هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

باران و چتـــر و شال و شنل بود و ما دو تا…

جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…


وقتـــی نگاه من بــه تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…


روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا


افتــاد روی میـــز ورق‌هــــای سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا


کم‌کم زمانه داشت به هــم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…


تا آفتاب زد همـــه جـــا تــــار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،


از خواب می‌پریم کـه این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا


نجمه زارع

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم 

 لختی حریف لحظه های غربتت باشم 

 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر 

 بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم 

 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را 

 من هم ستونی در کنار قامتت باشم 

 از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت 

 با شعله واری در خمود خلوتت باشم 

 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است 

 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود 

 بگذار همچون آینه در خدمتت باشم 

 در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد 

 معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم


حسین منزوی 

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

سراپا اگر زرد پژمرده ایم 
ولی دل به پاییز نسپرده ایم 

چو گلدان خالی ، لب پنجره 
پر از خاطرات ترک خورده ایم 

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم 
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم 

اگر دل دلیل است ، آورده ایم 
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !

دلی سربلند و سری سر به زیر 
از این دست عمری به سر برده ایم
 
قیصر امین پور

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران

بهار آمد و بر طبقِ رسمِ دیرینم
همیشه موقعِ سالِ جدید غمگینم 

تکانده ام همه یِ خانه را، نرفت اما-
غبارِ عشقِ تو از تار و پودِ بالینم

کدام ماهیِ دریا به تُنگ عادت کرد؟
به غیرِ دوریِ تو چاره ای نمی بینم

پس از تو هیچ بهاری برای من خوش نیست
تمام شد همه یِ لحظه هایِ شیرینم

به شعر می کشمت، هرزمان به یک شکلی
مرا نگاه کن از صفحه هایِ تمرینم

بیا که بعدِ تو هرگز خوشی نخواهم دید
به روزگار، پس از تو عجیب بدبینم

به یادِ سبزیِ آن خاطراتِ توست اگر-
کنارِ سفره یِ هر عید، سبزه می چینم

برایِ لحظه یِ دیدارمان دعا کردی
گمان کنم که به گوشَت رسیده آمینم

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران

لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست   


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

 فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۰۶
هم قافیه با باران

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است


سعدی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۳۶
هم قافیه با باران

اگرجای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری ازتنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدف های تهی بردار
همین جا در کویر خویش مروارید پیدا کن 
چه شوری بهترازبرخورد برق چشم ها با هم 
نگاهش راتماشا کن ،اگر فهمید حاشا کن
من ازمرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید
به آه عشق کاری برتر ازاعجاز عیسی کن 
خطرکن !زندگی بی او چه فرقی می کند بامرگ 
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن 

فاضل نظری

۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۳۶
هم قافیه با باران

دوباره چای ،غزل،غصه،میخوری چیزی؟
به طعنه نیست نه حتی تمسخری،چیزی 

بنوش نوش دلت شعر خیس چشمم وباز
بریز زهر، یکی جام سرپُری ،چیزی

چه بیهوا شدم آماج تیر چشمانت
همیشه قبل ملامت ،تذکّری ،چیزی

دوباره شیشه ى بغض مرا غروردلت
مجاب کرد ،به سنگی به آجری چیزی 

برای تنگ بلوری که بد ترک خورده 
نیاز نیست شکستن ،"تلنگری" چیزی

چقدرحرف به چشمت رسیدو نشنیدم
برای دلخوشی من تظاهری ،چیزی 

گذشته ام زجنون بسکه خواندی ام مجنون
کم است جان من القاب درخوری،چیزی

حراج کرده دلم عشق را بیا بردار
بجاش کینه بیاور، تنفری، چیزی

بیا تمام کن اصلا ببر تمام مرا
نیاز نیست سپاسی ،تشکری ،چیزی

دوباره چای که یخ کرده پا به پای غزل 
دوباره غصه دوباره ،نمیخوری چیزی؟

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۵
هم قافیه با باران

به حیرت آینه پرداختند روی تو را
زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را
چه آفتی توکه از شوخیت زبان شرار
به‌کام سنگ برد شکوه‌های خوی تو را
زخارهرمژه صد ر‌نگ موج‌گل جوشد
به دیده‌گرگذر افتد خیال روی تو را
غلام زلف تو سنبل‌، اسیر روی توگل
بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را
ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن
نسیم اگر برباید غبارکوی تو را
ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود
به زخم دل‌که روان‌کرد آب جوی تو را
ندانم از دل تنگ‌که جسته است امشب
که غنچه‌ها به قفس‌کرده‌اند بوی تو را
به حرف آمدی و زخم‌کهنه‌ام نو شد
به حیرتم چه نمک بودگفت وگوی تورا
تپیدن دل عشاق نسخه‌پرداز است
دقایق طلب وبحث جستجوی تورا
بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد
کستگی نبرد رنگ آرزوی تو را
درین چمن به‌چه سرمایه‌خوشدلی بیدل
که شبنمی نخریده‌ست آبروی تو را


بیدل

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران
آغوش تو آرام ترین جای جهان است
لب های تو لبریز تر از هر هیجان است

یک شهر به تنهایی اگرمثل جهان شد
آغوش تو گسترده تر از کل جهان است

شاخ گل سرخی که بر مویت شده سنجاق
گل نیست گلم پرچم فتح سبلان است

بااین سر و زلف و تن و اندام لطیفت
اندام نگو مجمع اجلاس سران است

من باشم و تو باشی و یک گوشه خلوت
آب خنک و کافر وگویی رمضان است؟

آوار خرابی است ب یک گوشه چشمت
چشمان تو دیوانه ترین کاخ جهان است
۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت هاش در خونست

و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست

به حسن طلعت لیلی نگاه می نکند
فتاده در پی بیچاره ای که مجنونست

خیال روی کسی در سرست هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرونست

خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی
که بامداد به روی تو فال میمونست

چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست
به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست

اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد
مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست

نه پادشاه منادی ز دست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست

کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحونست


سعدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست

دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

هر کو شراب عشق نخورده ست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست

در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست

صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست

گر دوست واقفست که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست

بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست

از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست

سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

نیست با حسنت مجال‌گفتگو آیینه را
سرمه می‌ریزد نگاهت درگلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رسته‌ات
می‌کند صد آرزو دردل نموآیینه را
خاتم فولاد را از رنگ‌گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبروآیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یادگیسوی‌که‌کرد آشفته‌گو آیینه را؟
گرچنین شرمت نگه را محومژگان می‌کند
رفته رفته می‌برد جوهرفروآیینه را
تارسدداغی به‌کف صدشعله‌می‌بایدگداخت
یافت اسکندر به چندین جستجوآیینه را
درتپشگاه تمنا بی‌کمالی نیست صبر
عرض جوهرشد شکست‌آرزوآیینه را
دل اگر در جهدکوشد مفت احرام صفاست
هم به قدرصیقل است آب وضوآیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک‌چشم است بر زشت ونکو آیینه‌را
راحت دل‌خواهی از عرض‌کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بی‌معنی هستی ندارد امتحان
عکس‌گل نظاره‌کن اما مبو آیینه را
صافی دل هم‌گریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تاگردد رفوآیینه را
ای بسا دل‌کزتحیر خاک بر سرکرده است
کجا خاکستری یابی بجوآیینه را
خاکساریهاست بیدل رونق اهل صفا
می‌کند خاکستر افزون آبرو آیینه را

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران

فریاد نکن ، دوره فریـــاد گذشته است

کار از گله و گریه و بیداد گذشته است

 


دیوار به دیوار دل از حـــادثه خون است

تیــمور از این خـانه آبــاد گذشته است

 


تنهــایی و بی حوصلگی ، پیری و دوری

دردی است که ازصحبت وتعداد گذشته است

 


لبخند بزن ، شیوه شیرین شدن این است

هرچند که آب از سر فرهــاد گذشته است

 


پاییز شکوفایی عشق است ... ولی حیف

چون برگ که از شاخه ای افتاد گذشته است!

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

اجتماع دو نقیضیم برای خودمان
پادشاهیم و کنیزیم برای خودمان

بر سر تخت، شما توی سر هم بزنید
ما که در چاه عزیزیم برای خودمان

گرگ رفته است از این بازی و ما خوش داریم
بی جهت هی بگریزیم برای خودمان

میزبانیم و کسی جز خودمان مهمان نیست
خانه داریم و تمیزیم برای خودمان

خودمان خواستگار خودمانیم چه خوب!
خودمان چای بریزیم برای خودمان


انسیه سادات هاشمی
۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

گـــرگم و دربــــه در خصــــــلت حیـــوانی خویش

ضــــرر اندوختـــم از این همه "چوپـــانی" خویش


 

تا نفهمنــــد "خــــلایق" کـــــه چه در "سر" دارم

سالیــانی زده ام "مُهــر" به "پیشـــانی" خویش!

 

 

منــــم آن ارگ! کـــــه از خــــواب غــرور آمیزش

چشم واکـــرده "سحــــرگاه" به ویـرانی خویش

 

 

رد شـــــدی از بغـــــل مسجــــــد و حـــالا باید...

یا بچسبیــم به "تـــو" یا به "مسلمــانی" خویش

 

 

گاه دیــــــن باعث دل "سنــــگی" ما آدم هاست

"حاجیـــــان" رحـــــم ندارند به "قـربانی" خویش

 

 

توبه گیریم که بازست درش! سـودش چیست؟!

من که اقــــــرار ندارم به پشیمــــــانی خویش!

 

مُهـــــر را پس بـــــده ای شیــخ کـه من بگذارم

سر بی حوصـــله بر نقطـــــه ی پایــانـــی خویش


حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران

یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیر

من دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر



بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر



ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر



من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!



مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدم
مُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر



در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران

اگر از منظره ها سیر شدی حرفی نیست

یا از این پنجره دلگیر شدی حرفی نیست

 

عادتم بود که همراه تو پرواز کنم

اگر این بار زمین گیر شدی حرفی نیست

 

عشق را مثل عصا زیر بغل جا دادی

به گمانم که کمی پیر شدی ، حرفی نیست

 

با من از بازی گرگم به هوا حرف زدی

وقت بازی تو خود شیر شدی ، حرفی نیست

 

تازه گفتی که گناه از من و چشمانم بود

که در این معرکه درگیر شدی ، حرفی نیست

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۹
هم قافیه با باران

میان کوچه ها رفتی، به هر بیگانه شک کردم

به رفت و آمد مشکوک صاحب خانه شک کردم

 

چرا پس دیر کرده ؟ هان ؟ چرا آخر نمی آید ؟

تو رفتی تا که برگردی ، چه بی صبرانه شک کردم

 

درون باغ وقتی که به آن پروانه خندیدی

نمی دانم چه شد حتی به ان پروانه شک کردم

 

تو در آغوش من بودی ، صدایی ناگهان آمد

به رخت اویز و دیوار و چراغ خانه شک کردم

 

هم اینکه رو بروی آینه رفتی و برگشتی

به سنجاق و تل و موگیر و عطر و شانه شک کردم

 

تو هر جایی که خندیدی به هرکس یا که هر چیزی

من مجنون زنجیری ، من دیوانه شک کردم

 

سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران