هم‌قافیه با باران

۵۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

دولت و ملت کنارِ همدگر
میکنند از جاده ی سختی گذر

همدلی و همزبانی لازم است
 تا بگیرد نخلِ این کشور ثمر

با عمل کردن به حرفت رهبرا
می رسد ما را مداوم  صد ظفر

می درخشد چهره ات چون نورِ ماه
از کلامت میچکد هر دم شِکر

روی یک انگشت بی جانِ شما
عالَمی چرخیده عمری سر به سر

مثل بابایی برایم مهربان
عاشقت هستم به والله ای پدر

خواهشم این است ای جانِ جهان
 یاد کن این نوکرت را در سحر

تقدیم به رهبرِ فاطمی ام
اللهم عجل لولیک الفرج

سیروس بداغی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران
تمام خاطراتم

رازهایم را

داده‌ام

خانه‌ای گرفته‌ام

در سکوت!

 

گاه و اغلب بی گاه

پرنده ای در خانه می خواند

چون مرغ شاخ داری بر درخت

که جفت خود را گم کرده است

که گویی تمام خانه می خواند

به پژواک این آوای غمگین

 

و هر گاهی که می‌خواند

تیله ای

در قلبم

پاسخ آوازش را به آواز می‌دهد

دستانم یکدیگر را می جویند و می یابند و می فشارند

می فشارند

جایم تنگ می‌شود

در این خانه

میان دستان و

قلبی که می خواند

چون پرنده ای

 

دست و دل ، رها

می کنم

پرنده را جستجو ،

و گاه

می گریزم

از صدای گام‌های شتابان خود

از چهچهه ی تیله

آواز مرغ

که مرا دنبال می کنند

و این دستان سخت سخت گیر و نا فرمان

 

دیگر این خانه ساکت نیست

در این همه همهمه

 

از نیافتن پرنده

خسته

خسته از تیله و دست

خاطراتم را می جویم

- پرنده ریسه می رود -

نوری می تابد ، تو را می بینم

در سایه ی تک درخت حیاط می خوانی

آواز تیله اوج می گیرد به سوی تو

دستانم جایی برایت باز می کنند

در آغوشم

نفس باز می‌شود

و باز پر می کشد آرام ، به روی دست تو

سلامم در آوای تیله گم می‌شود

و از من تنها لبخندی آشنا می ماند

 

دیگر در این خانه هر چند بی سکوت

مرغی یا پرنده ای

غمگنانه نمی خواند . . . 

 

کیکاووس یاکیده

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۴
هم قافیه با باران

آسمان دزد است، کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد

باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد

باغ وحشی را تصور کن که می رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم نژادش را ندارد

بی قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می رود تا باجه ها اما سوادش را ندارد

حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی ست اما اعتقادش را ندارد

آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد

درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

ایستادی که را ببینی باز؟ باغبانی که نوبهار ندید؟
یا کسی را که مرگ بوسیده؟ جز غم از دست روزگار ندید

حال و روزم شبیه چوپانی ست، که سر از ناکجا درآورده
گله اش روی ریل جا ماند و، چشم راننده ی قطار ندید

مثل سربازی ام که بعد از پاس، وقت توزیع نامه ها خوشحال
داخل صندوقش نگاهی کرد، هیچ چیزی بجز غبار ندید

پدری خسته ام که شب هنگام، وعده با بچه دزدها دارد...
دست از پا درازتر برگشت، هیچ کس را سر قرار ندید

حس این روزهای من مثل، بوفه داری کنار جادّه است
چانه اش روی دست خشکیده، راه را دید و یک سوار ندید

داغ من را دقیق تر بشناس؛ ناخدایی که ماند در ساحل
نه که از موجها بترسد؛ نه... عرشه را سخت و استوار ندید

ایستادی که را ببینی باز؟ آنکه از من سراغ داری رفت
آنکه از من سراغ داری مُرد، آنکه در خویش اقتدار ندید

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران

امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۹
هم قافیه با باران

دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است
دوباره حال همه عاشقان تماشایی است

که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است
سفر حکایت یک اتفاق رویایی است

ببند بار سفر را که یار نزدیک است
طلوع صبح شب انتظار نزدیک است

ببین که قفل قفس را شکسته، می آیند
کبوتران حرم دسته دسته می آیند

چو موج از همه سو دلشکسته می آیند
غریب، از نفس افتاده، خسته می آیند

که باز بعد چهل شب، کنار او باشند
شبیه حضرت زینب کنار او باشند

تمام پشت سر جابر ابن عبدلله
چه عاشقانه قدم می زنند در این راه

از اشتیاق حرم راه می شود کوتاه
هر آنکه خواهد از این جام عشق، بسم الله

که این پیاده روی برترین عزاداری است
قسم به نور، که این ابتدای بیداری است
***
دوباره حال من و شعر می شود مبهم
دلی که دست خودم نیست می شود کم کم-

در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم
اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم-

«غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت»

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

در کنار آب هم قصد تیمم کرده‌اند
کعبه را دیدند اما قبله را گم کرده‌اند

مردم شهر خیانت چشم‌ها را بسته و
وعده وعده خویش را غرق توهم کرده‌اند

هیچ عصری متحد با هم نبودند و فقط
بر سر جنگیدن با تو تفاهم کرده‌اند

کوفه مکر دیگری دارد، خواص بی خواص
جای نامه با زبان خون تکلم کرده‌اند

عافیت اندیش‌هایی که چنان قاضی شریح
در جواب چشمک زرها، تبسم کرده‌اند

نیست اینجا قدر یک جو اعتقاد و اعتماد
تا خیال خام خود را رنگ گندم کرده‌اند

***
ماجرای کوچه و کوفه گره خورده به هم
دشمنان این مرتبه هم فکر هیزم کرده‌اند

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

نگرد از من غنی تر هیچ قارونی نمی بینی
درون شعر من جز عشق مضمونی نمی بینی

بیا و با نفس هایت حیاتی تازه جاری کن
فقط شوق است در رگ های من خونی نمی بینی

منم آن امپراطوری که حکم مردمش عشق است
ورای ملک من اینگونه قانونی نمی بینی

تو را حبس ابد کردم به جرم این که در دنیا
به جز آغوش من زندان هارونی نمی بینی

نمی خواهم غرورم را شکست دیگری باشد
اگر بر گونه هایم رد کارونی نمی بینی
***
تمام سرزمینم را سکوتی سرد می گیرد
که در قانون من شور همایونی نمی بینی

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...

در حلقه‌ای از اشک پریشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...

شهری همه خواب و به لبت آیه‌ای از کهف
تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-

ماندیم جدا از تو، و با اشک گذشتیم
از هلهله‌ی کوچه و بازار به ناچار

سوگند به لب‌های تو صد بار شکستم
هر بار به یک علت و هر بار به ناچار

تو نیستی و ماندن من بی تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

روز خاموش که شد وقت درخشیدن توست

بهترین لحظه‌ی شب لحظه‌ی تابیدن توست


ابرها پشت به ماهند به تو خیره شدند

ماه پنهان شده هم محو درخشیدن توست


دیده‌ام مثل گلی باز، تو را بعد از این

فکر آشفته‌ی من در هوس چیدن توست


قرن‌ها فاصله باقی است میان من و شعر

این که شاعر شدم از معجزه‌ی دیدن توست


فعلاتن  فعلاتن  فعلاتن  فعلات

شعر دف می‌زند و نوبت رقصیدن توست


پلک بر هم نزنم وقت تماشا به خدا

اوج عاشق شدنم دیدن خندیدن توست

 


محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۵
هم قافیه با باران

تأهل این ورش زیباست اما آن‌ ورش هرگز
که زن از سوسک می‌ترسد، ولی از شوهرش هرگز

همه گفتند با زن خانه روشن می‌شود! افسوس
که باید حرف‌ها را گوش کرد و باورش هرگز

برای نصف دین خود برو یک فکر دیگر کن
همین یک نصفه‌اش خوب است و نصف دیگرش هرگز

بهشت و هر چه دارد ملک طِلق مردها می‌بود
اگر آدم نمی‌شد خام حرف همسرش هرگز

به فکر جیب خود باش و بترس از فتنه‌ی بازار
بلایی بر سرت آید که شرح محشرش هرگز-

در این مصرع نمی‌گنجد؛ ولی حتی اگر رفتی
برای او بخر اما برای مادرش هرگز

تو خواهی پند می‌گیر و نمی‌خواهی ملالی هست
به حرفم گوش کن! هرگز نرو دور و برش، هرگز!

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۶
هم قافیه با باران

عاشق  زارم   و  بر   خویش   نبندم   این   را
 
کو  طبیبی  که  کند  چاره  دل  مسکین  را؟

سینه ات  سوخت  ز   فریاد  و  نگفتی   واعظ

به  چه  تدبیر  کنم   نرم   دل   سنگین   را؟

نگهت   غارت    دین    کرد   و    خدا   میداند

بهر  این   روز  نگه   داشته    بودم   دین   را

غصه ای نیست که فرهاد به سختی جان داد

 حیفم   آمد   که   نبوسید   لب   شیرین   را

هفته ای رفت و ندیدم  رخ  ماهی  که  جز  او

هیچ   رویی   نکند    شاد    دل   غمگین  را

با  چنین  طبع  دل  آویز   و  گهر بار   بجاست

 یک دو بوسی ، صله بخشی تو عماد الدین را

 

عماد خراسانی 

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

یکی رد شد شبیه او، پر از ابهام و تردیدم

همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم


به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد

زمین دور سرم گشت و منم ارام چرخیدم


همان چادر، همان هیبت، همان چشمان پر شورش

تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم


همین که یادم آمد خنده های بی مثالش را

نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم


دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم

دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم


ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد

مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم


قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او

خودم یادم نمی آید سوالی را که پرسیدم


حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد

خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم


جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را

چو عطرش با نسیم آمد منم در باد رقصیدم


همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود

دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم


عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم

به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم


پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی

نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم


سید تقی سیدی

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد

رسول یونان

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی 

مولوی

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۵
هم قافیه با باران
کنار پنجره بوی بهار می‌آید
بهار با دل عاشق کنار می‌آید

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید
شمیم نرگس و آوای سار می‌آید

برای باغ و چمن نه, برای این دل تنگ
بهار با دو سه تا گل به بار می‌آید

به موج‌های فروخفته مژده خواهم داد
که ماه بر سر قول و قرار می‌آید

نسیم جامه دران می‌رسد ز هر طرفی
صلای عشق و صدای سه تار می‌آید

تفالی زدم و حافظ عزیزم گفت
زهی خجسته زمانی که یار می‌آید

جویا معروفی
۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

کِی می‌شود راحت بگویم: "دوستت دا..." ؟
"من" بودن و "تو" بودنت کی می‌شود "ما"؟

یک عمر تنها بوده‌ام، کافی است دیگر
یک عمر تنها بودنم بس نیست آیا؟

من سال‌ها در فکر این بودم که با تو
یک روز، جبران می‌کنم این روزها را

این روزها که هر کدامش چند سال است
ای عشق! تا کی وعده‌ی امروز و فردا؟

راهی بجز بودن، بجز ماندن نداری
باید بیایی و بمانی پیش من تا...

لعنت به هر چیزی که مانع می‌شود من،
از آرزوهایم بگویم با تو حتّی

اما منِ دیوانه اصلاً حالی‌ام نیست
رد می‌شوم از خط قرمزهای بیجا

لیلا نبوده مثل تو لیلای مجنون
مجنون نبوده مثل من، مجنون لیلا

بانو! همه چیزم! همه دار و ندارم!
ماهی مگر دل می‌کند از فکر دریا؟

آدم چرا باید به عشقش "نه" بگوید؟!
فوقش شبیه ماجرای سیب و حوّا...

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

امشب دو چندان که زمان گفتگوها را
قدری سبک کن بغض سنگین گلوها را

آهسته می آیم به سویت وقت دلتنگی
 نادیده می گیرم اگرچه "عَجِّلوا..."ها را

چون کودکی کز مادرش چیزی طلب دارد
با گریه می گویم برایت آرزوها را

گفتند '‘آب رفته دیگر بر نمی گردد'’
گفتند...اما مرحمت کن آبروها را.....
 
امشب کنار پنجره قدری نگاهم کن
پایان بده این راه سخت و جست و جوها را
 
محمد شیخی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

ﺯﻭﺩ ﻣﺴﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺖ ... ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻣﺮﺍ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺷﺮﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻋﺠﺐ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ... ﺩﻟﻢ ﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﯽ ﭘﻠﻨﮕﯽ ... ﺣﺎﻝ ﺻﯿﺪﺕ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺗﻮﯼ ﭼﻨﮕﺖ ﻫﯿﭻ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﻩ ﺍﯼ ﻣﺤﺠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﻧﺮﻣﮕﺎﻩ ﮔﺮﺩﻧﻢ
ﻟﺞ ﻧﮑﻦ ﺻﯿﺎﺩ ! ... ﺍﻣﺸﺐ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺻﻠﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ..

مهتاب یغما

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

چاهی بزن که گاهی، پشتک در آن توان زد
شعری بخوان که پوز نسل جوان توان زد

نه دزدگیر دارد، نه چفت و بست محکم
از این مغازه صد تا سطل گران توان زد

با سکه ها که بردی، دست ننه ت سپردی
یک باب گز فروشی در اصفهان توان زد

وقتی که تیمتان باخت، فوری بپر به میدان
آنجا بجز مربی، دروازه بان توان زد

بینندگانِ جان، هان! هان ای یکان یکان، هان!
در مَرغزار فرهنگ، هر شب دکان توان زد

مجری اگر سهیل و خواننده افتخاری است
با شعر و فال و آواز، صد کاروان توان زد

آنسان که ارده خوب در اردکان توان خورد
همشیره! شیره ناب، در زاهدان توان زد

آن هفته جشنواره است. من شک ندارم آنجا
مخ های بی شماری، از این و آن توان زد!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران