امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
برقعی
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
برقعی
طبعم سرود بین غزلها دلم گرفت
جانم فدات مادر گـلها دلم گرفت
دیدم قلم زداغ شما گریه می کند
تا که نوشـــت ام ابیـها دلم گرفت
فرصـــت نداد اسم شما را بیاورم
تاگفت از مصیبت و غمها دلم گرفت
از پشت در صدای عجیبی بلند شد
تا که نشست حضرت زهرا دلم گرفت
دیدم نوشت کوچه کمی ازدحام شد
مادر شکست زیر قدم ها دلم گرفت
در پیش چشم مادر و چشمان بچه ها
از آن طنــاب گردن مولا دلم گرفت
از لاغری ,ضعف بدن , لکه های خون
از ناله ها و درد کمـــرها دلم گرفت
میخواند دختری به لب امن یجیب را
از اشکهای زینب کـبری دلم گرفت
......
آری گذشت تا که رسید ظهر روز گرم
از دختری که مانده به صحرا دلم گرفت
میگفت خواهــری زبلنــدای قتلگاه
از راس های رفته به نی ها دلم گرفت
تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ساز است
زیباییِ تو بیش تر از حدّ مجاز است
هرچند که پوشیده غزل گفته ام از تو
گفتند به اصلاحیه ی تازه نیاز است
گفتند و ندیدند که آتش نفسم من
حتّی هوس بوسه ی تو روح گداز است
تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد
آن دکمه ی لامذهب تو باز که باز است
مغرورتر از قویی در برکه ی دوری
که دور و برش همهمه ی یک گله غاز است
گیسوت بلند است و گره دارد بسیار
جذابیت قصه ات از چند لحاظ است
از زلف تو یک تار به رقص آمده در باد
چابک تر از انگشت زنی چنگ نواز است
عشق تو تصاویر بهارانه ی چالوس
پردلهره مانندِ زمستانِ هراز است
چون سمفونی نابغه ای یک سره در اوج
وقتی که نشیب است، زمانی که فراز است
ای کاش که هر روز بیایی و بگویم
می خواهم عاشق بشوم باز، اجازه است...!!!؟
مى خواه و گل افشان کن از دهر چه مى جویى
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازى حافظ به غزل گویى
خدا از چشمهایت آیهای بهتر نیاورده
هنوز از کار چشمانت کسی سر در نیاورده
تقاص چشم خونبارت، هراس چشم خونریزت
"دمار از من بر آوردهست و کامم بر نیاورده"
"به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را"
خدا زیبا تر از زیباییات زیور نیاورده
چه سهل و ممتنع برداشتی ابروت را، سعدی-
خودش را کُشته و بیتی چنین محشر نیاورده
#
پریشان کرده هر روز مرا یلدای گیسویش
اگر چه این بلا را هیچ شب بر سر نیاورده
بهمن صباغ زاده
خوشا به حال دل من که مادرم هستی
و عاشقانه ترین حس و باورم هستی
شکسته بالم و مادر شما پرم هستی
همیشه و همه جا سایه سرم هستی
خودم و اهل و عیالم فداییت بانو
که پیش پای تو افتاده ایم بر زانو
دلیل خلقت عالم وَ آدمی خانم
هزار مرتبه مافوق مریمی خانم
لطیف و پاک تر از جنس شبنمی خانم
در آسمان و زمین تو معظمی خانم
تو عاشقانه ترین واژه های هر شعری
دلیل گریه و نوحه برای هر شعری
برای عمر کمت گریه میکنم مادر
برای قدّ خمت گریه میکنم مادر
و پای درد و غمت گریه میکنم مادر
از اینکه بد زدنت گریه می کنم مادر
چه گریه دار نشستند و گفتگو کردند
علی و فاطمه ای که سراسر از دردند
بهار خانه حیدر خزان شدی زهرا
توان بازوی من ناتوان شدی زهرا
ستون عرش خدا قدکمان شدی زهرا
بگوسه ماهه چه شدنیمه جان شدی زهرا
پس از تو زندگی چنگی به دل نخواهد زد
بمان به سینه حیدر نزن تو دست رد
علی بمیرد از این قدر لرزش دستت
از این دلیل غم انگیز رنجشش دستت
چرا عوض شده طرز نیایش دستت؟
مرا ببخش از این بذل و بخشش دستت
به دست خسته شبانه کفن فراهم کرد
برای گل پسرش پیرهن فراهم کرد
نیلى شده یاس على باور ندارد
دیگر کساء عاشقى ، محور ندارد
زهرا براى فتح در رفته ... بگو که:
این خانه ى غم فاتح خیبر ندارد؟
پشت در خانه على ، جان داد آن روز
قرآن ما پرپر شده ، کوثر ندارد ...
رفته حسن یک گوشه و زینب به کنجى
حتى على هم بعد از این مادر ندارد
در ذهنشان یک خانه مى سازند از عشق
این خانه مادر دارد اما در ندارد
عیبى ندارد قافیه بر هم بریزد
وقتى على زهراى اطهر را ندارد ...
زهرا هدایتى
همین که دست قلم در دوات می لرزد
به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد
نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی
که در نگاه تو آب حیات می لرزد
تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن
که آیه آیه تن محکمات می لرزد
کنون نهاده علی سر، به روی شانهء در
و روی گونهء او خاطرات می لرزد
غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر
میان مشک سواری، فرات می لرزد
سپس سوار می افتد، تو می رسی از راه
که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد
و عصر جمعه کنار ضریح روی لبم
به جای شعر دعای سمات می لرزد ...
"سید حمیدرضا برقعی"
چترها در شُرشُر دلگیر باران میرود بالا
فکر من آرام از طول خیابان میرود بالا
من تماشا میکنم غمگین و با حسرت خیابان را
یک نفر در جان من مست و غزلخوان میرود بالا
خواجه در رؤیای خود از پایبست خانه میگوید
ناگهان صدها ترک از نقش ایوان میرود بالا
گشتهام میدان به میدان شهر را، هر گوشه دردی هست
ارتفاع درد از پیچ شمیران میرود بالا
درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست
با بهای سکه در بازار تهران میرود بالا
گاه شبها بعد کار سخت و ارزان خواب میبینم
پول خان با چکمهاش از دوش دهقان میرود بالا
جوجههای اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان میرود بالا
فکر من آرام از طول خیابان میرود پایین
یک نفر در جان من اما غزلخوان میرود بالا
حسین جنتی
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعل سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبرید اسرار را، سر بستهتر
این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیلهی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستیام را میبرید، آرامتر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چارهای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکبترست
بعد از امشب روزم از شب، شبترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید
علی انسانی
زوﺩ ﻣﺴﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺖ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ، ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻣﺮﺍ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺷﺮﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻋﺠﺐ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ، ﺩﻟﻢ ﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
چون ﭘﻠﻨﮕﯽ ﺣﺎﻝ ﺻﯿﺪﺕ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺗﻮﯼ ﭼﻨﮕﺖ ﻫﯿﭻ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﻩ ﺍﯼ ﻣﺤﺠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﻧﺮﻣﮕﺎﻩ ﮔﺮﺩﻧﻢ
ﻟﺞ ﻧﮑﻦ ﺻﯿﺎﺩ !.. ﺍﻣﺸﺐ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺻلا ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
مهتاب یغما
لفظ طیار تو معراج برد معنی را
اشک چشمان تو میخانه کند دنیا را
تکیه بر کعبه بزن سر بده آواز ظهور
چون که این کار تو خوشحال کند زهرا را
آن که در قدرت تو رفتن امروز نهاد
داد بر قبضه ی تو آمدن فردا را
کعبه را شوق طواف تو نگهداشته است
ورنه ریگ است و بگردد همه صحرا را
هرکه زنده است به خورشید سلامم ببرد
ما که مردیم و ندیدیم به خود گرما را
ای عطش تشنگی کوزه به دریا برسان
یک نفر یک خبر از ما بدهد دریا را
رضا جعفری
مانده ام مات مانده ام حیران
مانده ام با خودم چه کار کنم
مثل یک گردباد سرگردان
می روم از خودم فرار کنم
می روم! باز می رسم به خودم
چه کنم با خودم کجا بروم؟
دور باطل، تسلسل باطل
بازگردم دوباره یا بروم؟
مثل ماهی سیاه کوچولو
گیرم از بسترم زدم بیرون
کوسه های دهن گشاده مرا
در ارس می خورند یا کارون
فرض کن یک پرنده بازم
فرض کن یک پرنده آزاد
همه جا آسمان همین رنگ ست
ورزقان، قائنات، شین آباد
من ولی آدمم زبان دارم
می توانم تو را صدا بزنم
(ای خدای بزرگ بی همتا)
داد خود را به کی؟ به کی ببرم؟
حرف خود را کجا؟ کجا بزنم؟
هر چه دردست بر سرم آوار
هر چه خون ست در دلم جاری
پرم از رفت و آمد اشباح
در شبی از جنون ادواری
باز گردم به اول شعرم:
مانده ام مات مانده ام حیران
مثل بهت غریب سارینا1
مثل لبخند پرپر سیران2
بهروز یاسمی
1و2: نام دختران دانش آموز درگذشته در آتش سوزی دبستان شین آباد
شب نام تو ناخواسته آمد به زبانم
شد شان پر از شهد و عسل صبح، دهانم
حتما تو گذشتی باز از کوچه پایین
بیخود که نرفته ست به بالا ضربانم
این حال خوش از عطر عبور تو اگر نیست
از چیست که سر می رود از خون شریانم؟
بگذار که موهای تو در باد برقصند
تا کم نشود یک سر مو از هیجانم
من منتظرم تا تو بیایی و همیشه
از دست خیال تو خودم را برهانم
تا کی بنشینی توو هی اشک بریزی
تا کی بنشینم من و هی شعر بخوانم
(بس می کنم از گفتن این پرت و پلاها
تا تلخ نشه کام تو از طعم غزل هام
من شاعر درباری چشمای تو هستم
حاشا که بگیرم بجز از چشم تو الهام)
از دست من و شعرم اگر چشم تو خیس ست
لعنت به من و شعر من و دست و زبانم
من شعر نگفتم که تو را گریه بگیرد
بگذار بخشکد- به درک- طبع روانم!
بهروز یاسمی
بادعاشق شده و آمده گیسو بوسی
پردرآورده در از شوق به پهلو بوسی
دست بر شانه ی دیوار گرفتی ٬ آتش
مثل پروانه جهید از عطش رو بوسی
دود برخاست که در پیش تو زانو بزند
حلقه زد ٬ حلقه ٬ در این حلقه گیسو بوسی
شانه ات خم شد و ناگاه زمین افتادی
خم شد از گوشه در ٬ "میخ "به زانو بوسی
آتش و باد ٬ در و میخ ٬ به هم پیچیدند
تا در آغوش تو افتند به بازو بوسی
بی شک از حضرت آیینه تاسی کردند
آتش و باد ٬در و میخ ٬ در این رو بوسی..
مریم سقلاطونی
چشم امید ملّت ایران، مذاکره
حتّی شده است باور و ایمان، مذاکره
دی شیخ با چراغ همی گشت در ژنو
کز پنج و یک ملولم و دیوان مذاکره،
اصلاً بلد نبوده و هرگز نمیکنند
یک بار مثل بچّهی انسان، مذاکره
گفتم که: شیخ! خانه خراب است، ماندهای،
در فکر نقشبندی ایوان؟ (مذاکره؟)
ارسال کرد شیخ، پیامی ظریف که:
یک ذرّه هم نرفته به بهمان، مذاکره
ای بی سواد و بی خبر از حُسن "جان کری"
دارد چقدر سود به قرآن، مذاکره
وقتی کنار "اشتون"م انگار... بگذریم!
گاهی گرفته حالت عرفان، مذاکره
تا زیر چشم در گل تحریم ماندهایم
راه خروج از این همه بحران، مذاکره
دمهای این گروه، مسیحایی است ها!
روحی به جسم مردم بی جان، مذاکره
تشدید مشکلات جوانان، مقاومت
پایان مشکلات جوانان، مذاکره
تولید و خودکفایی ملّی بهانهاند
تنها دلیل رونق و عمران، مذاکره
ترمیم جای زخم سفارت گرفتن و
بهبود و دیپلماسی جبران، مذاکره
در شرق و غرب، بحث دراز مذاکره است
حتّی رسیده تا ته کیهان، مذاکره
بدبختِ ماتِ هسته! به آزادگی مناز
هست ای عمو برای تو دکّان، مذاکره
هی راست میروی چپکی نطق میکنی
حس میکنم که با خود شیطان، مذاکره،
دارم؛ بیا و بگذر از این موضع خشن
بی فایده است همره جولان، مذاکره
ما اهل اعتدال و شما اهل اغتشاش،
هستید و کردهاید پریشان، مذاکره
سهراب در نبرد نمیگشت خط خطی
میکرد اگر که رستم دستان، مذاکره
هر جا که گلّهای تلفاتش اصولی است
کرده است گرگ با سگ و چوپان، مذاکره
پس بیخیال عزّت ملّی، نمی شود،
کرد این زمانه ساده و آسان، مذاکره
باید به ساز غرب برقصیم تا شود
رقصی چنین میانهی میدان، مذاکره
رضا احسان پور
گل، بر من و جوانی من گریه میکند
بلبل به خسته جانی من گریه میکند
از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه میکند
از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه میکند
گلهای من هنوز شکوفا نگشتهاند
شبنم به باغبانی من گریه میکند
در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه میکند
گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه میکند
این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهرهی خزانی من گریه میکند
فردا مدینه نشنود آوای گریهام
بر مرگ ناگهانی من گریه میکند
علی انسانی
ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺪﺍﯼ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻭﺍﻟﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﻤﺎﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﻮﯾﺶ
ﺯﺍﻫﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﺧﺮ ﺍﯼ ﺍﺧﺘﺮ ﺗﺎﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺳﭙﻬﺮ
ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺯﻣﺎﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﻣﺪﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﮔﻠﯿﻢ ﺩﻝ ﻣﻦ
ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻧﻮﺍﺯﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﺮ ﻣﺴﺘﯽ
ﺳﺎﻏﺮﯼ ﻧﻮﺵ ﮐﻪ ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﻣﺪﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﭼﻮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺭﻓﺘﯽ
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻦ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍم
پوشانده است ابر کبودی مدینه را
برلب نمانده شوق سرودی مدینه را
قندیل ماه رنگ پرید ه است تاگرفت
گرد عزای یاس کبودی مدینه را
ای ماه خسته!مرثیه ای سازکرده ای؟
ای ابربغض!عقده گشودی مدینه را؟!
یک عرش ازستاره ببین گریه می کنند
درپردۀ فرازوفرودی مدینه را
زخم شناسنامۀ تاریخ مافدک!
آیینۀ بهار کبودی مدینه را!!
دنیا بدون فاطمه،تاریک،سوت وکور
فرقی نداشت بودو نبودی مدینه را
اندازۀ تمام جهان نور هدیه داد
یک جانماز وعطرسجودی مدینه را
بر گنبد بقیع دلم آشیان گرفت
با قاصدک نوشت درودی مدینه را
این کفتر ضریح درنیم سوخته است
لب تشنۀ دوقطره شهودی مدینه را
آتش گرفت اگر چه دری کرد شعله ور
دست پلید،دست یهودی مدینه را
بایک اشاره صاعقه می ریخت آسمان
تشباد قهر عادوثمودی مدینه را
لب وانکرده غیر دعای قبیله را
نفرین کجا؟ که فاطمه بودی مدینه را
آیینه نیستم که بچینم گل حضور
یک استغاثه،اذن ورودی مدینه را
خاکم به سرکه قافیه اندیش ماند ه ام
خالی است جای سنگ صبوری مدینه را
محمد حسین انصاری نژاد