هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

شادی ام را در شررآباد غم گم کرده ام

در طواف حیرتم، راه حرم گم کرده ام

از خودی کِی وارهیدم تا خدا آید مرا

کعبه را در صحبت بیت الصنم گم کرده ام

از ضرورت، گوهر امکانی ام طرفی نبست

من وجودی را به سوای عدم گم کرده ام

پیش از این هر پرده آهنگ جنون در سینه بود

ساز دل را در نوای زیر و بم گم کرده ام

من کم و بیش از ابد آگاه بودم در ازل

لیکن آن را در مسیر بیش و کم گم کرده ام

هر قدم بحث از حدوث است و قِدَم اما چه سود

من جهان خویش را در هر قدم گم کرده ام

کاروانا! از عزیزانت کسی با من نماند

بس که در این راه یوسف دم به دم گم کرده ام

ای خوشا ایام فتح فاو در والفجر هشت

ای شهیدان، فرصتی را مغتنم گم کرده ام

گفتم ای دل فاطمیه فرصتی آمد به دست

تا بگوییم از تجلی های آن سرّ الست

او که بر ما قدر ِ او از هر نظر پوشیده است

خلقتش باغ ِ تبسم های سرپوشیده است

حسرت دیدار او در جوهر آیینه هاست

محو استغناست از دنیا نظر پوشیده است

هر بُن دندان ِ او صد دانه تسبیح خداست

در میان ِ هر صدف، موج گهر پوشیده است.

نیک و بد را فطرت ِ فاطر مقسّم می شود

پیش از او، برخلق، نقش ِ خیر و شر پوشیده است

می زند بر گُرده های لات و عزّی و هُبل

خطبه زهرا لباسی از تبر پوشیده است

پیرو زهرا کجا تسلیم ِ دشمن می شود

او لباس ِ رزم در وقت خطر پوشیده است

وای اگر لبخند دشمن، جان فریب ِ ما شود!

آه یاران! مکر خصم ِ خیره سرپوشیده است!

فاطمه دانست عزّت دِرهم و دینار نیست

مکر شیطان در دل ِ این سیم و زر پوشیده است

بضعة منّی مَن آذاها فقط آذانی اش

بر کسی از امت احمد مگر پوشیده است؟!

اشک ها شوق ِ وصالش را کجا معنا کنند؟!

بی قراری های دل از چشم تر پوشیده است

زخم ها حجم دلش را یک به یک پرکرده است

مثل آیاتی که با زیر و زبر پوشیده است

کس نمی داند که پشت در چه بر زهرا گذشت

ماجرا حتی بر آن دیوار و در پوشیده است

آن قَدَر دانم که نخل عاشقی بی برگ شد

دختر پیغمبر ما آرزویش مرگ شد

قدری آهسته که از تو دل بریدن مشکل است

بی تو حتّی یک دو آه از دل کشیدن مشکل است

ای علی غرق تجلّی های هر روز و شبت

از تجلی های رحمان دل بریدن شکل است

تو خود ِ من، من خود ِ تو، پس چرا هجرت زمن؟!

آه! خود را دیدن و خود را ندیدن مشکل است

با سفارش های پیغمبر که زهرا از من است

نالۀ او را ز پشت ِ در شنیدن مشکل است

پهلو آزرده، دل از هنگامه خون، بازو کبود

این چنین بانو! سوی مسجد دویدن مشکل است

دیده ای شمشیر دشمن را به تهدید علی

پهلوان بدر را این گونه دیدن مشکل است

می دهی جان و برای مرتضی جان می خری

این چنین اهدای جان و جان خریدن مشکل است

ای که فرهنگ شهادت را نمادی تا ابد

بهترین سرمشق در عزم و جهادی تا ابد

محمد جواد زمانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست
صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست

باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد
دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

پیش من از مزاحمت بادها نگو
طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد
یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای؟
خُب...کیفر صنوبرِ بی برگ و بار چیست؟

روزی قرار شد برسیم آخرش به هم
حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟


مهدی فرجی

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

کفر زلف تو دگر باره مسلمانم کرد
کافری،راهنمایی سوی ایمانم کرد

گبرکی بودم بهروز لقب،نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد

مکن انکار که از همّت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر سلیمانم کرد

خصر وقت آمد و از لطف به یکباره خلاص
نا گه از پیروی غول بیابانم کرد

مرده ای بودم پوسیده تن اندر،به کفن
نفحه ی عیسوی آمد همه تن جانم کرد

آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم،کرم و لطف تو انسانم کرد

دُرد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
دَرد بودم نظر لطف تو درمانم کرد


میرزا حبیب خراسانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۳
هم قافیه با باران

باز آی که چون برگ خزانم رخ زردی است
با یاد تو دمساز دل من دم سردی است

گر رو به تو آورده ام از روی نیازی است
ور دردسری می دهمت از سر دردی است

از راهروان سفر عشق در این دشت
گلگونه سرشکی است اگر راهنوردی است

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی است

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

زین لاله بشکفته در دامن صحرا
هر لاله نشان قدم راه نوردی است

یا خون شهیدی است که جوشد از دل خاک
هر جا که در آغوش صبا غنچه وردی است


مهرداد اوستا

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی

تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی

از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی

یک دو نفس خیال باز، رشته ی شوق‌ کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی

شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

جز به خموشی از حباب صر‌فه ی عافیت‌که دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی

«بیدل»ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای
تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و درآن آرزوهای من است!

آتش سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است

من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است

این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است

آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است

این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است !

سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است

آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم


سعدی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

ﺗﻮﯼِ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ، ﺗﻮ ﺍﻭﻝ! ﻗﻨﺪ، ﺩﻭﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻣﺰﻩ ﯼ ﺳﻮﻫﺎﻥ ﺍﻋﻼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﺑﯿﻦ ﻗُﻄﺎﺏ ﻭ ﮔﺰ ﻭ ﻧُﻘﻞِ ﻣﺤﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺣﺪﺱ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻃﻌﻢ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!

ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﭼﺸﻤﺖ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﮐﻬﻨﻪﺗﺮ
ﭘﻠﮑﻬﺎﯾﺖ ﮐﻢ ﮐَﻤﮏ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧُﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺳﺎﮐﻦ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻤﺎﻝ
ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺗﺮﺍﮐﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻪ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﯾﺖ ﮐﻨﺪ، ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ
ﺑﺎﻏﻬﺎﯼ ﭘﺮ ﮔُﻞِ ﻗﻤﺼﺮ ﺗﺠﺴﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺀﺗﻔﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!

ﺩﻭﺩ ﮐﻦ ﺍﺳﭙﻨﺪ ﺭﺍ، ﭼﺸﻢ ﺣﺴﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺖ
ﺷﻮﺭِ ﺷﻮﺭ، ﺍﺻﻼ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪﯼ ﻗﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻭﻗﺖِ ﺷﺮﻋﯽ، ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺩ ﻧﺸﻮ
ﻣﻮﺟﺒﺎﺕ ﺳﺴﺘﯽِ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻭﺳﻮﺳﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ! ﺷﺎﻟﯿﺰﺍﺭ ﻫﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻬﺸﺖ
ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﺁﺩﻡ ﺩﭼﺎﺭ ﺳﯿﺐ ﻭ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... 

جواد منفرد

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۱
هم قافیه با باران

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع


حافظ شیرازی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران

با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَم‌تَقُل شیئًا سِوی قُم یا أخا أدرِک أخاک

مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده در صحرا لبی خندان و جسمی چاک‌چاک

عِندَما کُلٌّ یَرَونَ الموتَ أحلی مِن عَسَل
خاک گلگون را نمی‌شویند جز با خون پاک

کُلُّ مَن فی المَوکِبِ قالَ خُذینی یا سُیُوف
تشنگان عشق را از جان فدا کردن چه باک

یَلمَعُ النّورُ الّذی سَمّاه مصباحَ الهُدی
تا قیامت می‌درخشد این چراغ تابناک

داوری عادل‌تر از تاریخ در تاریخ نیست
نور هرگز در شب ظلمت نمی‌گردد هلاک


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

معشوق من! بعد از تو جایت همچنان خالی است
خالی است جایت در دلم، تا جاودان خالی است

جز تو برای عشـق، کس کاری نخواهد کرد
وقتی نباشی بی تو شهر از عاشقان خالی است

جز تو زنی آغوش من را پر نخواهد کرد
تو میروی و تا ابد این آشیان خالی است

می دانی آیا بی تو در من این خلأ چون است؟
انگار از خورشید روشن آسمان خالی است

از کام و جامم زهر میجوشد مرا وقتی
از شهد ناب بوسه های تو دهان خالی است

دیگر کسی مستم نخواهد کرد بعد از تو
ای باده ای که بی توام رطل گران خالی است

شاید کسی فصلی شود در قصه ام اما
دیگر ز آب و رنگ عشق این داستان خالی است


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هرچند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی است غم عشق که در زیر سر ماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که برد منّت فردوس
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی است که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل سوخته ی ماست
ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم


علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

چو دل و چو دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژه‌های شوخ خود را چو به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی

همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی


فیض کاشانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران

پشت زمین را سوره صبرت کمان کرده ست
باغ پر از شعر بهاری را خزان کرده ست

آنقدر خوبی که  به شوقت «یاکریم»ی.. آه
در بین آیات قنوتت آشیان کرده است

دست کریمت دوستان و دشمنانت را 
بر سفره های مهربانی، میهمان کرده ست

تنهایی و هجران ، به همراه غم و غربت...
دست خداوندی تو را هم امتحان کرده ست

تیری برای بوسه بر تابوتت آماده ست
تیری برای بوسه ؛ جسمت را نشان کرده ست

با نام تو هر روضه خوانی شعله می گیرد
داغ تو حتی آسمان را نوحه خوان کرده ست

داغ تو سنگین است ای آقای مظلومان 
آنقدر که قلب مرا آتشفشان کرده ست

هر شاعری که دفترش از نام تو خالی ست
هر کس که باشد در مسیر خود زیان کرده ست

عبدالرحیم سعیدی راد

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

از نماز نشسته مادرم
تا گنبد امام هشتم
رنگین کمانی ست
               
که بهشت
                
در سایه آن آرمیده است.

عبدرالرحیم سعیدی راد

۲ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

ای یار دور دست که دل می بری هـنوز
چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز

هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان
در چشمم از تمام خوبان، سـری هـنـوز

سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین!
عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز

ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها
از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز

بـالـیـن و بـسـتـرم، هـمـه از گل بیاکنی
شب بر حریم خوابم اگر بـگـذری هـنـوز

ای نـازنـیـن درخـت نـخـسـتین گناه من!
از مـیـوه هـای وسـوسـه بــارآوری هنوز

آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را
در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز

وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را
بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران