هم‌قافیه با باران

امیر قافله عشق تخت و تاج نداشت
خیال داشتن قصر و برج عاج نداشت

نخواست گرد زمین روی دامنش باشد
که مالکیت باغ خدا خراج نداشت

بهای قصر بهشت است ذکر او هرچند
میان تیره دلان سکه اش رواج نداشت

به زیر سایه نخلش رطب چه شیرین است
که برکت شجرش را درخت کاج نداشت

پل قیامتشان بود، درسقیفه شکست
علی به بیعت نااهل احتیاج نداشت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
تق تق...کلون در...کسی از راه می رسد
از کوچه های خسته و گمراه می رسد

مانند آفتاب هم آواز نخل و چاه
از کوچه های کوفه، شبانگاه می رسد

دستی به شانه دارد و چشمی به آسمان
شب مویه هاش تا به سحرگاه می رسد

تق...تق...کلون در...ولی امشب نیامده است
ردّ صداش از ته آن چاه می رسد

امشب، دوباره خیره به درگاه مانده ام
یعنی...دوباره مرد، به درگاه می رسد؟

مادر! سکوت خانه مرا می کُشد بگو
آن مرد ناشناس کی از راه می رسد؟

آن مرد ناشناس که شب نان می آوَرد
آن مرد ناشناس که با ماه می رسد؟

مریم سقلاطونى
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

به قرآنی که داری در میان سینه ات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند

و ایمان دارم ای مهرت قیامت ها به پا کرده
گنهکارانِ چون من عاشقت را زود می بخشند

پر از حس غریب روزهای آخر سالم
پر از دودی که بر می خیزد از خاکستر اسفند

دلم امشب شبیه کوچه های تا حرم تنگ است
دلم در حسرت ایوان دلباز شما تا چند؟

و غمگینم به قدر شانه ی سنگین گاری ها
که ساکم را به سختی تا خیابان تو آوردند

و مسکینم به قدر آن گدایانی که در غربت...
فقط امید  دارم از تو ای شاه نجف لبخند
*
نشستم گوشه ی صحنت برایت شعر می خوانم
اگر این لحظه ها حس می کنم هستم سعادتمند

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی

دختر خوب! تو کم از پسر خوب چه داری؟
سعی کن پیش برادر که سرافکنده نباشی

بندۀ منتخب حضرت رحمان که نبودی
می‌شود حداقل بندۀ یک بنده نباشی...
***
ـ پدرم! حرف شما خوب، ولی می‌شود آیا
این قدر خشک و نصیحتگر و یک‌دنده نباشی؟

فکر پروندۀ مایی؟ دمتان گرم، ولی ما
نگرانیم شما «فاقد پرونده» نباشی

شب قدر است، تو صد سال دگر زنده بمانی
و به شطرنج جهان، مهرۀ بازنده نباشی

صد شب قدر دگر می‌رسد و می‌رود اما
اوج شرمندگی این است که شرمنده نباشی

محمدکاظم کاظمى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

بغض بابا وسط سفره ی افطار شکست
هی فرو خورد و فرو خورد و به هر بار شکست

حفظ ظاهر بخدا سخت تر از هر کاری ست
چهره ی پیر پدر پای همین کار شکست

اشک می ریخت بیاد همه ی خاطره هاش
هق هقش زیر همین بارش رگبار شکست

استخوانی به گلو داشت ، ز داغ زهرا
بین چشمان ترش پیکر یک خار شکست

دخترش مستمع روضه ی مسکوتش شد
روضه خوان پای همین روضه اش انگار شکست

زیر لب گفت که فریاد از آن شهری که
دل من را وسط کوچه و بازار شکست

همسرم یک تنه شد حامی مظلومی من
وای از آن لحظه که بازوی طرفدار شکست

بدترین خلقِ خدا آمد و زد یک سیلی
آه ، از شدت ضربه در و دیوار شکست

داشت همراه خودش فاطمه بار شیشه
سنگ پرتاب شد و آخرش آن بار شکست

روضه ی فاطمه آمد به میان کوه ، خمید
زیر این بار ، قد حیدر کرار شکست


رضا قاسمی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۹
هم قافیه با باران

به شک انداختی دل را و دزدیدی یقینم را
ولی باور نکردی حرف های راستینم را

تو‌ وقتی با سپاه چشمهایت آمدی در جنگ
به دست خویش تسلیم تو کردم سرزمینم را

شبیه شعر بی وزنم! رکابی خالی از سنگم 
بدون عشق روی سینه کم دارم نگینم را

وفا یا بی وفایی؟ماندنت یا رفتنت؟ وقتی
به نوعی هر دو میگیرند از من عقل و دینم را

به ظاهر شادم اما غیر غم چیزی درون من
نخواهی دید اگر روزی در آرم پوستینم را

نخواهد ماند وقتی یادگاری جز پشیمانی
بسابم بر کدامین مهر غم های جبینم را ؟

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران
تاریخ ورق می خورد از فصل سقیفه
آنجا که وصی بود و علی بود خلیفه

در خاطرشان بود غدیری که به پا شد
بر قامت رعنای علی رخت ولا شد

شورای نفاق آمدو دستان علی بست
پهلو شکنان از می تزویر و ریا مست

هرگز نتوان بست دو دستان علی را
آن شیر خدا ، شاه عرب،صوت جلی را

باید که علی لب نگشاید نخروشد
تا چشمه ی دین بار دگر ناب بجوشد

او بود و سکوتی و غم ِغربت جانکاه
او بود و شب و راز نهفته به دل چاه

تاریخ ورق می خورد از قصه ی ایثار
از کرب و بلا دشت پُر آوازه ی خونبار
 
شورای نفاق دگری باز سرشتند
بی تاب ولایت شده طومار نوشتند

آزاده ترین قوم زشیران مدینه
با قافله رفتند به مهمانی کینه

در کرب و بلا عشق حیات دگری یافت
مردی به علمدار دوباره جگری یافت

هفتاد و دو خورشید طلوع کرده به نی ها
کشتند ولی را به هوا خواهی ری ها

«هل من» چو شنیدند زبان کام گرفتند
در اوج عطش بود و سگان جام گرفتند

تاریخ رسیده است به این نقطه که ماییم
کی  یک نفس از رهبر آزاده جداییم

در دست گرفتیم اگر دست ولی را
هرگز نشکافیم به کین فرق علی را

این خطه ی عشق است نه کوفه که بهوشیم
با گندم ری مردی و ایمان نفروشیم

با اوست که در قبله ی توحید و نمازیم
در هر قدمش جان و سر و دست ببازیم

شورای نفاق دگری باز عیان شد
بر لشکر اسلام به صد کینه روان شد

از میسره پیش آمده کفتار سعودی
از میمنه داعش به تبانی یهودی

در قلب سپه پرچم صهیون پلید است
این قافله در سیطره ی کاخ سفید است
 
ما در کنف رهبر آزاده ی خویشیم
آماده و لب تشنه ی فرمان «به پیشیم»
 
ای وای از آن خشم که جوشان شده باشد
دریای وطن باز خروشان شده باشد
 
فرمان چو رسد کفر به سجیل بکوبیم
این ابرهه با فوج ابابیل بکوبیم
 
«هیهات به لب» تا حرم عشق بتازیم
بر کوردلان معرکه ی «عسر» بسازیم

امروز به ایوان حرم گرم نمازیم
فردا همه مُحرم شده در دشت حجازیم
 
باید که بُتان را زدل کعبه بروبیم
برکفر عرب پرچم اسلام بکوبیم
 
این فتنه که بر پاست زشیطان بزرگ است
چوپان به نظر آید و در جامه ی گرگ است
 
باید بهراسید  به لب آتش آه است
طوفان طبس بار دگر در خَم راه است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

وقتی خدا به هیات یک زن تورا سرود
زیباترین سروده ی خود را خدا سرود

تا بردمد به شعر تو اندیشه های ناب
آنقدرها به فکر فرورفت تا سرود

آنقدرها به فکر فرورفت تا که باز..
آیینه را به وسوسه انداخت با سرود
ڻ
آنگاه بی مضایقه احساس وعشق را
پیچید لا به لای حریر حیا سرود

تا عمق چشم های تو بهتر بیان شود
دریا سرود.وسعت بی انتها سرود

با دقتی شبیه به وسواس خط به خط
خواند و دوباره خط زدو از ابتدا سرود

حسی سه گانه سر زدو در من سوال شد
آیا تورا نوشت،تراشید،یا سروذ؟!

می خواست پاسخی به سوال زمان دهد
شعری برای اینهمه چون وچرا سرود

فارغ شد از سرودن وبعداز سرودنت
مارا برای خواندن شعر شما سرود

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند

پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند

یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند

مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند

خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند

سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند

حافظ

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

دل من بی تو بنا بود بگیرد که گرفت
زود رفتی که دلم زود بگیرد که گرفت

خواستی تا بکشد کار به سیگار و غزل
 چهره ی آینه را دود بگیرد که گرفت

خواستی تا دلِ شرطی شده ام طبق قرار
باز در لحظه ی موعود بگیرد که گرفت

هرچه گفتم که نگیرد دلِ من گوش نکرد
  شب شد و یاد تو فرمود بگیرد که گرفت

سال ها بود که قلّاب رقیبم می خواست
ماهی از آب گل آلود بگیرد که گرفت

کره از آب بنا بود بگیرد که نشد
سعی کرد از ضررم سود بگیرد که گرفت

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

دفتری از خاطراتش مانده،برجا می رود
این شکوهی را که می بینید تنها می رود

اینکه روزی پرسه می زد با جوانی های من
چند سالی میهمانم بود حالا می رود

مثل برفی از سر کوهی جداشد، رود شد
فکر می کردم نخواهد رفت اما می رود

در کهنسالی جوانی،در جوانی عقل ودین
هر زمان چیزی از این شاعر به یغما می رود

کلبه ای بی رونقم با مرد پیری هم نفس
او هم امشب بقچه اش را بسته فردا می رود

سخت ویرانم شبیه شاه مغلوبی که دید
دشمنش از پله های قصر بالا می رود

حرف من این است با سیبی زمینگیرم مکن
هرچه می گویم مگر در گوش حوا می رود

عشق شاید راز صیادی است در قلب کویر
رد چشمی را که می گیرد به دریا می رود

پاره ای از یوسفستانی است در اقلیم مصر
 تا نگیرد سهم خود را کی زلیخا می رود؟

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

مرغ هوهو می زند ،درویش یاهو می زند
شاعری حرف از نسیم و جعد گیسو می زند

عابری با نسخه ای در دست می پیچد به خویش
زیرلب حرف از طبیب و درد و دارو می زند

غیرتم رو می زند شعری بگو ،حرفی بزن
من که از رو می روم وقتی کسی رو می زند

فقر گاهی می کشد خود را به پهنای کمر
تازه می فهمم چرا یک مرد زانو می زند؟

تازه می فهمم پدر هربار هنگام خرید
حرف هایش را چرا با چشم و ابرو میزند؟

می نشیند هر زمان اندیشه ای پهلوی فقر
شاعرِ باهوش حرفش را دو پهلو می زند

بازهم گویا پدر تسلیمِ صاحبخانه نیست
دم به دم دارد دم از کوچ پر ستو می زند

مملکت را ...نه سیاسی نیستم نه...مادرم
درحیاطِ خانه ی همسایه جارو می زند

فکر می کردم رفیقم نیست، پشتم گرم نیست
ناگهان دیدم یکی از پشت چاقو می زند

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران
عینکمو جا می ذارم رو طاقچه
عصامو می کارم میون باغچه

جوونترین پیرهنمو می پوشم
موی سیامو می ریزم رو گوشم

هرچی که یادگاری ازتو دارم
می بوسم و روی چشام میذارم

یکیش همین عطریه تووی شیشه
می زنمش هوا پراز تو میشه

دیر اومدی با اینکه خیلی پیرم
جوونیمو می خوام ازت بگیرم

وقتی بگی کنارتو می مونم
اونوقت دیگه حس می کنم جوونم

غرورمو اگه ازم نگیری
به این زودی تن نمی دم به پیری
 
محمد سلمانی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

این خاک  همیشه لاله گون می ماند
از برکت انقلابیون می ماند

این خِطّه که دست خطّ ِ پاک شهداست
از خط زدن شما مصون می ماند

 حنظله ربانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

این قوم فقط قامت خَم می خواهد
برقامت شیعه کوه غم می خواهد

امروز تمام غافلان فهمیدند
 این خاک مدافع حرم می خواهد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران
گرچه در آغوش کشیدم تو را
گریه چنان شد که ندیدم تو را

اکبر و اصغر همگی کوثرند
لیک من تشنه گزیدم تو را

چون به لبت چوب حراجی زدند
آب شدم تا که خریدم تو را

هست خضابم همه خون تا مباد
شرم دهد موی سپیدم تو را

بود نفس در تن و از دست شمر
آه که بیرون نکشیدم تو را

بعد تو من شعله شدم سوختم
آب شدم لیک ندیدم تو را

پاسخ معنی بده زآن لب حسین
دوش صدا کرد شنیدم تو را

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۱
هم قافیه با باران
بحث استادمان بصیرت بود
در کلاسی صمیمی و آرام
بغض هایش همیشه حسن شروع
اشک هایش همیشه حسن ختام
 
هفته ی پیش آمد اما دیر
سینه ای صاف کرد و گفت:
سلام
بحث امروز زود باوری است
که زده ضربه بر تن اسلام
 
حیدری ایستاد اجازه گرفت
گفت:
لطفا مثال هم بزنید
-مثلا ماجرای جنگ احد...
فکر کردند جنگ گشته تمام
 
دشمن از سوی دیگر آمد و...خب
خودتان قصه را که می دانید
عده ای جا زدند و برگشتند
مرتضی ماند و زخم های مدام
 
جنگ صفین
یک مثال عیان
مکر برنیزه کردن قرآن
یک قدم مانده بود تا پایان
که به مالک رسید این پیغام:
برسان خویش را علی تنهاست
دست فتنه به کار افتاده
باز لشکر سوار جهل شده
شورش افتاده در پیاده نظام
 
حکمیت مثال بعدی ماست
قصه ی غفلت ابوموسی
نقل انگشترش که معروف است
مرد منفور در خواص و عوام
 
آه سردی کشید و گفت:
هنوز
عده ای در صف نبرد دمشق
مست جان بازی اند و یک عده
مست مال و منال و نام ومقام
 
خواست از جام زهر دم بزند
سرفه ی شیمیایی اش گل کرد
مصرع بعد سرفه بود فقط
مصرع بعد سرفه بود پیام
 
شهریاری بلند شد
پرسید:
جای این زودباوری
آیا می شود گفت جهل و خوش بینی؟
یا خیانت به خط فکر امام؟
 
خنده ای تلخ بر لب استاد
مهر تایید زد به پرسش او
گفت:
امروز هم...
که زوزه ی زنگ
درسمان را گذاشت بی فرجام

محمدجواد الهی پور
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایه ی جنگ، متّهم را فهمید

از خواب پرید کشورِ من امّا
معنای مدافع حرم را فهمید

محسن ناصحی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۳
هم قافیه با باران

اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچه های شرقی "العفو" راهی نیست

مرا اشراق رویت کافی است ای نور قدوسی!
که فیض دیگران -چون شمع- گاهی هست گاهی نیست

برای آن کسی که "لای شب بو ها" تو را می جست،
به غیر از متن خوشبوی شقایق جان پناهی نیست

نظربازی نباشد در مرام عاشقان ، هیهات! 
که چشمم بی تماشای تو در بند نگاهی نیست

کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که آهی هست
کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که راهی نیست

طیبه عباسی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران
تویی نسیمِ خوشِ راهی بهار شده 
منم همیشه ی دور از تو بی قرار شده

منم پریدنِ اقبال یک شکوفه ی تلخ
تویی رسیدنِ یک سیب آبدار شده

تو را چگونه بخوانم تو را خودِ تو بگو
شهیدِ زنده ی تقدیمِ روزگار شده

بس است این همه پنهان شدن بس است ببین
حقیقتِ تو برای من آشکار شده

من و تو آخر این قصه می رسیم به هم
دو چشم خیره به هم یا به هم دچار شده

دو سینه سرخ مسافر دو لحظه یا دو نفر
یکی به خانه رسیده یکی شکار شده

قسم به آب به آن لحظه های رفتن تو
قسم به خاک به این قطعه ی مزار شده

منم حکایت ِاندوه ناتمام خودم 
تویی مراسم جشنی که برگزار شده ! 

سیدحسن مبارز
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران