هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

چگونه سر کنم این روزهای بی خبری را

 میان این همه دیوار ، رنج در به دری را

 

شبیه قصه نویسی شدم که در همه عمرش

پری ندیده و در دل نهاده عشق پری را

 

برای دیدن تو سالهاست روزه گرفتم

چگونه باز کنم روزه های بی سحری را

 

به باد سرزنش خلق پشت سرو خمیده

وگرنه تاب می آورد رنج بی ثمری را

 

برای از تو نوشتن مرا خیال تو کافی ست

اگر رها کند این روزگار فتنه گری را    ...

 

ناصر حامدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۷
هم قافیه با باران

می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت

این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت


مانند آشنای غریبه در این جهان

جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت


گفتم بمان که دولت عشق است بودنت

اما توجهی به چنین دلبری نداشت


وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید

آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت


من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه    ...

بال و پر رها شده ی دیگری نداشت


یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت

وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت


آتش گرفت هیزم چشم ترم ولی

انگار- هیچ- نیت ِ افسونگری نداشت

.

شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد

آدم ولی دوباره دل ِ کافری نداشت

 

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران

جان آمده رفته هیجان آمده رفته

 نام تو گمانم به زبان آمده رفته

 

احیا نگرفتم تو بگو چند فرشته

صف از پی صف تا به اذان آمده رفته؟

 

پلکی زده ام خواب مرا آمده برده

پلکی زده ام نامه رسان آمده رفته

 

امسال نبرده ست مرا روزه، فقط گاه

بر لب عطشی مرثیه خوان آمده رفته

 

من در به در او به جهان آمده بودم

گفتند کجایی؟! به جهان آمده رفته

 

ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم

آن قدر به عمرم رمضان آمده رفته    ...

 

مهدی سیار

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

با زبان گریه از دنیا شکایت می کنم

 از لب خندان مردم نیز ، حیرت می کنم

 

از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده اند

در کنار دیگران احساس غربت می کنم

 

بی سبب عمر گرانم را نبخشیدم به عشق

من به هر کس دشمنم باشد محبت می کنم

 

سرگذشتم بس که غمگین است حتی سنگ ها

اشک می ریزند تا از خویش صحبت می کنم

 

بهترین نعمت سکوت است و من ِ بی همزبان

با زبان واکردنم کفران نعمت می کنم

 

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

من یارِ مهربان آن یارِ مهربانم
من هم شبیه ایشان، دانا و خوش بیانم

هر چند کار و بارم، هر روز با کتاب است
در حسرتم که من هم، یک بار "دا" بخوانم

از صبح اوّل صبح، تا بوق سگ سر پا،
هستم؛ خداوکیلی، من غاز می‌چرانم؟!،

یا آن مدیر کل و جمع معاونانش،
با آن حقوق بالا؟! انگار من فلانم!

بی مزد بود و منّت، هر خدمتی که کردم
مشغول اشتغالی، بی سود و پر زیانم

هر دولتی که آمد، جز وحشتم نیفزود
تا چند قرن دیگر، باید چنین بمانم؟

هر کس رسید از راه، آشی برای من پخت
هی بیخودی و کشکی، ساییده شد روانم

از مشکلات کارم، از وضع و حال زارم
آن قدر گفته‌ام که، مودار شد زبانم

من ضمن شغل دوم، ایضاً کتابدارم
از من مباش غافل، «مختارپور» جانم!

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۹
هم قافیه با باران

بیا ز سنگ بپرسیم

 درون آینه ها درپی چه می گردی ؟

 بیا ز سنگ بپرسیم

 که از حکایت فرجام ما چه می داند

بیا ز سنگ بپرسیم

زانکه غیر از سنگ

کسی

حکایت فرجام را نمی داند

همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است

 نگاه کن

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ

 چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر

کجا پناه بری ؟

خانه خدا سنگ است

به قصه های غریبانه ام ببخشایید

 که من که سنگ صبورم

 نه سنگم و نه صبور

دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد

چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد

در آن مقام که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد

 چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم

دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

از

آن که عاقبت کار جام با سنگ است

بیا ز سنگ بپرسیم

 نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم

 و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟

درون آینه ها در پی چه می گردی ؟


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

زمان را باید نگه داشت

برای لحظه ای که لبریز توست

و من هنوز تمامش را ننوشیده ام .

زمان را باید نگه داشت

برای مکث در شیدایی نگاهت

و آشوب پرهیاهوی آغوشت

تا شعر چشم تورا تمام کنم

زمان راباید نگه داشت

وروبروی تو نشست و بی هراس از گذر ثانیه ها

چشم به چشمهایت دوخت

تورا سیر تماشا کرد

و بیم نداشتنت را نداشت

زمان راباید نگه داشت

و ذوب در بودنت شد

آنقدر شفاف ، آنقدر زلال

که گویی درهم آمیختگی ازلی و ابدی ست

و هیچ مرزی قادر به جدایی اش نیست

زمان را باید نگه داشت و شعری سرود

شعری به بلندای دوست داشتنت

و به وسعت زمان

که هرچقدر بگذرد باز برای سرودنت

فرصت باشد 

آری زمان را باید نگه داشت

ونفسی تازه کرد

برای دوباره عاشق شدن

برای دوباره بپای تو مردن

برای یک عمر داشتنت ،

زمان را پیوسته بوسیدن ..


نیلوفرثانی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۵۰
هم قافیه با باران
نوروز شد، غلطید روی سفره‌ام سیبت
عیدی بده ‌ای برکت یک سال در جیبت!

تو: نسخه‌ای کم‌یاب با خطّ خود حافظ
کردند با خورشید صبح عید، تذهیبت

خورشید فروردین نه! مستِ استکانی از
جوشانده‌ی بابونه، لیمو، سنبل الطیبت

کج کرده بودی راه و بی یک بوسه می‌رفتی
لب هـــای لجبــازم ولــی کردند ترغیبت...

روز ازل یک آن ملائک ذوقشان گل کرد
کــردند با شــهد و گلاب ناب ترکیبت

گفتی :" بیا و کفترک! بر بام من بنشین"
پرواز را برد از سرم آن کاف ِ تحبیبت

آرش شفاعی
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۵۰
هم قافیه با باران
مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ
بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ

 تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام
که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ

 نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت
کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟

 شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم
چگونه می روم امروز با خداحافظ؟

 اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت
درست در وسط ماجرا خداحافظ-

 و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت
خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-

 چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی
خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟

 نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای
از او فقط سری از هم سوا خداحافظ

 در این زمان که پر است از هوای عشق سرم
چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟

 به جز سلام نمی گویم و نمی دانم
تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ

ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریبواره دیر آشنا خداحافظ

بهروز یاسمی
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

اگر مرا دوست نمی‌داری

دوست نداشته باش 

من هرطور شده

خودم را ازین تنگنا نجات می‌دهم

اما دوست داشتن را فراموش نکن

عاشق دیگری باش 

این ترانه نباید به پایان برسد

سکوت آدم‌ها را می‌کشد

این چشمه نباید بند بیاید

میخک‌هایی که در قلب‌ها شکوفا شده‌اند

از تشنگی می‌خشکند

اگر دوست‌داشتن را فراموش نکنی

تمام زیبایی‌ها را به یاد خواهی آورد ... 


رسول یونان

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

از بس کشیدم بار غم درکاروانی بی جرس

وامانده ام ای ساربان امشب به فریادم برس

 

عشقی که ازآن سوختم چون شمع برمیثاق تو

ای بی وفا درحیرتم نامش چرا خواندی هوس

 

این ناله های هرشبم چون تازیان برکوی تو

سودی ندارد ماه من دیگر فتادم ازنفس

 

خال سیه داری ولی محبوس درکنج لبت

ای کاش برما بشکنی روزی حصار این قفس

 

این خانه کز رخسار او دیگرندارد رنگ و بو

آتش سزا باشد براویارب بسوزانش چوخس

گفتم که ازمژگان توتیری فروشد بردلم

گفتا مراتقصیرچیست خودآمدى درتیررس

 

گفتی که روزی میرسم بر التیام زخم تو

تعجیل کن ای ماه رو افتاد سهراب از فرس


حمید صفاریان

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

دوستم داری قبول! اما تو را من بیشتر

خاطرت تسکین دردم هست، دیدن بیشتر


قلب تو آهنربا و سعی من باشد بر آن

جنس قلبم را کنم نزدیکِ آهن بیشتر


لاف عاشق گرچه بر دل می نشیند اما

هرچه گفتن لازم است از عشق، بودن بیشتر


چشم و ابروی تو چون تیر و کمان و در خبر

می شود تکرار هر شب فعل کشتن بیشتر


تا تو در شهر این چنین دل می بری از این و آن 

می تراشد قلب من هر لحظه دشمن بیشتر


عشق، جادویی عجیب...! هرکس گرفتارش شود

چون غمش افزون شود شادیْش، ایضاً بیشتر


شیشه ی عمرم شکست و تازه فهمیدم چرا

زندگی با تو دل انگیز است، مردن بیشتر


"باز می گویم که یادت باشد ای زیبای من

دوستم داری قبول... اما تو را من بیشتر"


محمد حسن علیان نژادی

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

سکوت، پنجره، دریا، فقط تماشا کن

ورود رود به ژرفا، فقط تماشا کن


وفور سرخی و سبزی، وقوف ناب نسیم

سماع عرشی افرا، فقط تماشا کن


به رنگ سیب و انار و بهار آمده است

حقیقت است نه رؤیا، فقط تماشا کن


بسیط خاک لبالب شده است از کلمات

و باغ، رقص الفبا، فقط تماشا کن


نزولِ ذاتِ قناری به روی داوودی

هزار آیه ی آوا، فقط تماشا کن


به حرف آمده گل با بلاغتی قدسی

نه استعاره، نه ایما، فقط تماشا کن


«مرا مرا بستایید» هر طرف جاری است

ظهور کرده در اشیا، فقط تماشا کن


وزید و برد مرا تا... رسیده ام، ها ها

به رقص آمده ام با... فقط تماشا کن

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

چو تاک اشک فشاندی شراب از آب در آمد

عرق به گونه نشاندی گلاب از آب در آمد


هزار خوشه ی خوشرنگ و ناب در خم خامی

به قصد خیر فشردیم و آب از آب در آمد


کنون که رحل اقامت در این سرای فکندی

عمارت دل ما هم خراب از آب در آمد


به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت

هرآنچه شعر سرودیم ناب از آب در آمد


 سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

عاشقانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟

بی بهانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


آه ای زیباترین بیت غزل در شاعری

شاعرانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


از کران تا بیکرانی عشق، ای زیبای من

بی کرانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


گرچه دوران دل و دلبر گذشت اما هنوز ...

دلبرانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


چون قصیده،یا غزل یا مثنوی،ای شعر نو

چون ترانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


یا چو مجنونی که فتح قلب لیلی میکند

فاتحانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


فارغ و دور از تمام حجم آزاری که هست

ظالمانه!!!.......، دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


ای پریشان موی زیبارو ،برای عافیت

همچو شانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


دور از چشمان شور مردم این شهر شوم

محرمانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

خُب ، میگن درست میشه-منم میگم- چرا نشه!
قدیمام درست میشد، پس واسه چى حالا نشه؟!

تو عزاى ما بیاین، عروسى مون پیش کشتون
منم از خدا میخوام عروسى تون عزا نشه...

اگه آبادى رو دوست دارین ، حواستون باشه
کسى از جایى اومد، رفیق کدخدا نشه !

تا به جایى مى رسن خدا رو از یاد مى برن
هر کى معتبر میشه بشه ، ولى گدا نشه!

یه خونه ت دو تا بشه خوبه ! ولى به شرطى که
جلوى هر کس و ناکس کمرت دو تا نشه

اگه خواست اینجورى شه،بذار خونه ت طورى باشه
که اگه یه مهمونم داشتى تو خونه جا نشه!

دعواى تو خونه رو تو خونه فیصله ش بدین
خوبه اسرار آدم تو کوچه بر ملا نشه

نذا غم سرت خراب شه ! بمونى رو دستمون
مثل مستأجر بد که از تو خونه پا نشه

گلیم بخت آدم خیلى باید سفید باشه
بره تو بشکه ى قیر اما جایى ش سیا نشه

زخمو هر جور و به هر جا که دلت میخواد بزن
زخمه رو امّا یه جور بزن یه وقت غنا نشه!

پشت عینک خطا خدارو بهتر میشه دید
داورى کشکه اگه توى زمین خطا نشه

نمیدونم این خوبه براى آدم یا بده؟!
که زنش تا آخر عمرم ازش جدا نشه!

خیلى ها زن میگیرن اما یه روز طلاق میدن
مگه آدم میشه که دچار اشتبا نشه؟!

به جاى پسر بگو اژدها، اصلاً بگو مار
واسه دست پدرش وقتى پسر عصا نشه

بعضى از شاعرا تو قطار به دنیا اومدن
کاش که بعد از این دیگه شاعرى زا به را نشه!

خب منم شاعرم، اما از همون اول کار
نمى خواستم به کسى بگم،یه وقت ریا نشه!

شعر ما پا توى کفش هیچ کسى نمى کنه
تا زمانى که کسى موى دماغ ما نشه

اگه چیزى هم نوشتیم ، نگرونیم همیشه
ما که هیچ... یه وقت کسى مزاحم شما نشه!


ناصر فیض

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


قیصر امین پور

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

ﻣﺎ ﺳﻼم ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﮑﺎرﯾﻢ

ﮐﻪ اداﻣﻪ ی ﻫﺮ ﮐﺪاﻣﺸﺎن

ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ دﯾﻮاﻧﯽ ﺷﻮد!

ﯾﺎ رﻣﺎﻧﯽ ...


و ﺑﻌﯿﺪ اﺳﺖ

ﺳﻼم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ از ﺧﯿﺮﺷﺎن ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ،

از ﻣﺎ ﺑﮕﺬرﻧﺪ !


ﻻاﻗﻞ رد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮی،

ﺑﯽ ﻫﻮا ﺑﮕﻮ:

”دوستت دارم”


و ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ

ﻻی ﺑﻪ ﻻی ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮔﻢ ﺷﺪه ﺑﺎش!


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

کودکی کنجکاو میپرسید: 
ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه

مادرش گفت: عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی ادب! این به تو نیامده است

رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ

دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن
شکم خالی زن و فرزند

شاعری گفت: یک کمی احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفتا:گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست

قاضی شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

رهگذر گفت: طبل تو خالی است
یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید
یعنی از دور کن بر آتش دست

چون که بالا گرفت بحث و جدل
توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وانچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فرو مانده ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ور نه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه درگلزارهستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو راباماصبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعداز این روی مرا
ماه من درچشم عاشق آب هست وخواب نیست
جلوه صبح و شکر خند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی درملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی گرداب نیست


رهی معیری

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران