هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ساقی امشب باده از بالا بریز   
باده از خم خانه مولا بریز
باده ای بی رنگ و آتش گون بده   
زان که دوشم داده ای افزون بده
ای انیس خلوت شبهای من   
می چکد نام تو از لب های من
محو کن در باده ات جام مرا   
کربلایی کن سرانجام مرا
یا علی درویش و صوفی نیستم    
راست می گویم که کوفی نیستم
نیک می دانم که جز دندان تو   
هیچ دندان لب نزد بر نان جو
یا علی لعل عقیقی جز تو نیست   
هیچ درویشی حکیمی جز تو نیست
لنگ لنگان طریقت را ببین   
مردم دور از حقیقت را ببین
مست مینای ولایت نیستند   
سرخوش از شهد ولایت نیستند
خیل درویشان دکان آراستند   
کام خود را تحت نامت خواستند
خلق را در اشتباه انداختند   
یوسف ما را به چاه انداختند
کیستند اینان رفیق نیمه راه   
وقت جان بازی به کنج خانقاه
فصل جنگ آمد تما شا گر شدند   
صلح آمد لاله ی پرپر شدند
دل به کشکول و تبر زین بسته اند   
بهر قتلت تیغ زرین بسته اند
موج ها از بس تلاطم کرده اند   
راه اقیانوس را گم کرده اند
موجها را می شناسی مو به مو   
شرحی از زلف پریشانت بگو
بازکن دیباچه توحید را   
تا بجوید ذره ای خورشید را
یا علی بار دگر اعجاز کن   
مشتهای کوفیان را باز کن
باز کن چشمان نازآلوده را  
بنگر این چشم نیاز آلوده را
باز گو شعب ابی طالب کجاست  
آن بیابان عطش غالب کجاست
تا ز جور پیروان بوالحکم   
سنگ طاقت زا ببندم بر شکم
تشنگی در ساغرم لب ریز شد   
زخم تنهایی فساد انگیز شد
آتشی افکند بر جان و تنم   
کین چنین بر آب و آتش می زنم
تاول ناسور را مرحم کجاست   
مرحم زخم بنی آدم کجاست
مرحم ما جز تولای تو نیست   
یوسفی اما زلیخای تو کیست
شاهد اقبال در آغوش کیست   
کیسه نان و رطب بر دوش کیست
کیست آن کس کز علی یادی کند   
بر یتیمان من امدادی کند
دست گیرد کودکان شهر را   
گرم سازد خانه های سرد را
ای جوان مردان جوان مردی چه شد   
شیوه رندی و شب گردی چه شد
شیعگی تنها نماز و روزه نیست  
آب تنها در میان کوزه نیست
کوزه را پر کن ز آب معرفت   
تا در او جوشد شراب معرفت
حرف حق را ازمحقق گوش کن   
وز لب قرآن ناطق گوش کن
گوش کن آواز راز شاه را   
صوت اوصیکم به تقو الله را
بعد از او بشنو و از نو امرکم  
تا شوی آگاه بر اسرار خم
خم تو را سر شار مستی می کند   
بی نیاز از هر چه هستی می کند
هر چه هستی جان مولا مرد باش   
گر قلندر نیستی شب گرد باش
سیر کن در کوچه های بی کسی   
دور کن از بی کسان دل واپسی
ای خروس بی محل آواز کن   
چشم خود بر بند و بالی باز کن
شد زمین لبریز مسکین و یتیم   
ما گرفتار کدامین هیئتیم
با یتیمان چاره لا تقحر بود   
پاسخ سائل و لا تنهر بود
دست بردار از تکبر و ز خطا   
شیعه یعنی جود و انفاق و عطا
باده ی مما رزقناهم بنوش   
ینفقون بنیوش و در انفاق کوش
 هم بنوشان زین سبو         
لم تناول بر حتا تم حقولهم بنوش و
یا علی امروز تنها مانده ایم   
در هجوم اهرمن ها مانده ایم
یا علی شام غریبان را ببین   
مردم سر در گریبان را ببین
گردش گردونه را بر هم بزن   
زخم های کهنه را مر حم بزن
مشک ها در راه سنگین می روند   
اشک ها از دیده رنگین می روند
مشکها ی خسته را بر دوش گیر   
اشکها را گرم در آغوش گیر
حیدرا یک جلوه محتاج توام   
دار بر پا کن که حلاج توام
جلوه ای کن تا که موسایی کنم   
یا به رقص آیم مسیحایی کنم
یک دوگام از خویشتن بیرون زنم   
گام دیگر بر سر گردون زنم
گام بردارم ولی با یاد تو   
سر نهم بر دامن اولاد تو
شیعه یعنی شرح منظوم طلب   
از حجاز و کوفه تا شام وطلب
شیعه یعنی یک بیابان بی کسی   
غربت صد ساله بی دلواپسی
شیعه یعنی صد بیابان جستجو   
شیعه یعنی هجرت از من تا به او
شیعه یعنی دست بیعت با غدیر   
بارش ابر کرامت بر کویر
شیعه یعنی عدل و احسان و وقار   
شیعه یعنی انحنای ذوالفقار
از عدالت گر تو می خواهی دلیل   
یاد کن از آتش و دست عقیل
جان مولا حرف حق را گوش کن   
شمع بیت المال را خاموش کن
این تجمل ها که بر خوان شماست   
زنگ مرگ و قاتل جان شماست
می سزد کز خشم حق پروا کنیم   
در مسیر چشم حق پروا کنیم
این دو روز عمر مولایی شویم   
مرغ اما مرغ دریایی شویم
مرغ دریای به دریا می رود   
موج بر خیزد به بالا می رود
آسمان را نور باران می کند   
خاک را غرق بهاران می کند
لیک مرغ خانگی در خانه است   
روز و شب در بند مشتی دانه است
تا به کی در بند آب و دانه اید   
غافل از قصاب صاحب خانه اید
شیعه یعنی وعده ای با نان جو   
کشت صد آیینه تا فصل درو
شیعه یعنی قسمت یک کاسه شیر     
بین نان خشک خود با یک اسیر
چیست حاصل زین همه سیر و سلوک   
تاب و تاول چهره و چین وچروک
سالها صورت ز صورت با ختیم   
تا ز صورت ها کدورت یافتیم
یک نظر بر قامتی رعنا نبود  
یک رسوخ از لفظ بر معنا نبود
گر چه قرآن را مرتب خوانده ایم   
از قلم نقش مرکب خوانده ایم
سوره ها خواندیم بی وقف و سکون  
کس نشد واقف به سر یسرون
سر حق مستور مانده در کتاب   
عالمان علم صورت در حجاب
ای برادر عالمان بی عمل   
همچو زنبورند لاکن بی عسل
علمها مصروف هیچ و پوچ شد   
جان من برخیز وقت کوچ شد
از نفوذ نفس خود امداد گیر   
سیر معنا را ز مجنون یاد گیر
ای خوش آن جهلی که لیلایی شویم   
هر نفس لا گوی الایی شویم
تا به کی در لفظ مانی همچو من   
سیر معنا کن چو هفتاد و دو تن
همچو یحیا گر نهی سر در طبس   
می شود عریان به چشمت سر حق
شیعه یعنی عشق بازی با خدا   
یک نیستان تک نوازی با خدا
شیعه یعنی هفت خطی در جنون   
شیعه طوفان می کند در کا کنون
شیعه یعنی تندر آتش فروز   
شیعه یعنی زاهد شب شیر روز
شیعه یعنی شیر یعنی شیرمرد   
شیعه یعنی تیغ عریان در نبرد
شیعه یعنی تیغ تیغ مو شکاف   
شیعه یعنی ذوالفقار بی غلاف
شیعه یعنی سابققون السابقون   
شیعه یعنی یک تپش عصیان و خون
شیعه باید آب ها را گل کند   
خط سوم را به خون کامل کند
خط سوم خط سرخ اولیاست   
کربلا بارز ترین منظور ماست
شیعه یعنی بازتاب آسمان   
بر سر نی جلوه رنگین کمان
از لب نی بشنوم صوت تو را   
صوت انی لا اری الموت تو را
یا حسین ، پرچم زلفت رها در باد شد
وز شمیمش کربلا ایجاد شد
آنچه شرح حال خویشان تو بود   
تاب گیسوی پریشان تو بود
می سزد نی نکته پردازی کند   
در نیستان آتش اندازی کند
صبر کن نی از نفس افتاده است   
ناله بر دوش جرس افتاده است
کاروان بی میر و بی پشت و پناه   
در غل و زنجیر می افتد به راه
می رود منزل به منزل در کویر   
تا بگوید سر بیعت با غدیر
شیعه یعنی امتزاج نار و نور   
شیعه یعنی رأس خونین در تنور
شیعه یعنی هفت وادی اظطراب   
شیعه یعنی تشنگی در شط آب
شیعه یعنی دعبل چشم انتظار   
می کشد بر دوش خود چهل سال دار
شیعه باید همچو اشعار کمیل   
سر نهد برخاک پای اهل بیت
یا پرستش وار در پیش هشام   
ترک جان گوید به تصدیق امام
مادر موسی که خود اهل ولاست   
جرعه نوش از باده جام بلاست
در تب پژواک بانگ الرحیل   
می نهد فرزند بر دامان نیل
نیل هم خود شیعه ی مولای ماست   
اکبر اوییم و او لیلای ماست
شیعه یعنی تیغ بیرون از نیام   
این سخن کوتاه کردم والسلام
 

 محمد رضا آغاسی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است

می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند

صائب تبریزی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

بی تو نماد شــــاخصی از ننــگ می شوم

در تنگنـــــای قافیـــــه ای تنــگ می شوم

 

وقتی که نام خوب تو اینجاسـت بی دلیل...

با هر چه حس خوب هماهنــــگ می شـوم

 

با حس هیبتی که تو بخشــــیده ای به من

سردار و با صــلابت و سرهنــــگ می شوم

 

بد فـــــرم و بد صــــدام، شبـــــیه کلاغ هــا

با تو لطیف و خوب و خوش آهنگ می شوم

 

وقتـی نباشــی عاقبت از دست غصــــه ها

کور و مریــض و بد دهــن و لنــگ می شـوم

 

مانند کشــوری که پر از درد شـــورش است

بی تو خراب و سوختـــه از جنگ می شـوم

 

اینجا بمـــــان  و ببــین من چـــــه بی دروغ

بـــا روح مهربان تو یــــک رنــگ مـی شــوم...


جواد مزنگی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

کجای این شب پر غصه آفتاب شدی
که خواند قصه به گوش ات که غرق خواب شدی

کدام بوسه ترا جرعه جرعه نوشیده ست
که پیش از آنکه بیابم ترا سراب شدی

سوال پر ترکی بر لبم نشاندی و بعد
زمین خشک مرا ابر بی جواب شدی

دعای روز و شبم بودی و نمی دانم
دعا نکرده برای که مستجاب شدی

بهار خلوت آغوش من ترا کم داشت
تو دور ساقه پاییز پیچ و تاب شدی

بهشت گمشده روزگار دوزخی ام
برای من که فقط مایه عذاب شدی

تو بال اوج گرفتن نداشتی گنجشک
از آب و دانه من بود اگر عقاب شدی


مجید آژ
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

بغض را انگار تنها شانه می فهمد فقط
شعله های بال را پروانه می فهمد فقط 

زندگی با خاطرات دوستان رفته را
آن قطار گوشه ی پایانه می فهمد فقط

شهر شومم خواند و دورم کرد از آغوش خویش
قاصد گنجم مرا ویرانه می فهمد فقط

با غم دل می رسند و شاد و سرخوش می روند
غیر من این درد را میخانه می فهمد فقط 

درد دل با آدم عاقل مرا آرام کرد
حرفهایم را ولی دیوانه می فهمد فقط 

زندگی شادی فراوان در خودش دارد ولی
زندگی را آدم تنها نمی فهمد فقط


سید محمدحسین حسینی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۴
هم قافیه با باران

مترسکانه نشاندی مرا بخاک سیاه
سفید بخت شوی ای عروسک خودخواه

من و تو از دو جهان از دو کهکشان دو زمین
دو روز همسفر هم شدیم در یک راه

تو رفته رفته عزیز و عزیز تر شدی و
من از بلندی عزت رها شدم در چاه

دل کبوتری و بخت پر کلاغی من
درخت پر ثمر و دست چیدنم کوتاه

خیال بود رسیدن به تو ولی شیرین
محال بود ولی غیر ممکنی دلخواه

کجای این شب پر غصه آفتاب شدی
چراغ مرده شب پرسه های بی همراه

سیاهچال مخوفی ست هر شبم بی تو
سری بزن به من ای نور از دریچه ماه


مجید آژ
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
هم قافیه با باران

نگاهم کی غریب و بی‌وطن شد؟ 

دلم کی لاله‌ی خونین بدن شد؟

سر از گنجشک‌هایم کی بریدند؟

گلویم کی شهید بی‌کفن شد؟

 

سیبد حبیب نظاری

 

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۹
هم قافیه با باران

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم


به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم


حکایتی ز دهانت به گوش جان  آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم


مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به  سر  برند به دوشم


بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم


مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم


به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم


مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم


به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که  گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


 سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران
همیشه در هر عکسی
جای یک نفر کنار من خالی ست،
یک نفر که اگر بود
حتا لازم نبود چیزی بگوید
تا من لبخند بزنم،
یک نفر که اگر بود
من در آن عکسها نبودم!

مژگان عباسلو
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
آن روز هوا هوای بی صبری شد
خورشید، اسیر ِ ظلمتی جبری شد

روزی که دلم هوای ِ باریدن داشت
تا آه کشیدم آسمان ابری شد

ایرج زبردست
۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۸
هم قافیه با باران
قوی‌ترین مردان جهان
پستچی‌ها هستند که نمی‌دانند
چه حجم عظیمی از درد و اندوه را
با خود حمل می‌کنند
از آنها قوی‌تر تویی
که می‌توانی تنها با چند کلمه
کمر مرا بشکنی!

مژگان عباسلو
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰
هم قافیه با باران
نوشتم که قولت؟
بهم گف شکست...

نوشتم چرا؟
گف: همینی که هس...

حامد عسکری
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۵
هم قافیه با باران
کم  کم  هلالِ  ماهِ  خدا می رسد ز  راه

اوقاتِ نابِ  اهلِ بکاء می رسد ز راه

مهمان کند خدا همگان را به سفره اش

وقتی که ماهِ  جود و سخا  میرسد ز راه

گُل میکند  به لب همه  دم  ذکر  یا علی

زیرا بهارِ  اهلِ دعا می رسد ز  راه

ماهِ  مجیر و جوشن و شب های عاشقی

ماهِ  جنون  و ماهِ  صفا  میرسد  زِ  راه

دستت دراز کن چو گدا سمتِ سفره اش

وقتی گدا به پشتِ  گدا  میرسد  ز راه

امضا کند خدا گذر از  نار  دم  به دم

چون ماهِ توبه ، ماهِ عطا میرسد ز راه

وقتی که ماهِ خوبِ خدا رو کند به ما 

فرصت برای ترکِ  گناه  میرسد ز  راه

معلوم میشود که عزیزی به نزدِ حق

وقتی بلا به پشت بلا می رسد ز راه

هر لحظه اش عبادت و هر ساعتش نکو

اوقاتِ سر به سر چو طلا  میرسد ز راه

پُر  میشود فضای دل از عطر عاشقی

 لَا  تَقْنَطو بر  اهلِ خطا میرسد  ز راه

بس کن دگر گناه که گناه سد عاشقی است

الطافِ عاشقانه  جدا میرسد ز راه

میترسم از گناه و امیدم به رحمتش

وقتی که ماهِ خوف و رجا میرسد ز راه

ماهِ غمِ  علی شهِ لولاک میرسد

یعنی که ماهِ اشک و عزا می رسد ز راه

افطار گر کنی همه دم یادِ لعلِ او

الطافِ  سیّدالشهدا می رسد ز راه

گر خوب بندگی کنی ای دل به هر صباح

توفیقِ طوفِ کرب و بلا  میرسد  ز راه

وقتی به یادِ کرب و بلا بغض میکنی

صدها ملک ز ارض  و سما میرسد ز راه

دنیا شود بهشتِ  برین شک نکن دمی

وقتی قدومِ  شاهِ وفا می رسد ز راه

«عَجِلْ عَلی ظُهُور وَلِیّک » خدای من

پس کی ز کعبه صاحبِ ما میرسد ز راه؟

از آتشت هماره " بداغی " شود رها

چون شاهِ  دین به روز جزا می رسد ز راه

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

باز باران است،باران حسین بن علی(ع)
عاشقان جان شما،جان حسین بن علی(ع)
 
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی(ع)
 
شمرها آغوش وا کردند،اما باک نیست
وعده ی ما دور میدان حسین بن علی(ع)...
 
در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران عطر قرآن حسین بن علی(ع)
 
هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی(ع)
 
دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دست های ما به دامان حسین بن علی(ع)


ناصر حامدی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

دل پاییــــز نـــدارد غـــم جانکــــــاه مـرا

رفتنــــی هستـــم ،اگرباز کنـــی راه مرا

رفتـــــم،اما نرســیدم به تو،دریا نشــــدم

مانـــــدی،اما نرســـانـدی به خــدا آه مرا

تو فقط پلک بزن،کار تو جـاری شــدن است

بغض اگر هست فشرده اسـت گلوگاه مرا

بازهم پلک بزن،چشم تو لحنش آبی است

نقــل کن در همــه جا  قصــه ی کوتاه مرا

خاطرم نیست به چشم توچه شعری زیباست

کمــی آواز بخــــوان گریه ی دلخـــــواه مرا

*******

شب خوبی ست،هوا طعــم قشنگی دارد

نی بـزن باز  کـه بدمســت کنــی مـاه مـرا


ناصر حامدی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران
داغم، ولی به جرعه ای از آب قانعم

باغم، به روشنایی مهتاب قانعم

بیداری ام کنار تو ممکن نبوده است

حالا به چشم های تو در خواب قانعم

چشم تو صحن مسجدی آرام و دوردست

می آیم و به گوشه ی محراب قانعم

گیسوی تابدار تو تاب از دلم ربود

یک عمر با همین دل بی تاب قانعم

شیرین تویی و مبدا شعرم لبان توست

تر کن لبی که با غزلی ناب قانعم...


حامد ناصری
۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

بی خیالت سر نکردم، بی خیالم سر مکن

خواب را در چشم های خسته ام باور مکن

اختیارت را به دست باد جادوگر مده

پیش مردم زلف هایت را پریشان تر مکن

امر کن تا بر لب سرخ تو عاشق تر شوم

نامسلمانا! لبم را نهی از منکر مکن

عمر بودن با تو کوتاه است،مثل عمر گل

نازک انداما! گل عمر مرا پرپر مکن

دیدی و چیدی و بوییدی و دور انداختی

آنچه کردی با دل من با دل دیگر مکن

شب گذشت و خواب چشمان تو را از من گرفت

گفتمت عادت به داروهای خواب آور مکن...

ناصر حامدی
۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

گل که می گرید غم عریانی اش را می خورد

پیچ و تاب زخم سرگردانی اش را می خورد

خاک اگر باران نمی بیند گناه ابر چیست؟

نامسلمان چوب بی ایمانی اش را می خورد

عشق را از دستبرد بی وفایی دور کن

گرگ بی شک برّه ی قربانی اش را می خورد

راستی! بار کج خود را به منزل می برد

آن که دارد نان بی ایمانی اش را می خورد؟

وامصیبت! شیخ راه قبله را گم کرده است

غصه ی معشوقه ی پنهانی اش را می خورد

اشک بند آمد ولی این سد بی جان نیمه شب

بی گمان دیواره ی سیمانی اش را می خورد...


ناصر حامدی

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران
نیمه جان،چرخ زنان،توبه کنان عاشق شد
داد و بیداد دلم در رمضان عاشق شد


مردم شهر به تسبیح و دعا مشغول اند
دل من تشنه و تسبیح زنان عاشق شد


می توان با دهن روزه چنین مستی کرد
می توان پیش نگاه دگران عاشق شد


عشق ای عشق به من جرات گفتار بده
مرد آن است که از راه زبان عاشق شد


دم افطار سر زلف تو را می بوسم
می توان با تو چنین کرد و چنان عاشق شد


بی گمان ماه تویی،ماه تر از ماه تویی
آمدی بر لبه ی بام و جهان عاشق شد


آمدی تازه شدی چرخ زدی خندیدی
ناگهان مرد و زن و پیر و جوان عاشق شد


***

شب قدر آمده، شیرین دهنان آمده اند
می توان بر همه شیرین دهنان عاشق شد...


ناصر حامدی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران
عشق را لای در و دیوار پنهان کرده‌ای

باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده‌ای

 

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت!

راز بگشا ، از چه رو رخسار پنهان کرده‌ای ؟

 

آسمان تار است ، می‌گویند امشب ماه را

زیر آن پیراهن گلدار پنهان کرده‌ای

 

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش

آن چه را در لحظه‌ی دیدار پنهان کرده‌ای

 

آن لب تب‌دار را یک بار بوسیدن شفاست

وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده‌ای

 

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را 

در کدامین حجره‌ی بازار پنهان کرده‌ای ؟


ناصر حامدی

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران