبر
از جان‌پناه امید و ستاره در پی است.
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزار بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!

راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نم‌نمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟

حوصله کن بلبلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پشت این قفل بد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا ... دریایی هست!

سید علی صالحی
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

ای خوشا درد ای خوشا درد ای خوشا دین داشتن
درد دین را ای خوشا با رسم و آیین داشتن

درد دین درمان درد دیگران است ای عزیز
درد دین یعنی همان تسکین مسکین داشتن

دیگران را هم ببین ای کور مادرزاد بخل
کور بودن بهتراست از چشم خود بین داشتن!

نیست این تقوا که باشی ترش با خلق خدا
عین ایمان است باری خلق شیرین داشتن

چیست سود دین که داری در نهان قلب سیاه
وانگهی بر روی رف قران زرین داشتن؟

  کمتر از سلطان جایر نیست در تخریب شرع
درلباس اهل دین خوی سلاطین داشتن

چرب وشیرین قوت بازوی بی رحمی دهد
سفره رنگین سبب شد دست سنگین داشتن!

مرد حق باید که فتح قلعه ی دل ها کند
ورنه چین غارت کند زور تموچین داشتن!

غلامرضا کافى

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران
لباست را درآوردی و من را بر تنت کردی
مرا دکمه به دکمه بستی و پیراهنت کردی

که در سرمای بهمن طعم آغوش تو می چسبد
که چسبیدی و من را مسخ گرمای تنت کردی

که من در چنگ استبداد آغوش تو آزادم
تو از دوران مشروطه به قلبم سلطنت کردی

محسن مهرپرور
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست
هرکه دراین حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ،در نظرش بی‌دریغ 
دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست 
حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان 
گونه زردش دلیل، نالهٔ زارش گواست

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند، گردن جان در کمند 
زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول 
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام 
کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر 
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب 
عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست.....!!

سعدی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

نتوان گفت که این قافله وا‌می‌ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می‌ماند

این رَهی نیست که از خاطره‌اش یاد کنی
این سفر هم‌رَهِ تاریخ به‌جا می‌ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغِ دل ‌سیر زِ هر دام رها می‌ماند

می‌رسیم آخر و افسانه ی واماندنِ ما
همچو داغی به ‌دلِ حادثه‌ها می‌ماند

بی‌صداتر زِ سکوتیم، ولی گاهِ خروش
نعره ی ماست که در گوشِ شما می‌ماند

بِروید ای دلتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه سِتم، هر چه بلا می‌ماند
 
محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۷:۴۴
هم قافیه با باران

نگاهم می کنی اما تماشایت تماشا نیست
که از چشمان تو حتی کمی هم عشق پیدا نیست

نمیدانم چرا دلشوره داری اشک می ریزی
اگر چه پیش من هستی دلت انگار این جا نیست

اگر از دیده ام خون هم ببارد خیره خواهم ماند
مرا از عشقبازی با دو چشمت هیچ پروا نیست

تو صاحب اختیاری، می روی یا این که می مانی؟
بیا و جان من پیشم بمان ، رفتن پشیمانی ست

بدان با رفتنت بی شک بیابانگرد خواهم شد
چو لیلا نیست مجنون را پناهی غیر صحرا نیست

سید محمد تولیت

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۳:۴۵
هم قافیه با باران

سوریه
سرزمین هزار شوی من
جنگ پایان نیست
جنگ شروع من و توست
آنجا که چونان عروسی آشفته_
شب از گیسوانت رخت بسته
و یادگار حجله ات تنها
خونی است که بر سینه ات ریخته اند
و قلب تو را دریده اند
آنجا که
گندمزارهای تو
لبریز از قهقه های زجر آور موشک هایی است
که به جانت میریزد
و آتش تنها سهم کودکان تو از کودکی است

آنجا که
 خسته از تمام مردهای هرزه ی تاریخ
پر از وحشت این روزها
 میآیی
و زیر آفتاب تابان بهار...
بازهم
به آغوش خودم باز میگردی
و من
همچنان عاشق توام ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور

تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق
که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور

در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی
گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور

مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا
شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور

شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش
زان که تا پاک نسوزی نرسی ‌سایه به نور...

ابتهاج

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران

گشاد کار آن دلبند اگر با جان من بودی
همانا دادن جان کار بس آسان من بودی

جدایی کار دشمن بود ورنه ای برادر جان
من از جان یاورت بودم تو پشتیبان من بودی

وفا تا پای جان این است پیمانی که ما بستیم
در آن عهد وفاداری تو هم پیمان من بودی

چو فرزندت مرا خواند شهید راه آزادی
چه خواهی گفتنش فردا ؟ که زندانبان من بودی ؟

تو زندانبان من بودی و من زندانی ات ، اما
اگر نیکو بیندیشی تو هم زندان من بودی

عجب کز چانه ی گرمت سخن ناپخته می اید
نبودی خام اگر با آتش سوزان من بودی

در این زندان من از خون دل خود آب می خوردم
تو هم چون سایه بر این خوان غم مهمان من بودی..

ابتهاج

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران

بیا نگارا،بیا در آغوش من
بزن ز می آتشم ،ببر دل و هوش من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش من

ازین کمند بلند به گردن من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر سر در گمند
به ناز بر من بناز ،به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند!!!

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ،بپر چوو پروانه ها
به عشوه دامان خویش برون کش از دست من
مرا به دنبال خویش دوان چو پروانه ها!

ز عشوه ها تازه کن ،به سر جنون مرا
به ناله افکن دل چو ارغنون مرا
چو لب نهم بر لبت ،لبم به دندان بگیر
لبم به دندان بگیر بنوش خون مرا

گهی به قهرم بسوز چو شمع آتش پرست
گهی در اغوش من بپیچ چون مار مست
به بوسه ای زهر ناک از آن لبم کن هلاک
سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست

بیا و بنشین بیا!گل خرامان من
سر گران از شراب بنه به دامان من
دمی در آغوش من بخواب شیرین،بخواب
پرید هوش از سرم مپرس سامان من

بریز پر کن بریز ز باده جام مرا
برآر امشب برآر به ننگ نام مرا
سپیده بر می دمد به ناله های خروس
شب سبک سایه رفت نداده کام مرا

ببوس آری ببوس لب مرا نوش کن
مرا بدین چشم و لب خراب و مدهوش کن
تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم مست
برو ز نزدیک من مرا فراموش کن...

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

نیامزند لبت جان بوسه خواه من است
نگاه کن به نیازی که در نگاه من است

ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
دلی چو اینه دارم همین گناه من است

بماند آن که به امید راه توشه رود
منم که ذوق جمال تو زاد راه من است

ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
که روشنایی ایینه ات ز آه من است

مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار ؟
شکست کار من از عقل روسیاه من است

ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
 
گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
خراب غارت عشق است و دادخواه من است

به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
به غم بگوی که این خسته در پناه من است

ز حسن پرس که در روی تو به  سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است...

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

غیر عشق او، که دردش عینِ درمان گشتن است
حاصل هر کار دیگر جفت حرمان گشتن است

خوشدلی خواهی پی او گیر، کاندر باغِ مهر
صبح را از بوی این گل ذوقِ خندان گشتن است

شمع را زان رو خوش افتاده ست این خود سوختن
کز فنایِ تن هوای او همه جان گشتن است

تا نهادی گنج رازِ عشق خود در خاکِ ما
قدسیان را ملتمس تشریفِ انسان گشتن است

تا سر زلفِ تو شد بازیچهء دستِ نسیم
کار و بارِ جمعِ مشتاقان پریشان گشتن است

جام بشکستند و اکنون وقتِ گل خون می خورند
حاصل آن توبه کردن این پشیمان گشتن است

از لب پیمانه، گر سر می رود، لب بر مگیر
مرد را از جان گذشتن به ز پیمان گشتن است

سایه! ایمان خلیلی نیست در این دامِ کفر
ورنه آتش را همان شوقِ گلستان گشتن است

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران
اگر با علی هم نفس می شدیم
رها از کمند هوس می شدیم

بُت نَفس را بر زمین می زدیم
هماورد شیطان، سپس می شدیم

چو او بانی عدل و آزادگی
چو او خصم ظلم و عسس می شدیم

به اوج خطر بال و می زدیم
رها از حضیض قفس می شدیم

جهان تا که برخیزد از خواب کفر
هم آواز بانگ جرس می شدیم

بدون علی، عشق می شد شهید
و ما امتی بوالهوس می شدیم

چو طاووس حُسنش نمی شد عیان
هوادار بال مگس می شدیم

اگر مِهر او، ذره پرور نبود
به باغ فلک، خار و خس می شدیم

اگـــــر او مُراد دل مــــا نبود
مُرید جمال چه کس می شدیم؟

به قرآن قسم، بی ولای علی
به مُلک عدم،«هیچکس »می شدیم

مُحب علی همنشین خداست
خوشا با علی، هم نفس می شدیم

رضا اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

از بین ما، تو را چه‌کس آزرده بیشتر      
 آن‌کس که با تو نان و نمک خورده بیشتر

هرکس که بیشتر قسم‌ٙاش حضرت علی‌ست
افسوس آبروی تو را برده بیشتر

بر پیکرت زدیم هزاران هزار زخم
مانده‌ست بر دلت غم نشمرده بیشتر

خنجر کشیده دشمنت از رو به رو،ولی   
 شمشیر دوست خورده‌ای از گُرده بیشتر

گفتیم شیعه‌ایم که شادت کنیم،حیف
با کارهای ما شدی افسرده بیشتر

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

دلم سپیده دمان مدح بوتراب نوشت
خط غبار درایوان آفتاب نوشت

شراب های ازل بود وبانگ نوشانوش
به ساحل آمد وازآن شط شراب نوشت

ترانه های حجازی شنید پی درپی-
میان نغمه ی چنگ ودف ورباب نوشت

سحربه مزرعه ی آفتابگردان ها
نشست ونامه ای اینسان به آفتاب نوشت

نشست در گذر ماه ونخل های شهید
نشست همنفس چاه وشعرناب نوشت

نشست غرق عطش باتمام تشنگی اش
برآن کویرعطش نوش،آب آب نوشت

نشست همنفس دشت،نامه ای دلتنگ
به دستیاری فانوس ماهتاب نوشت

گریست همنفس خطبه های حیدری اش
قلم ازآن همه غربت به پیچ وتاب نوشت

دوباره کوفه وچاه وسکوت نخلستان
نشست ازآن همه اندوه بی حساب نوشت

به چاه یکسره آنجاصدای گریه شنید
گریست تلخ وسراسیمه باشتاب نوشت

درین هجوم کلاغان خوشابرآن قلمی
که برسپهر،سفرنامه ی عقاب نوشت

به نام او،کلمات بلیغ باران را
به خاک،دست نوازشگر سحاب نوشت

کسی به گاه شفق چشم برشقایق ها
توراشقیقه به خون از ازل خضاب نوشت

به عهدنامه ی "مالک"خدا به دستانت
به خون حادثه ،منشور انقلاب نوشت

دلت چه نامه به ابن حنیف از سردرد
شبیه رود خروشنده باعتاب نوشت

سبوبه دست دلم پیش روی اقیانوس
ازآن شکوه یکی رشحه چون حباب نوشت

محمدحسین انصاری نژاد

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۷
هم قافیه با باران

انشام دوباره بیست، بابای گلم
موضوع: کسی که نیست- بابای گلم-

امشب زن همسایه به من گفت: یتیم
معنای یتیم چیست؟ بابای گلم

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران
به یقین، فلسفه خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است در این گنبد مینا، عشق است         

بیدلی گفت به من حضرت  دل آیینه ست                        
آنچه نقش است در این آینه، تنها عشق است

در شب قدر که  برتر ز  هزاران ماه است                              
حاجت آینه از حضرت یکتا، عشق است

آنچه لبخند نشانده ست به لب ها، مهر است                  
آنچه امید نهاده ست به دل ها، عشق است

«از صدای سخن عشق  ندیدم خوش تر»                          
بهترین زمزمه در گوش دل ما، عشق است

قصه مولوی و شمس اگر شیرین است                          
علت آنست که معشوقه آنها، عشق است

راز شوریدگی «فائز» و«بابا طاهر»
علت بیدلی «حافظ» و«نیما» عشق است

نفس ِعشق، شفا بخش دل مجنون است                         
تسلیت گوی دل خسته لیلا، عشق است

روح فرهاد، گرفتار تب شیرین است                                  
علت سوختن وامق و عذرا، عشق است

به گل سرخ قسم! یوسف دل معصوم است                      
ای ندامت نفسان!  درد زلیخا عشق است

اهرمن، سیب، هوس، وسوسه، غفلت... بس کن!
علت معجزه ی آدم و حوا، عشق است

بازهم حادثه سیب که می افتد سرخ                          
جای شک  نیست که  تقدیر دل ما، عشق است

رضا  اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

بغضی که فروخورده به در آمده از چاه
با دلهره ی خون به جگر آمده از چاه

یوسف نه ..که یعقوبِ پر از گریه ی کوفه ست
این سوره که با دیده ی تر آمده از چاه

این ابر سراسیمه پس از بارش هر شب
با گریه ی اندوخته تر آمده از چاه

افسوس ولی عالم و آدم همه خوابند
هر بار که این اشک ، خبر آمده از چاه

افسوس ندیدند که هم لهجه ی مولاست
هر نیمه شب آوازی اگر آمده از چاه

افسوس ندیدند که با کفر زمانه
آرامش این حوصله سر آمده از چاه
...
دیده ست فقط هر سحری دختر زهرا
که پیرتر از قبل پدر آمده از چاه

سودابه مهیجى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران