هم‌قافیه با باران

۳۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک‌بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی اُنس

پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنهادم

 

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کزآن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سَروَند، چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفایِ فَلَک از دامنِ من

دستْ کوته نکند تا نَکَند بنیادم

 

ظاهر آنست که با سابقه‌ی حُکم اَزَل

جَهد سودی نکند، تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟

داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پُرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

سعدیا! حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم


سعدی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

 

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

 

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

 

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

 

من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

 

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

 

سعدی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران
بیهوده از تنهایی‌ام دم می‌زنم با تو

تنهایی یک مرد را یک مرد می‌فهمد

رضا احسان‌پور
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

سرد بودن با مرا دیوار یادت داده است

نارفیق بی‌مروّت ، کار یادت داده است


توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت

آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است


دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی

گردش دنیا فقط آزار یادت داده است


عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو

دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟


عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار

از وفاداری همین مقدار یادت داده است.


 سجاد سامانی 

۱ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

خون ریخته هرچند که دائم دنیا

هرچند که خو کرده دل من به جفا

دائم دل من نمی شود از تو جدا

دنیا به جفا از تو جدا کرده مرا

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

می رسم، اما سلام انگار یادم می رود

شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود


با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر

بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود


من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی

تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود


راستی چندیست می خواهم بگویم بی شمار

دوستت دارم، ولی هر بار یادم می رود


مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت

وحشب شب های تلخ و تار یادم می رود


شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است

قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود


من پر از شور غزل های تو ام اما چرا

تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟!


نجمه زارع

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

گیسوانت از دو سوی روسری بیرون زده

طرحی از یک پرده بر پیشانی خاتون زده


من که می‌دانم فلانی عاشق این طرح‌هاست

در اتاقش شعرهایی با همین مضمون زده


هر دلی را خوب می دانی چگونه خون کنی

پیش من این حرف را صدها دل پرخون زده


تو فقط تصویر لیلایی که خواهی پاک شد

طفلی آن عاشق دلش را بیخودی صابون زده


اینقدر هر روز اگر لیلای یک مجنون شوی

می‌شوی آخر تو هم مانند من مجنون‌زده!


شاه‌بانو! یک نصیحت! دست بردار از شکار

طعمه‌های بیشه‌ات را قبلا این خاتون زده


انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

همراه بســـــیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصـــه ها، این هم غمی نیست

دلــبســــته انـــدوه دامـــنگیر خــــود بـــاش

از عــالـــم غـــم دلرباتر عالمـــــی نیـــست

کــــار بــزرگ خــویــش را کـــــوچــک مـپندار

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

چشــمی حقیقت بین کنار کعـبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

ای در آمیخته با هر کسی از راه رسید

می توان از تو فقط دور شد و آه کشید


پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویش

نه یکی، بلکه به اندازه موهای سفید


سال ها مثل درختی که دَم نجاری است

وقت روشن شدن ارّه وجودم لرزید


ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من

به تقاضای خود اصرار نباید ورزید


شب کوتاه وصالت به گمان شد سپری

دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید


من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی

زنده برگشتم و انگیزه پرواز پرید


تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق

شادی بلبل از آن است که بو کرد و نچید


مقصد آن گونه که گفتند به ما، روشن نیست

دوستان نیمه راهید اگر، برگردید!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

حیاط خانه‌ی ما را معطّر می‌کنی یا نه ؟

اتاق کوچک ما را منوّر می‌کنی یا نه ؟


بگو ای چشم و ابروی تو مضمون دو بیتی‌ها

به قدر یک غزل با شاعرت سر می‌کنی یا نه ؟


شرابی نیست در این خانه اما جرعه شعری هست

دو بیت آتشین دارم، لبی تر می‌کنی یا نه ؟


فقط عاشق غزل را در میان اشک می‌گوید

هنوز این صفحه نمناک است، باور می‌کنی یا نه ؟

 

چنین بی‌دل شدم تا گوشه‌ی ذهن تو بنشینم

هنوز اشعار بیدل را تو از بر می‌کنی یا نه ؟


نسیمی می‌وزد آرام و قایق می‌شود قلبم

مرا در موج گیسویت شناور می‌کنی یا نه ؟


چه دستی می‌کشی روی سر گل‌ها ! ... بگو آیا

گلی را با دلی عاشق ، برابر می‌کنی یا نه ؟


تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمی‌پرسم

کمی با من دلت را مهربان‌تر می‌کنی یا نه ؟


قاسم صرافان

۲ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

چه فرقی می کند دنیا تو را پَر داده یا من را

جدایی حاصلش مرگ است،اگر از لاله لادن را....


کسی از دام چشم و موی توبیرون نخواهد رفت

که من عمریست سرگردانم این تاریک و روشن را


تو را این قطره های اشک روزی نرم خواهد کرد

 که آب آهسته و آرام می پوساند آهن را


منم آن ایستگاه پیر تنهایی که می داند

نیاید دل سپرد این عابرانِ گرمِ رفتن را


تو را بخشیدم آن روزی که از من رد شدی،آری

که پُلها خوب می فهمند معنای گذشتن را


 حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید

چگـونه مـی‌شود از زندگــی کنــــار کشید؟

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار

به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟

بـــرای دور زدن در مـــدار بــــی‌پــــایـــان

چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم، چرا کــه آن نقاش

مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

حکایت من و تو داستان تکّه‌‌یخی‌ست

کـــه در برابر خورشید انتظــــار کشید

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت

ولی هزار رقــــم دیده خمار کشید؟

اگر بهشت برای من و تو است، چـــرا

پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟

چرا هرآنچه هوس را اسیر کرد، امّا

برای تک‌تک‌شان نقشة فرار کشید؟

خدا نخست ســری زد بـــه جبّــــه ی منصور

سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت

و بعد نقطه ضعفــــی گرفت و جـــار کشید

غزل، قصیده اگر شد، مقصر آن دستی‌ست

کـــه طـــرح قصــــه ی ما را ادامه‌ دار کشید


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری
گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی...


هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی...


ماکه رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست
این همه جور سزای دل پرخون ز وفایی...


هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را
نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی...


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا
درس غم داد در این مدرسه استاد مرا


دل من پیر شد از بس که جفا دید وجفا
ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا


آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد
وآنچه بیزار از آن بود دلم ،داد مرا


غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ 
دید و سنجید وپسندید وفرستاد مرا


در دلم ریخت بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید،خدا داده غم آباد مرا


زندگی یک نفسم مایهء شادی نشده است
آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا


ترسم از ضعف،پریدن ز قفس نتوانم 
گر که صیاد،زمانی کند آزاد مرا


آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت
بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا


یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد
کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا 


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم 
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم


غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی 
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم


دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من 
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم


سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان 
تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم


ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا 
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم


نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی 
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم ...


گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی 
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم


که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست 
"آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

چندی است تند، می گذریم از کنار هم
ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم


رخسار خود به سیلی می سرخ کرده ایم
چون لاله ایم هر دو بدل داغدار هم


او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
دیری است وا گذاشته در انتظار هم...


چشم من و تو راز نهان فاش می کند
تا کی نهان کنیم غم آشکار هم


ای کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند
عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند...


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد


معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم 
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد


همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد


شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد


شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد


دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت

هست امیدی که ابر فرودین
برگها رویاندش از فر بخت

بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
 


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

در آینه دوباره نمایان شد

با ابر گیسوانش در باد

باز آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی ؟

که سالهاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز

پرهیز می کنند  

نام تو را به رمز  

رندان سینه چاک نیشابور

در لحظه های مستی 

مستی و راستی 

آهسته زیر لب 

تکرار می کنند

وقتی تو  

روی چوبه ی دارت

خموش و مات 

بودی

ما  

انبوه کرکسان تماشا  

با شحنه های مامور

مامورهای معذور

همسان و همسکوت ماندیم

خاکستر تو را

باد سحرگهان

هر جا که برد

مردی ز خاک رویید

در کوچه باغ های نیشابور  

مستان نیم شب به ترنم

آوازهای سرخ تو را باز

ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست 


شفیعی کدکنی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

وقتی که هستی، چگونه باور کنم رفتنت را؟

در انزوایم همیشه حس می‌کنم بودنت را 

انگار هرم نفس‌هات جاری‌ست در خواب‌هایم 

وقتی در آغوش دارم شب‌بوی پیراهنت را 

شرجی‌ترین جای دنیاست سه در چهار اتاقم 

وقتی که درمی‌نوردم جغرافیای تنت را 

لب‌هات مصراع‌های شیرین‌ترین شاه‌بیت‌اند 

صدها دوبیتی سرودم هر بار بوسیدنت را 

سرکش‌ترین فکری اما بکری برای همیشه 

در سینه می‌پرورانم سرخِ گلِ دامنت را 

هر شب به ابری‌ترین شکل بر ذهن من سایه داری 

می‌بارم و می‌سرایم اندوه باریدنت را 


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران