هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

برایش شعر خواندم اشکهایش را در آوردم
پس از یک عمر خاموشی صدایش را در آوردم

کلیم قصه هایم دست خالی مانده بود اما
زدم بر نیل و آخر سر عصایش را در آوردم

دلم پر بود از دستش ولی با زور خندیدم
وبا دست خودم رخت عزایش را در آوردم

سپس بابوسه ای زیر زبانش را کشیدم تا-
ته و تووی تمام ماجرایش را در آوردم

میان رفتن و ماندن مردد بود پاهایش
نشستم٬ کفش های تا به تایش را درآوردم

و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی
نشستم رو به آیینه ادایش را در آوردم

حسین طاهری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران
تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم ، بس که زیبا می شوی گاهی

حضور گاه گاهت بازی خورشید بــا ابر است
که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را
ز ناچاریست گر همصحبت ما می شوی گاهی

دلت پاک است اما بـا تمام سادگیهایت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست
تو هم مانند آدم زود اغوا می شوی گاهی

مهدی عابدی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران
ز شور عشق، ندانم کجا فرار کنم!
چگونه چاره این جانِ بیقرار کنم.

بسان بوته آتش گرفته ام، در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم؟

رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم.

چنین که عشق توام می کشد به شیدایی،
شگفت نیست که فریادِ یار، یار کنم!

گرانبهاتر، از لحظه های هستی خویش،
بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم؟

هزار کار در اندیشه پیش رو دارم،
تو می رباییم از خود، بگو چه کار کنم؟!

شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم

تو باز بر سر بالین من گشایی بال
که با تو باشم و با خواب، کارزار کنم!

خیال پشت خیال آید از کرانه دور،
از این تلاطمِ رنگین، چرا کنار کنم؟

تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند
به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم!

چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم
ز خون خویش همه راه را نگار کنم!

تو را که دارم‌، از دشمنان نیندیشم
تو را که دارم، یک دست را هزار کنم!

تو را که دارم، نیروی صد جوان یابم
تو را که دارم، پاییز را بهار کنم!

به هر طرف گذرم از نسیم چهره تو
همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم

تو را به سینه فشارم، که اوج پیروزی ست
چه نازها که به گردون، به کردگار کنم !...

سحر، دوباره در افتم به چاه حسرتِ خویش
نظر به بام تو از ژرفِ این حصار کنم

من آفتاب پرستم، ولی نمی دانم
چگونه باید خورشید را شکار کنم!

به صبح خنده ات آویزم، ای امید محال
مگر تلافی شب های انتظار کنم!

فریدون مشیری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۴
هم قافیه با باران

از دل بی‌تاب قم بعد از تو غم بیرون نرفت
از تنت تا بعد هفده روز، سَم بیرون نرفت

خانه‌ی «موسی»* بدون طور، کوه نور شد
نور در واقع ز بیت‌النور هم بیرون نرفت

بعد شادی -آن رفیق نیمه راه- از سینه‌ام؛
هرچه گفتم غم برو، غم از دلم بیرون نرفت

از همان روزی که با ذکر تو دم در سینه رفت
چونکه یا معصومه گفتم بازدم بیرون نرفت

چون دلم راهی مشهد گشت بر گرد ضریح
هم از این مجموعه بیرون رفت هم بیرون نرفت

درحقیقت این خودش اوج کریمه بودن است
مجرم از صحن تو حتی متهم بیرون نرفت

ای دل اندر صحن‌هایش از پریشانی منال
مُحْرِم از حد حریمش یک قدم بیرون نرفت

دست پُر گرچه نیامد هیچ‌کس اینجا ولی
دست خالی هم کسی از این حرم بیرون نرفت

از حرم که هیچ، حتی شک ندارم زائرت؛
دست خالی از خیابان اِرَم بیرون نرفت


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران
عرضِ بُردار یأس کوتاه اسـت، طـــول امواج عشق طولانی
قدر مطلق گرفتم از قلبــــم: دیگران می روند و می مانی

جبرِ جادوییِ زمان بی شک زندگی را دو نیمه خواهد کرد
قبل تو عصر غیبـــت انســـان، بعد میــلادت عصر انسانی

مثل بیمــــار رو به مرگـــی بود حال قلبـــم بدون بودن تو
شوک! تنفس! ... علاجِ کار نبود غیر تجویز «با تو درمانی»

برکت سفره ی دلم شده ای،نان به نرخ محبــتت خوردم
کور باد از دو چشم هرکس که بشکند حـرمت نمکدانی!

تا وکیل مدافعت هستم، تشنه یک شکست خواهد ماند
دشمنت مثـــل روزه داران درْ ،حســـرت چای داغ لــیوانی

منیره امیری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران
تهران شده بازیچه موهای بلندت
یک شهر نشستند تماشا بکنندت

مجموعه شعری که خدا شاعر آن است
تضمین شده در باغچه ها بند به بندت

با طعم لبت صنف شکر خانه خراب است
این مرتبه هم قند فریمان گله مندت

بازار گل شهر محلات به هم ریخت
وقتی گذر قافیه افتاد به خنده ت

دین و دل من، چشم و لبت، موی تو... تسلیم!
کافر شده ام در جدل چشم به چندت

با درد دیابت که کنار آمده ام ،کاش
یک شب برسد جان بدهم با لب قندت

چندیست مهندس شده این شاعر بی چیز
شاید بپسندد پدر سخت پسندت...

علی صفری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران
مگو پرنده در این لانه ماندنش سخت است
بمان: که مهر تو از سینه راندنش سخت است

چگونه دل نسپاری به دیگران؟ که دلت
کبوتری است، که یک جا نشاندنش سخت است

چه حال و روز غریبی ؛ که قلب عاشق من
اسیر کردنش آسان؛ رهاندنش سخت است

زبان حال دلم را کسی نمی‌فهمد
کتیبه‌های ترک خورده ؛خواندنش سخت است

هزار نامه نوشتم بدون ختم کلام
حدیث شوق؛ به پایان رساندنش سخت است

سجاد سامانی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۴۴
هم قافیه با باران
کنار پنجره یک جفت چشم بارانی
نشسته اند به یک انتظار طولانی

نشسته اند و برای تو شعر می گویند :
تو هیچ چیز از احساس من نمی دانی

بگیر از من عاشق هوای عشقت را
کلید را نگذارند دست زندانی !

سرم سپرده تر از روزهای پیوندست
دلم گرفته تر از ابرهای بارانی

بیا و لحظه ایی از کار خود پشیمان باش
قشنگ می شود این عشق با پشیمانی

احسان افشاری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۲۶
هم قافیه با باران

زمین به نام تو وقتی رسید باور کرد
که «یازده خُم می» از پیاله لب‌تر کرد

حکایت تو همان عاشقانه نابی است
که در سبوی غزل‌های ناب، ساغر کرد

در ارتفاع جهان ایستاده‌ای با عشق
مدار روشن تو ماه را منوّر کرد

بهشت روی لبت بوستانِ باران شد
و پلک‌های تو صد شهر را معطّر کرد

به خط نور نوشتی غریبی خود را
کتاب داغ تو صد کوه را مکدّر کرد

کنار سفره آیینه های رویاروی
در انتهای زمان عشق را مکرر کرد

تو ایستادن تاریخ را قصیده شدی
قیام قامت تو تا همیشه محشر کرد

تو امتداد زمان را به روزها بردی
خدا برای ابد این چنین مقدر کرد

امام آیینه‌ها روبروی تو باشد
تو را شبیه گل افشانی پیمبر کرد

به نام روشن تو آخرالزمان رویید
و انتظار برای همیشه باور کرد؛

که در صحیفه این سینه‌ها تپش دارد
که تکیه گاه جهان را نگاه دلبر کرد

شب عروج تو تا داغ‌ها هویدا شد
هزار باغ گل سرخ را که پرپر کرد؛

طلوع صبح پر از عطر پاک باران بود
هوای فاصله های گرفته را تر کرد

غمت برای همیشه کنار سامرا...
بلور چشم مرا چون گلاب قمصر کرد

هوای کوی شما ای امام نرگس‌ها
تمام مردم این شهر را کبوتر کرد

حامد حجتی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران