هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟

 چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟


... چقدر درّه بمانم به قلّه خوش باشم؟

به پای دامنه‌ها از سقوط بنویسم؟


چقدر دست من از پا درازتر باشد؟

برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟


چه می‌شود که بیایی و شعرهایم را

به خط بوسه به زیر گلوت بنویسم؟


و یا به جوهری از رنگ سیب روی لبت

دو آیه از لب خود، از هبوط بنویسم


به جای بودن و ماندن، به جای آغوشت

نصیب من شده از جستجوت بنویسم


نیامدی و زمانش رسیده که بروم

قطار می‌رود و من به سوت بنویسم …


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

حیف است حیف دست تو و دست های من

باید قبول کـــرد کــــــه رفتـــی... خـدای من


رفتم که پشت خاطره هایم کفن شوم

تا سایه ای چـــه دور بماند به جای من


بعد از تو آه حال غزل هیچ خوب نیست

بعـــد از تـــو آه آه نمــانده بـــــرای من


یادش به خیر!پشت مرا ناگهان شکست

آن دوستی کـه خواست بمیرد یرای من


حالا شب عروسیتان مست میکنم

تا بهتتان بگیرد از خنده هــــای من


آقا مبارک است، چــه داماد خوشگلـی!

خانم مبارک است به طعنه؟نه وای من ـ


این خانه از همیشه خراب است تا هنوز

این سرنوشت بـــــود نوشتند پـای من؟


سیگار را دوباره سروتــــه ،دوباره...اَه

تلخش رسید تا طعم ِ چشمهای من


از کوچه های کاشان تا پشت باغ فین

یک مرد دفن شد کــم کــم انتهای من


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

نــم باران نشسته روی شعـــرم ، دفترم یعنی

نمی بینم تورا ، ابری ست در چشم ترم یعنی


سرم داغ است ، یک کوره تب ام ، انگار خورشیدم

فقط یک ریــز می گـــــردد جهــــان دور سرم یعنـــی


تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستیم نابـــود شد ، بال و پــــرم یعنی


نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم ، کافرم یعنی؟؟؟


تن تـــو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند بجا ، خاکسترم یعنی


نشستم چای خوردم ، شعر گفتم ، شاملو خواندم

اگـــر منظورت اینها بود ... خوبـــم ... بهتـــرم یعنی...


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

چه کرده عشق تو با من... فقط بیا و ببین!

بیا و گوشه‌ی تنهایی‌ام کمی بنشین

 

همیشه حرف فقط از شکست عاشق‌هاست

بیا شکستن معشوق را به چشم ببین

 

ببین که تیشه‌ی نامهربانی‌ات فرهاد!

چه کرده یک تنه با کوه هیبت شیرین

 

بیا نگاه کن و لحظه لحظه شاهد باش

که ذره ذره می‌افتد غرور من به زمین

 

نگاه کن چه به روز نمازم آوردی!

ببین که با تو شدم مبتلا به "مهر امین"

 

چنان بدون تو شک کرده هستی‌ام به خودش

که هرچه می‌زنم او را نمی‌رسد به یقین

 

صدای پای تو را می‌شنیدم آن دم صبح

که از حیاط دلم می‌گریخت پا ور چین

 

چه شد نیامده رفتی نرفته برگشتی؟

شدی چه زود صمیمی چه زود سرسنگین!

 

منم علی البدلی در ذخیره‌های دلت

که با رفیق خودم کردی‌ام تو جایگزین!

 

از این به بعد عبور و مرور حست را

مکن به روی دلِ خاکیِ کسی تمرین

 

تمام شد، برو از کنج خلوتم بیرون

برو برس به شکارت، تمیز دانه بچین!

 

نخواستم که بسوزد دلت، فقط گفتم

بدانی آن دو سه واژه چه کرده است، همین!


انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

در استکان من غزلی تازه دم بریز

مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز

 

هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام

از آتش دلت سر خاکسترم بریز

 

گیرایی نگاه تو در حد الکل است

در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز

 

وقتی غرور مرد غزل توی دست توست

با این سلاح نظم جهان را به هم بریز

 

بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کن

هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز

 

لطفا اگر کلافه شدی از حضور من

بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!

 

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

عاشقی در مرام شاعر شهر ادبیات ساده ای دارد

دل بی کینه، قلب بی نفرت،خنده بی افاده ای دارد

 

شاعر آیینه است و گرد و غبارجوهرش را نمی دهد تغییر

همه عمر می رود برسد.گرچه پای پیاده ای دارد

 

گرچه از سنگتان شکسته سرش،گر چه از حرفتان دلش زخمی ست

روح جوشنده ای به وسعت شعر.دل از دست داده ای دارد

 

نفرت و کینه و دروغ و ریا،واژه هایی شکستنی هستند

سادگی واژه ای که می نوشد،شاعر اینگونه باده ای دارد

 

کلماتی که مهربان هستند،درک دارند،خوب می فهمند

بی ریا و بدون آلایش،اینچنین خانواده ای دارد

 

حس آرامشی که می خواهد با کلامش به قلبتان بدهد

او نگاهی به وسعت دریا،دل خورشید زاده ای دارد

 

عشق و نفرت دو روی یک حس اند.پس چرا کم سروده از نفرت؟

چون که افسونگر غزلهایش .بخشش بی اراده ای دارد


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

قناری ، سار، بلبل ؛ پر، پرستو پر، کبوتر پر

خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنین تر پر

من وحسرت نشینی ها من واین سخت جانی ها

تــو از دلبستگی هـا پـر تـو تـا یک آسمان پـر / پـر

تمام زندگی تکرار یک کوچ است یک پرواز

تمـام زندگی تکرار یک گل یک گل پــرپــر

تو وچون گل شکفتن ها تو وتا اوج رفتن ها

من و خارِ جنون در دل من و تیـــــرخطر درپر

تمام سینه سرخان روی بال خویش می بردند

تو را وقتی کــــه زخــم یک کبوتر داشتی در پر

چه می خواهی دگر از من بگیر ویک جنون بشکن

اگـــــر آیینــه آیینـــه اگــــر دل دل اگـــــر پــر پــــر

من از افسانه ی موهوم دل بایست می خواندم

کـــــه در اسطوره ی آتش سیاوش پر سمندر پر

همیشه قسمتم این کنج محنت نیست می دانم

بــه سوی چشمهایت می گشایم روزی آخــر پــر


محمد حسین بهرامیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

بی قـرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه! بـی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

و سکوت تو جــواب همه مسئله هاست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

کشی جان را بنزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس گشتم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من

تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف (فیض) و رندیهای پنهانش

شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته                    


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته

تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته

ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم

بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته

چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد

من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته

که برد دل نهفته بکمین ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو

برهش سلاح داران همه جا بجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت

ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته

ره خیر اگر بپوئی دل خسته بجوئی

چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته

چه ز دست (فیض) آید بجز از فغان و ناله

چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی

دستی دراز کرده به یغما چه میکنی

چندین هزار خانه دل شد خراب تو

ای خانمان خراب بدلها چه میکنی

دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما

با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی

گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری

گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی

بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین

در پرده خیال تماشا چه میکنی

من جلوه نانموده تو از خویش میروی

گر بر تو جلوه کنم آیا چه میکنی

چیزی ز ما مخواه بغیر از لقای ما

از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی

از خود بشوی دست بدریای ما درا

بردار دل ز خویش محابا چه میکنی

بر دار دل زخویش و در این بحر غوطه ور

بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی

ای (فیض) عقل و هوش و دل و دین و جان بده

چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

چون ماهیان برکه‌ام، بی‌تاب ماهم یا رضا !

از عاشقانِ «عاشقی با یک نگاهم» یا رضا !

 

من خوب می‌دانم بدم اما دوباره آمدم

خاکیِ راه مشهدم پس سر به راهم یا رضا !

 

به به! چه می‌آید به هم ترکیب ما، آخر بر آن

صحن سفید مرمرت، خالی سیاهم یا رضا !

 

وقت نظر بر گنبد و گلدسته‌های عرشیت

افتاده با عمامه‌ها از سر کلاهم یا رضا !

 

یادم نمی‌آید یکی از دردهای بی حدم

شکر خدا پهلوی تو من روبراهم یا رضا !

 

از ماه زیباتر تویی، از نوح آقا تر تویی

با اینکه بدنامم ولی دادی پناهم یا رضا !

 

من در بهشتم پس قسم ساقی! به سقاخانه‌ات

: حتما کشیده دست تو خط بر گناهم یا رضا !

 

پیش ضریحت از خدا یک بار جنت خواستم

عمریست من شرمنده‌ی آن اشتباهم یا رضا !

 

یا ضامن آهو! بگو صیاد آزادم کند

تا صحن آزادی شبی باشد پناهم یا رضا !

 

چشمم به سقاخانه‌ات افتاد و اشکم شد روان

 دیدم بساط روضه را کردی فراهم یا رضا!

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی

ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی

 

دوباره پلک دلم می‌پرد، نشانة چیست؟

شنیده‌ام که می‌اید کسی به مهمانی

 

کسی که سبزتر است از هزار بار بهار

کسی، شگفت کسی، آن چنان که می‌دانی

 

کسی که نقطة آغاز هرچه پرواز است

تویی که در سفر عشق خطّ پایانی

 

تویی بهانه آن ابرها که می‌گریند

بیا که صاف شود، این هوای بارانی

 

تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد

بیا که می‌رود این شهر رو به ویرانی

 

کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق

بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی


قیصر امین پور 

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟

دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را

 

نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالی را

 

مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را

 

دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن

رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را

 

اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را

 

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را

 

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر

دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

 

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند

کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

 

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

 

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

 

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن

تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

 

ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را

می‌جویمت، چنان که لب تشنه، آب را

محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان، آفتاب را

بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره، تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را؟!


قیصر امین‌پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

آنان که گفته‌اند "نگارم" همه‌ش تویی

"معشوقم و نگارم و یارم" همه‌ش تویی

 

 اسماء، تو، صفات، تو، تو، تو، تو، تو، تو، تو

فرصت نمی‌کنم بشمارم، همه‌ش تویی

 

توحید را من از فقرا ارث برده‌ام:

"من هیچم و هرآن چه که دارم همه‌ش تویی"

 

به داده و نداده تو شکر می‌کنم

"دارم" همه‌ش تویی و "ندارم" همه‌ش تویی

 

کار تو بود جنس مرا هرکسی خرید

آن‌کس که داد رونق کارم همه‌ش تویی

 

فرقی نمی‌کند که چه ذکری گرفته‌ام

روی لبم هرآن چه بیارم همه‌ش تویی

 

کوچه به کوچه حبّ تو را جار می‌زنم

حمّال دوره‌گردم و بارم همه‌ش تویی

 

نام تو بیشتر به روی بچه‌های ماست

با این حساب ایل‌وتبارم همه‌ش تویی

 

من فاتحه نخواستم از لطف دیگران

وقتی جواب‌های مزارم همه‌ش تویی

 

باید به فهم وصل رسید و وصال یافت

ورنه شبانه‌روز کنارم همه‌ش تویی

 

علی‌اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

 

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

 

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

 

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

 

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ﻏﺼﻪ ﭼﺮﺍ ؟

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ

ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ

ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺨﺴﺖ

ﮔﺮﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ

ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ

ﯾﺎ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺧﺰﺍﻥ

ﻧﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ

ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪ ﻭ

ﻧﻔﺴﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﺸﯿﺪ

ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ

ﭘﺮ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺪﺍﺳﺖ

ﻣﺎﻩ ﻣﻦ،ﻏﺼﻪ ﭼﺮﺍ؟

ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ

ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺗﻮﺳﺖ

ﺩﻝ ﺑﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﯾﺎﺱ ﺳﺨﻦ ﻫﺎﮔﻔﺘﻦ

ﮐﺎﺭ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ،ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺭﻭﺯﯼ

ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﯾﺪ

ﯾﺎ ﺩﻝ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺍﺕ

ﺍﺯ ﻟﺐ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻋﺸﻖ

ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﮑﺴﺖ

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ

ﭼﺘﺮ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﺍﮐﻦ

ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ

ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﻫﻨﻮﺯ

 

 قیصرامین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی

بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

 

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو

ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

 

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر

یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

 

ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها

ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی

 

گه جام هش را می‌برد پردهٔ حیا برمی‌درد

گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

 

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو

چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

 

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر

ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر

 

یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی

آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی

 

خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی

آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی

 

نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی

شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی

 

تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم

خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی

 

هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم

بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی

 

نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها

با اینک نادانم مها دانم که آرام منی


مولوی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران