هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

به جز هوای رهایی به سر نداشته باشی

هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی

میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا

برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی

خطر که هیچ وجودت تمام بود و نبودت

اثر نداشته باشد اثر نداشته باشی

تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی

ولی برای پریدن جگر نداشته باشی

شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما

دو چشم شب شکنِ شعله ور نداشته باشی

خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد

تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی

نگو که از تو گذشته - اگر چه مثل گذشته

هوای خون و خطر آن قدٓر نداشته باشی-

ولی پلنگ پلنگ ست اگر چه خسته و تنها

اگر چه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
هم قافیه با باران

گرانی درد هرمزگان نباشـــــد

اگر هم بوده است ،الان نباشـــــــد

فساد و فقر و بی کاری و غیره…

به حمداللهَ درین استان نباشد

دعـــــای بارش و باران فـــراوان

خبــــر از بارش باران نباشـــــد!

خدارا شکر ، شــهر بندر عباس

به ظاهر بی سر و سامان نباشد!

نباشد هیچ معـــتادی درین جا

کسی علاف و سرگردان نباشد

“تقی” دنبال جنش خالش و ناب

پی قرش روان گردان نباشــد!

تمام کوچه ها امن و امان است

خبر از سرقت دزدان نباشــــد

به لطف خانه های مسکن مهر

پس از این مشکل اسکان نباشد!

مجــــــردها برای زن گرفتـــن،

دوای دردشان پیکان نباشــد!

زنِ بی سرپرست اصلا نبینی

زنی نان آور طفـــلان نباشــــد

درونِ ســـازمان هــا و ادارات

یکی کم کار و بی وجدان نباشد

خودت که دیده ای در سطح این شهر،

گدایی گوشه ی میدان! نباشد

و یا یک طفل بی بابا درین جا

برهنه پا و بی تنبان نباشــــد

حجاب دختران در حد اعـــلاء

تا این جا…مانتوی آنان نباشد (تصویری …!)

پسرها زیر ابرو کی تراشند؟

“غلومک” عینهو “مژگان” نباشد!

اراذل دیگر این جا ، جایشان نیست

کسی در پشت “وَن” گریان نباشد!

نمی میرد درین جا فرد بیمار

چرا که مشکل درمان، نباشد

پسر یا دختری در سن پایین

بلاتکلیف در زندان نباشـــــد

و احزاب سیاسی کارشان ۲۰

چنین احزاب، در ایران نباشد

کسی از پشت دیوار سیاست

پی تخریب این و آن نباشـــد

بزرگان بی تعارف راستگویند

خدا در کارشان حیران، نباشد

خلاصه ! شعر گفتن هست مشکل

دروغی این چنین، آسان نباشد!


راشدانصاری

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

عشق وقتی که گریبان گیر آدم می شود
رفته رفته بی قراری ها مجسم می شود
.
زندگیِّ بی تو را اصلا نمی خواهم، بفهم
زندگی وقتی نباشی خب، جهنم می شود
.
بیش تر از قد پیرِ مرد های ناتوان
عاشق بیچاره پشتش لاجرم خم می شود
.
من دلم می خواهدت پس نه نگو از این به بعد
غیرِ این باشد اگر مرگم مسلم می شود
.
خورد کن لا مذهب آن کوه غرورت را، بگو
"دوستم داری"، مگر چیزی ز تو کم می شود؟
.
هر که عاشق پیشه است این روز ها ویرانه وار
راهیِ کرمان برای دیدن بم می شود
.
عشق وقتی که گریبان گی....ولش کن شعر را
رفته رفته بی قراری ها مجسم می شود
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
امِ ابیها نظری کن به ما
جانِ  علی پادشهِ لا فتی
جز تو نباشد به لبم زمزمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

کوثر قرآن تو شدی از ازل
حبِ شما معنیِ خیر العمل
با تو نباشد به دلم واهمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

با قَدمت خانه پر از نور شد
دشمن دون با قَدمت کور شد 
دست به دامان شما ما همه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه 

جان به فدای رهِ نورانی ات
دین بود از خطبه ی طوفانی ات
می دهد عشقت به غمم خاتمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

نوکر دربارِ شما جبرئیل
عاشقتان موسِی و صد چون خلیل
عرش شود با نِگهت قائمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

یک نگهت کارِ سلیمان کند
چادرتان گَبر مسلمان کند
نامِ شما ذکرِ شهِ علقمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

ز چه دنبال تماشای خدا میگردی

نظری رو  به  علی کن که علی وجهِ خداست

بی علی صوم و صلاتت همگی نقشِ بر آب
شرط توحید علی باشد و جز او به فناست

مرده را زنده کند با نگهی شیرِ خدا
این غلو نیست علی مردِ مسیحا نفساست

کعبه بگرفته اگر حرمت و شأنی زٍ ازل 
ز قدم های علی خواجه ی عرفانیِ ماست

ز چه نالانی و از درد به خود میپیچی
مدحِ مولا بنما مدحِ علی رازِ شفاست

آن چنان جلوه  نموده است خدا در حیدر
من ندانم که علی بنده بُوَد یا که خداست

قلمم آب شد از حسرت و خجلت به خدا
چه بگویم ز علی زان که علی  فوق ثناست

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران
مستی ما مستی از هر جام نیست
مست گشتن کار هر بد نام نیست
 
ما ز جام عشق ، مستی می کنیم
خویش را فارغ ز هستی می کنیم
 
می، پلیدی را ز سر بیرون کند
عشق را در جام دل، افزون کند
 
چون که ما مستیم و از هستی تهی
کی شود هستی، به مستی منتهی؟
 
مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند
فارغ از بود و نبود و چون و چند؟
 
چون و چند از ابلهی آید میان
در طریق عاشقی کی می‌توان؟
 
مست بود و فکر هستی داشتن
کوه غم را از میان ، برداشتن
 
کی بُوَد کار حساب و هندسه؟
کی چنین درسی بود در مدرسه؟
 
عاشقی را خود جهان دیگریست
منطق عاشق ، همان پیغمبریست
 
عشق بر عاشق دهد ، دستور را
عقل، کی فهمد چنین منظور را
 
تا نگردی عاشق از این ماجرا
کی توانی کرد درک نکته ها؟
 
فهم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز می‌گویی که چیست؟
 
باید اول ، ترک ِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی
 
هر زمان گشتی تو مست جام عشق
خویش را انداختی در دام عشق
 
آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درک یکی را از دویست
 
گر به راه عشق همراهم شوی
رهسپار قلب پر آهم شوی
 
خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقل، همراه و رفیق عشق نیست
 
عقل ، اول بیند و باور کند
عشق، نادیده همه از بر کند
 
عشق چون از عقل می‌گردد جدا
آن زمان بیند بزرگی خدا
 
چون خدا را دید، پابستش شود
از می دیدار ، سرمستش شود
 
(ساقی) و جام می و روی نگار
هست، در دیوانگی ها آشکار
 
در ره لیلی ، کسی هشیار نیست
گر که مجنونم بخوانی عار نیست
 
سید محمدرضا شمس
۳ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

خدا را خوش نمی آید که این گونه بسوزانی
مرا در آتش عشقت وَ هی گربه برقصانی

منم یک بچه ی پایین شهری خب قبول اما
دلم این را نمی فهمد نگو که دختر خانی!

تمام فرضیه ها را به دست عشق بسپار و
بکش بر روی مبحث های فکری خط بطلانی

تو هم مانند بارانی و هم مثل زمین لرزه
دو رویی میکنی آرامش ما قبل طوفانی

نشستم پای درس و بحث چشمانت؛بیاموزم
الفبای جنون را، مثل یک طفل دبستانی

یقینا بهترین فیلم رومانتیک جهان می بود
اگر که ماجرایم با تو می شد کارگردانی

مرا دق میدهی با بی محلی های بیش از حد
بگو از جان من آخر چه میخواهی تو ای جانی؟!

((اگر با من نبودت هیچ میلی))... خب گمان کردم
حکایت می کند،شاید تو هم لیلی دورانی!

نجیب و سر به زیری،با حیایی،ساده ای پاکی
مشخص می شود از دختران خاص ایرانی

منم یک عاشقِ شاعر نه برعکسش که با عشقت
تمام زندگیَم شد غزل گفتن،غزل خوانی


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست
که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست

به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد
شبی که پیش منی وقت خواب دیدن نیست

من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم
میان ما دونفر گفتن و شنیدن نیست

نگاه کن به غزالان اهلی چشمم
دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست

بگیر از لب داغم دوبیت بوسه ی ناب
همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست

برای من قفس از بازوان خویش بساز
که از چنین قفسی میل پرکشیدن نیست

تو آسمان منی ! جز پناه آغوشت
برای بال و پرم وسعت پریدن نیست 

تکتم حسینی


۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران
من ابر پربارانم اما وقت بارش نیست
بغضم! ولی ترجیح دادم درگلو باشم
ترسیده ام یک عمر از رویای بعد ازتو
باید ولی باترس هایم روبرو باشم
ازرفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد
من از تمام روزهای گرم، دلسردم
ترسیدم و دل کندم ازاین عشق ، قبل از تو
تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم
من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم
یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند
دنیا برای عشق جای کوچکی بوده
با رفتنت شاید به من این را بفهماند
من خسته ام ازاینکه دستان شفابخشت
تنها برایم دست های بسته ای بودند
حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی
مرداب ها یک روز رودخسته ای بودند
بازخم هایت برتنم می میرم اما باز
ازتو کسی این ظلم را باور نخواهد کرد
درمن پس ازتو جا برای زخم خوردن نیست
حال مرا چیزی ازاین بدتر نخواهد کرد
صیادمن! دارد به آخر می رسد قصه
دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید
غم هست باران هست یادت هست زخمت هست
دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید
آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که
رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز
یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما
هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز

رویا باقری
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!

چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان
از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم
در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا

دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا

من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی
می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا

گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا

تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا

زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا

دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید
همه خون جگر از، دیده روان است مرا

می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان
خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟


سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران
بهار من که تویی نوبهار تو که منم
بهار آمد و من مرغ خارج از وطنم

چگونه بی قفس و بی نفس بخوانم شعر
چگونه اوج بگیرم, چگونه پر بزنم؟

هوا تمیز و فرح بخش ...من ملول وغریب
هوا گرفته و دلگیر...بغض می شکنم

بهار من که تویی عطر دلنواز عزیز
مرا ببر به تماشای خانه ام،چمنم
#
نوشته ای که قوی باش ،می شود؟ سخت است
چه قدر اشک نریزم،چگونه دم نزنم؟

نغمه مستشارنظامی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

دارم خودم برای خودم زار می زنم
از دل بساط عشق تو را بار می زنم
.
یک آدم روانیِ مغلوب عشقم و . . .
با گریه سر به تیزیِ دیوار می زنم
.
کابوس های ممتد و فریاد... نه!کمک...!
در خواب، خویش را خودِ من دار می زنم!
.
آنقدر زهر خورده ام "افعی" شدم، که من
طعنه به نیش سمّیِ هر مار می زنم
.
با اینکه دوریت خودِ مرگ است،آخرش
قید تو را به سختی و دشوار می زنم
.
هی گریه گریه گریه...فقط گریه،بی خیال
رگ را میان این همه " تکرار" می زنم
.
لعنت به من، به تو، به گذشته، به خاطرات...
دارم خودم برای خودم زار می زنم
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

تار مویت یک غزل یا یک ترانه
یک جاده صعب العبور بی کرانه
وقتی نگاهت میکنم هر بار، در من
شعری قیام می کند با این بهانه
خورشید را دیدم پریشان در خیابان
دنبال تو می گشت هر خانه به خانه
دیشب غزل خواندی، رباعی گفت؛ ای کاش
من هم غزل بودم، از اول، عاشقانه
شب،کوچه باغ خلوت و باران،دوتایی
دنبالْ بازی، خاطرات کودکانه
جِر میزنی و بیشتر دل میبری با
انجام این رفتار های بچه گانه
آیا اجازه میدهی مانند کوهی
باشم برایت تا ابد یک پشتوانه
آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشگی بسازم آشیانه
یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از این چشم های شاعرانه
ساده بگویم دوستت دارم عزیزم
بی شیله پیله،از ته دل،صادقانه

 فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

زهی باغ، زهی باغ، که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر، تبارک و تعالا

زهی فر، زهی نور، زهی شر، زهی شور
زهی گوهر منثور، زهی پشت و تولا

زهی مُلک، زهی مال، زهی قال، زهی حال
زهی پر و زهی بال، بر افلاک تجلی

چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی
چه ذوالفنون چه مجنون، چه لیلی چه لیلا

علم های الهی ز پس کوه بر آمد
چه سلطان و چه خاقان، چه والی و چه والا

چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس، چه ناموس، چه اهلا و چه سهلا

گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش، فروپوش، نه بخروش، نه بفروش
تویی باده ی مدهوش به یک لحظه بپالا

خمُش باش، خمُش باش، در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا


مولوی

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران
خنده بر هر درد بی درمان دواست
این سخن از بیخ و بن حرفی خطاست

خنده خود درد است و کانونِ بلا
چشم گریان چشمه ی فیضِ خداست

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
هم قافیه با باران

سندسازی کنم یا نه؟ نگویم از شما بوده‌ست؟
تمام نقطه‌پایان‌ها که بعد از جمله‌ها بوده‌ست

تمامش کن نمی‌خواهم بخوانم جمله‌ای دیگر
که این تاریخ تکراری برایم آشنا بوده‌ست

زمان را رسم کردم روی کاغذ، کاغذ آتش شد
نفمیدم که این ویرانه، اصلاً کی، کجا بوده‌ست

من این‌جا پیر خواهم شد، و شک دارم زمان چیزی
به جز فرسودنم باشد که از اول بنا بوده‌ست

شهادت می‌دهم خورشید، روشن بود در آن روز
و کشتن‌های پنهانی که کارِ سایه‌ها بوده‌ست

پرستش می‌کنم با شیوه‌های سنّتی هر شب
به یاد روزگارانی که تنها یک خدا بوده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

گاه دلگیر از همه دنیا و مردم می شوم
بین غم های زمانه بی هوا گم می شوم

ناگزیر از دست دنیا و گرفتاران آن
بی قرار و دل شکسته راهی قم می شوم

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

کسی هرگز نمی فهمد غم این مرد تنها را
غمی که برده است از یاد من حتی الفبا را
.
شبیه یک خُره افتاده بر جانم خیال تو
که در من دارد از بین می برد هر لحظه اعضا را
.
و با فکر نبودت مرگ را در آینه دیدم
به مادر گفته ام حاضر کند خرما و حلوا را
.
منِ از جنس کاغذ را که هیچ، این سرد رفتاریت
به آتش می کشد سر تا سر اعماق دریا را
.
و کشته می شوم هر شب به دست دوریت در خواب
و هی کابوس میبینم..." نبودت"... این هیولا را
.
نگفتم بی تو می میرم؟ نگفتم بی تو من هیچم؟
تو اما سرد گفتی که تمامش کن "ادا" ها را
.
من اینجا رو به موتم تو ولی عین خیالت نیست
که یوسف ها نمی فهمند امثال زلیخا را!
.
خدا، ای عشق از تو نگذرد بیچاره ام کردی
که آوردی سرم انواع و اقسام بلایا را
.
فرزاد نظافتی

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران
در انتهایِ خیابان خودش خودش را کشت
به وقتِ بارشِ باران خودش خودش را کشت

و ناله کرد شبی از فراق و غصه ی هجر 
چو دور شد زِ  نیستان  خودش خودش را کشت

دلش گرفت ز دنیا ز دستِ باورِ  خویش 
و پاره پاره گریبان خودش خودش را کشت

تصورش چقدر رنج میدهد ما را
که پیشِ دیده ی یاران خودش خودش را کشت

دمی ندید جمال از خدا و راهِ  رسول
گذاشت سر به بیابان خودش خودش را کشت

دلا نخور تو فریبِ عوامِ  سطحی فکر
به حکمِ آیه ی قرآن خودش خودش را کشت

و آخرین سخنش خوب یادِ من مانده
که گفت مردِ پریشان خودش خودش را کشت

سیروس بداغی
۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

اینجا نشسته ام بنویسم براى تو
از انتهاى عاشقى و ابتداى تو

اینجانشسته ام که نگاهى به من کنى
شاید به یک نگاه شوم مبتلاى تو

اینجانشسته ام که بگویم خوش آمدى
هستم دوباره ملتمس یک دعاى تو

قلبم کبوترى شدوبى تاب و بى قرار
ازسینه پرگرفته به شوق هواى تو

ازسینه پرگرفته وبیرون زد ازقفس
تا آشیانه اش بشود چشم های تو

ازاوج چشم هاى تودیده که عالمى
افتاده برزمین که شودخاک پاى تو

عمری گدای بی سر و پای تو بوده ام
لطفى ، عنایتى ، نظرى کن ، فداى تو

 بهمن عظیمی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران