هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

خون است بهر سرخی رنگ پریده ام

ماهم ولی چو صحنه شب گشته نیلگون

سروم ولی به سان نهالی خمیده ام

سنگینی اش بهم شکند چرخ پیر را

بار غمی که من به جوانی کشیده ام

حتی اجل نکرد عیادت ز حال من

با آنکه دل ز عمر ، ز دنیا بریده ام

از دود و آه من شده گردون سیه ولی

با اشک خود ستاره به کهسار چیده ام

تشییع من دی شب و قبرم نهان ز خلق

از این طریق پردهدشمن دریده ام

نشنیده ماند ناله و فریاد و شکوه ام

من کز رسول ام ابیها شنیده ام

رنجی که از تحمل آن عاجز است کوه

بر جان و تن به حفظ امامم خریده ام

شش ماه ام شهید شدو پهلویم شکست

ز آن صدمه ای که از در و دیوار دیده ام

تاریخ شاهد است که من در ره علی

اول شهید داده و اول شهیده ام

بی دست و پای ((میثمم)) ای خاندان وحی

کر ابتدا ثنای شما بوده ، ایده ام


سازگار

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد 

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد 

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر 

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی 

گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت 

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل 

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــر 

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر 

مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

فاطمه زیباترین واژه هاست،

فاطمه ناموس شاه لافتی است،


فاطمی بودن تشیع بودن است،

فاطمه راه علی پیمودن است،


فاطمه آلاله آلاله هاست،

فاطمه سوز و گداز ناله هاست،


فاطمه گنجینه ای از خاتم است،

فاطمه چشم و چراغ عالم است،


فاطمه روح علی جان علیست،

فاطمه هم عهد و پیمان علیست،


فاطمه تفسیر یاسین است و بس،

باغ هستی را گل آذین است و بس،


فاطمه سبزینه سبزینه هاست،

فاطمه آوای وای سینه هاست،


نی توان گفتن زنی مانند اوست،

قلب احمد از ازل پیوند اوست،


فاطمه از هر پلیدی عاری است،

فاطمه فرهنگی از بیداری است،


فاطمه یعنی زمین یعنی زمان،

فاطمه یعنی حدیث قدسیان،


فاطمه یعنی ثریا تا سمک،

فاطمه یعنی مدینه تا فدک،


فاطمه دریای عصمت را در است،

فاطمه جامی است کزکوثرپراست،


فاطمه راز هزاران رازهاست،

فاطمه خود برترین اعجاز هاست،


کعبه را آیینه روی فاطمه است،

پنج تن را آبروی فاطمه است،


فاطمه یک یادبود ماندنی است،

فاطمه تنها سرود خواندنی است،


فاطمه علامه ساز مکتب است،

فاطمه آموزگار زینب است،


فاطمه رمز تماس با خداست،

فاطمه تاج عروسان سماست،


آسمان هم خاکسار فاطمه است،

یا علی مولا شعار فاطمه است

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن 

یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن 


ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب 

این سایه را تو بر سرمن مستدام کن 


پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است 

بر من تمام من نگهی را تمام کن 


تا آیدم صدای خدای علی به گوش 

یک بار با صدای گرفته صدام کن 


از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام 

ای قامتت قیامت من کم قیام کن 


در های خلد بر رخ من باز می کنی 

از مهر همره دو لبت یک کلام کن 


این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست 

زینب بیا و با حجرم استلام کن


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم

چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم


رفتیم به گل چیدن و از ناله ی بلبل

از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم 


گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند

از همرهی مردم سنجیده گذشتیم


بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد

ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم


ما غنچه ی بی طالع ایام خزانیم

از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم 


از طعنه ی بی حاصلی از بس که خمیدیم

چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم 


معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم

بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم


از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد

ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم


از هیچکسی در دل کس جای نکردیم

در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

دیر آمدم...دیر آمدم... در داشت می سوخت

هیئت، میان "وای مادر" داشت می سوخت

دیوار دم می داد؛ در بر سینه می زد

محراب می نالید؛منبر داشت می سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود

جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت

آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد

باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت

یاد حسین افتادم آن شب آب می خواست

ناصر که آب آورد سنگر داشت می سوخت

آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد

عباس زخمی بود اصغر داشت می سوخت

سربند یازهرای محسن غرق خون بود

سجاد، از سجده که سر برداشت، می سوخت

باید به یاران شهیدم می رسیدم

خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می سوخت

برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست

در عشق، سر تا پای اکبر داشت می سوخت

دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند

گودال، گل می داد؛ خنجر داشت می سوخت

شب بود؛  بعد از شام برگشتم به خانه

دیدم که بعد از قرن ها در داشت می سوخت

 

ما عشق را پشت در این خانه دیدیم

زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

عاقبت از بند غم شد خسته جان فاطمه

پرگرفت از آشیان مرغ روان فاطمه

گر بسوزد عالمى از این مصیبت نى عجب

سوخته یکسر زآتش کین آشیان فاطمه

وامصیبت بعد مرگ احمد ختمى مآب

دادن جان بود هردم آرمان فاطمه

آسمان شد نیلگون چون دید نیلى روى او

خُرد شد از ضربت در استخوان فاطمه

محسن شش ماهه اش در راه داور شد شهید

ریخت خون در ماتمش از دیدگان فاطمه

نیمه ی شب بهر تدفینش مهیّا شد على

عاقبت شد در دل صحرا مکان فاطمه

منع کرد از ناله طفلان را ولى ناگه ز دل

ناله ها زد همسر والانشان فاطمه

اى فلک ترسم شوى وارون که افکندى شرر

از غم مرگش به جان کودکان فاطمه

نیست «مردانى» نشان از تربت پاکش ولى

مهدى (عج) یى آید کند پیدا نشان فاطمه


محمّد على مردانى

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

عشق یعنی معنی بالا بلند
عشق یعنی دوری از هر دام و بند

گر که خواهی عشق را معنی کنم
بحر باشم بایدت باشی چو نم 

عشق یعنی آتش اندر جان شدن
سوختن در آتش و درمان شدن

عشق یعنی ناله های فاطمه 
خطبه خواندنهای او بیواهمه

عشق یعنی در تب و تاب علی
نام مولا بر زبان راندن جلی

عشق یعنی ماجرای کوچه ها
دانی آیا بر سرش آمد چه ها

فاطمه معنای عشق برتر است
ذوب در مولا و میرش حیدر است

فاطمه دستش بدامان علیست
عشق بازیهای زهرا منجلیست

عشق یعنی جان نثاری پشت در
از پی مولا دوید آسیمه سر

دست مولا را به هم پیچیده دید
از پی مولا و عشق خود دوید

گفت مولایم رهانیدش ز بند
روبهان حیله گر گیرید پند

بر سر پیمان خود جان را نهاد
هر چه جانانش بگفت آنرا نهاد

گفتش او جانم چه باشد بهر یار
میکنم قربانیش دار و ندار

عشق یعنی عشق زهرا و علی
جان یکی اندر دو قالب تن گلی

اینچنین مولای من تعلیم داد
درس عشق اندر نهاد من نهاد

نام زهرا دین و هم دنیای ماست
عشق پاکش آخرین سودای ماست

اول و آخر رضای فاطمه
منتهای آرزوی ما همه

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

پیغام خلیل است به بت ها و تبرها؟
یا باز ابابیل برافراشته پرها؟
فریادِ که پیچیده در این کوی و گذرها؟
"از مکه خبر آمده، داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها"

نفرین به کسانی که نمودند تبانی
نفرین به شب ظلمت و شام ظلمانی
نفرین به تعصّب به جهالت به ندانی
"از مکه خبر آمده از رکن یمانی
هنگام اذان ناله بلند است سحرها"

خوابند بزنگاهِ جنون عامی و عارف
کِی بوده معاویّه علی را مترادف؟
هان! خشم خدا با غم زهراست مصادف
"داغ است خبرها نکند باد مخالف،
در شهر بپیچد بزند شعله به درها"

بر اسب، سوار یله ای رد شد از اینجا
آزاده دل یک دله ای رد شد از اینجا
بی هلهله و ولوله ای رد شد از اینجا
"نزدیک سحر قافله ای رد شد از اینجا
ماندیم دوباره من و اما اگرها"

تا کی غزلم را سر سجاده بخوانم
بی او عطشم را به چه آبی بنشانم؟
آغوش خدا اوست مبادا که بمانم
"باید بروم زود خودم را برسانم
حتی شده حتی شده از کوه و کمرها"

ای قوم خزان دیدۀ بی برگ و شکوفه
ای قوم کالأنعامِ گرفتار علوفه
از أوفِ بِعَهدی نشنیدید فَأَوفِ...
"از مکه خبر رفته رسیده است به کوفه
حالا همه با خیره سری خیره به سرها"

بر خاک عزیزی است که با اسب تنش را...
بر خاک عزیزی است که نیزه بدنش را...
بر خاک عزیزی است که حتی کفنش را...
"بر خاک عزیزی است... ولی پیرهنش را...
سربسته بگویند پسرها به پدرها"

نوری است که می آید و ظلمات ستیزی است
ابلیس گمان کرد کزو راه گریزی است
می آید و اَلله عجب خیرُ حفیظی است
"برخاک عزیزی است و در راه عزیزی است
خود را برسانید که داغ است خبرها"

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

اسفند که عاشق شوی

سال را با بوسه تحویل می کنی

حتی اگر سال نو،

نیمه شب از راه برسد


شاید تلفنت

عاشقانه تر از همیشه زنگ بزند

کسی با یک سلام

قبل از سپیدهء سال بعد

دیوانه ات کند

اسفند که عاشق شوی

تمام دروغ ها را باور می کنی

و دلت غنج می زند.


می دانم که در روزهای آخر سال

دسته کلیدت را گم می کنی

گوشی ات را جا می گذاری

و احساس می کنی که کسی

با لحن عاشقانه من

صدایت می زند.


تو عاشقم بودی

در اسفندی که هرگز

از تقویمت پاک نمی شود.


۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

مرا بخوان!که حروفم پر از عسل بشود

مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود!


مرا بخوان که پس از این همه "الهه ناز"

دوباره ورد زبانم "اتل متل " بشود!


سیاه چشم ! فنا کن سپید را مگذار

که محتوای غزل نیز مبتذل بشود!


هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم؟

که دست کم یکی از وعده ها عمل بشود؟


قسم به عشق! به فتوای دل گناهی نیست

اگر بدست تو نامحرمی بغل بشود!


بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن

که در تمام جهان این سخن مثل بشود:


اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود!

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

داستان من و چشم تو شنیدن دارد

خواب این فاصله تعبیر رسیدن دارد


پیچک خاطره ی موی تو در دامن باد

نقش این پرتره در سینه کشیدن دارد


گفتی از ساعت دیدار و ببین عقربه را 

در پی ثانیه ها شوق دویدن دارد


گرچه یک باغ پر از وسوسه ی بوی گلی

بوسه از غنچه ی لب های تو چیدن دارد


لب به لب گفتم و ای کاش که قسمت بشود

طعم لب های اناری که چشیدن دارد


ناز معشوقه ی ما گر چه گران است ولی

هر چه این عشوه گران تر که خریدن دارد


عاشقت هستم و ای کاش تو هم می بودی

گفتن این خبر و چشم تو دیدن دارد


علی نیاکوئی لنگرودی

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

می‌خواستم بگویم هشدار را به فریاد

آن‌قدر صبر کردم تا اتفاق افتاد

در زیر پا تلف شد صفری که با تقلا

می‌خواست سر برآرد از لابه‌لای اعداد...

ما تشنه و فراموش، بی‌همزبان و خاموش

ساقی! تو همتی کن، برخیز، باغت آباد

راهی نشان‌مان ده، ما سرسپردگانیم:

یا پیش پای معشوق، یا روی نطع جلاد

سطری نمانده بود از سرمشق‌های پیشین

«از حفظ می‌نویسید» این بود درس استاد

*

«یادم تو را فراموش» این رسم زندگی بود

آن‌قدر زنده ماندیم تا مرگ یادمان داد


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

یکی رو تو ذهنم صدا می زنم

یه اسمی که خیلی شبیه منه

دارم توو خودم زیر و روو می شٓمو

زمین زیر پاهام قدم میزنه


ازین دار دنیا برای دلم

زمین لرزه ای مثل بم خواستم

من از حال و روز خودم راضی ام

اگر زنده مردم، خودم خواستم


یه وقتایی هیچکس نمی فهمتت

باید دنیارو با خودت سر کنی

یه وقتا قسم خوردنت ساده نیس

نمی تونی مرگت رو باور کنی


یه سرباز خٓستم که وقت سفر

به جز بغض مردونه راهی نداشت

یه شب بین گریه به اسمی رسید

توو کاغذ بجاش، جالی خالی گذاشت


همش جای اسمت سه تا نقطه بود

چقد لای شعرای من گم شدی

تو ممنوعه بودی همیشه ولی

برام بهترین طعم گندم شدی


با موهای فر خورده رو صورتت

یه رویای پر پیچ و خم ساختم

بهشتم توو آغوش گرم تو بود

من از وقتی آدم شدم باختم


صدای نفسهای تو با منه

ازین کوچه ها رد شدی لعنتی

قدمهات و آهسته آهسته کن

تو تاریخ یک مَرد پُرحسرتی


پویاجمشیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعیت داشت: انسان زیان‌کار است

باری به راحت رفت، باری کراهت رفت
هربار می‌گفتم این آخرین بار است

کاری به باری نیست، وقتی عیاری نیست
گردانِ کوران را یک‌چشم سردار است

گاهی که لبخندی‌ست، دامی‌ست، ترفندی‌ست
از چیدنش بگذر، گل طعمه خار است

در امتدادِ باد بیدی خمید و گفت:
من روسیاهم، آه، حق با سپیدار است

حق با جماعت نیست، حتی اگر بسیار
بسیار ناچیز است، ناچیز بسیار است

همساز شو با درد، بگذار و بگذر، مرد
در موضعِ بهتان انکار اقرار است...



از گریه آکنده، چشمم به فرداها‌ست
بیدار می‌مانم، شب نیز بیدار است

از کف نخواهم داد این آخرین دژ را
«پایانِ تنهایی آغازِ بازار است»


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۵
هم قافیه با باران
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟
 که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید

تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
 اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید

به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
 شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید

نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
 کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید

 به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه
بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید

نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوش است
 که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید

 ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت
کسی که از دهنت طعم بوسه ای نچشید

چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ ؟
 چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟

چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
 مرا به مهلت اندک تو را به عهد بعید ؟

حسین منزوی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۰
هم قافیه با باران
دختر ِ شیخ! بهار آمده غم جایز نیست
به دو ابروی ِ کجت اینهمه خم جایز نیست

مهربان باش و در ِ خانه به رویم بگشا
میهمانت شده ام ظلم و ستم جایز نیست

بوسه می چسبد اگر قوری و منقل باشد
چون لب ِ قند تو بی چایی ِ دم جایز نیست

مادرت کاش نمی رفت زیارت، دم ِ عید
گریه و نوحه و رفتن به حرم جایز نیست

پس بزن ابر ِ سیاهی که حجابت شده است
بیشتر چهره برافروز که کم جایز نیست

بیشتر باز کن آن چاک ِ گریبان گرچه
هرویین بیشتر از چند گرم جایز نیست

به من "استغفرالله" نگو دختر ِ خوب !
عربی حرف زدن های ِ عجم جایز نیست

تار ِ مویت بده بنوازم و خود مست برقص
غیر از این موسم ِ نوروزی ِ جم جایز نیست

آسمان رقص و زمین رقص، چه کس گفته حرام؟!
خرده بر حضرت ِ بابای ِ کرم جایز نیست

عشق بی معنی و تو سنگدل و من دلسرد
شده است و شده ای و شده ام جایز نیست

هرچه گفتم بپذیر و دل ِ من را نشکن
نه و نه گفتن پشت ِ سر ِ هم جایز نیست

آمدم خاستگاری، غزلم مهر ِ تو باد
جز جواب "بله" با اهل ِ قلم جایز نیست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران
مبر پای قمار عشق ای دل باز هستت را
ندارم بیش از این تاب تماشای شکستت را

مشو مبهوت گیسویی که سر رفته است از ایوان
که ویران میکند این "نقش ایوان" "پای بست" ات را

همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست
کدامین آب خواهد شست داغ پشت دستت را؟!

تو خار چشم بودی قلعه ی یک عمر پا برجا
که حالا شهر دارد جشن میگیرد نشستت را

تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را...

حسین زحمتکش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!

لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!


گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج –

عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!


خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!

تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!


هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است

تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!


تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!

بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!


احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-

موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران

سال‌ اگر‌ کهنه است یا نو،چون رود دیگر نیاید

نخل چون از پای افتد سایه‌اش بر‌ سر نیاید

کهنه هرگز نو نگردد،رفته هرگز باز ناید

بشنو از خیام‌ اگر گفت منت باور‌ نیاید‌

این مثل پیشینان گفتند و من خود آزمودم‌

سال نو-بی شبهه-از سال کهن بهتر نیاید

بندهء آن پاک درویشم که خورسند است و قانع‌

فارغ از هر نیک و هر بد گر‌ بیاید گر نیاید

زر پرستان را بگوی از من که باشد مفلسان را

در نداری‌ها نشاطی کان نشاط از زر نیاید

یک نصیحت گویمت در سال نو بشنو که:عاقل‌

دست‌ بر‌ کاری نیازد کان ز دستش بر نیاید

خرد جوئی گل دماوند،سبزه رویاند،بدامان‌

پرورش‌هائی که از دریای پهناور نـیاید

روز نـو خوش از در آمد،آرزومندم خدا را

دشمنان و دوستان‌ را‌ جز خوشی از در نیاید


اخوان ثالث

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران