هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

زنده‌تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟
مرگ‌مان باد و مباد آن ‌که تو را گریه کنیم

هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم

رفتنت آینه آمدنت بود ببخش
شب میلادِ تو تلخ است که ما گریه کنیم

ما به جسمِ شهدا گریه نکردیم مگر
می‌توانیم به جانِ شهدا گریه کنیم؟

گوشِ جان باز به فتوایِ تو داریم بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم؟

ای تو با لهجه خورشید سراینده ما
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟

آسمانا! همه ابریم گره خورده به هم
سر به دامان کدام عقده‌گشا گریه کنیم؟

باغبانا! ز تو و چشم تو آموخته‌ایم
که به جانْ تشنگی باغچه‌ها گریه کنیم

 

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

از الطاف عشق است این جاده‌ها را
اگر می‌شناسم، اگر می‌شناسی

به مقصد نیندیش و با من سفر کن
سفر کن، مرا در سفر می‌شناسی!


مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯿﺎ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺭﻭ ، ﺁﻥ ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﻩ
ﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺑﮕﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ، ﭘﯿﭽﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ
ﻧﺎﺯﯾﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺑﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ
ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ ، ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ
ﻟﻌﻞ ﻟﺒﺖ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻫﺎ ، ﺷﺮﻣﯽ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻣﺎ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺗﯿﺰﯼ ﮐﻨﯽ
ﺧﻮﺩ ﻗﺼﺪ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﺎﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺍﺯ ﻫﺠﺮ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ
ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺩﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

مولوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست


حافظ

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۲
هم قافیه با باران

چیزی نمانده کاملا گیریم میفهمی؟!
بیچاره ایم و زیر تحریمیم میفهمی؟!

نه آب و نه سر سبزی و نه اقتصادی
از تشنگی داریم می میریم میفهمی؟!

از دست ما شاکی شده سلطان جنگل
موشیم و در پیکار با شیریم میفهمی؟!

تحریم کرده میوه هامان ته کشیده
در حسرت یک دانه انجیریم میفهمی؟!

بابا به کودک گفت: حتما شهربازی
بعد از توافق باز هم میریم میفهمی؟!

اصلا تو می دانی چرا مسکن نداریم
دنبال بیل و یک حلب قیریم می فهمی؟!

با دکمه ای دشمن بتازاند ولی ما
اندر کف پرتاب یک تیریم می فهمی؟!

بدبخت تر از ما نمی باشد به عالم
از خوردن جام بلا سیریم می فهمی؟!

ای بی سواد ترسوی لرزان بزدل
ما دولت تمدید و تدبیریم میفهمی؟!

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۱
هم قافیه با باران

بعد از منِ مجنون تو لیلای که هستی؟

با چشم خود محو تماشای که هستی؟

عمری برایت مثل یک فرهاد بودم

شیرین من در خواب و رویای که هستی؟

آغوش من مثل دهانم باز مانده!

وقتی نباشم در تمنای که هستی؟

بعد از تو حتی شعر هایم بی قرارند

آرایه ی من ! در غزل های که هستی؟

خورشید من!سردم شده بی تو،کجایی؟

این روزها سرگرم دنیای که هستی؟


بهمن عظیمی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی مابین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هر چه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی است
دست رنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود

من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

آب ها آیینه ی سرو خرامان تواند

بادها مشاطه ی زلف پریشان تواند

رعدها آوازه ی احسان عالمگیر تو

ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند

سروها از طوق قمری سر به سر گردیده چشم

دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند

شب‌نشینان عاشق افسانه‌های زلف تو

صبح خیزان واله چاک گریبان تواند

سبزپوشان فلک، چون سرو، با این سرکشی

سبزه ی خوابیده ی طرفِ گلستان تواند

آتشین‌رویان که می‌بردند از دلها قرار

چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند

چون صدف، جمعی که گوهر می‌فشاندند از دهن

حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند

صائب افکار تو دل را زنده می‌سازد به عشق

زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

می ترسم از آن لحظه که موهـای تو را باد

در رقــص بینــدازد و دنیــــا شــود آشـــوب

آن وقت هـزاران نفر از مــــردمِ این شهــــر

آینـــد به دنبـــالِ تو ای دختـــرِ محـــــجوب

 

ای وای از آن روسری ... از ســــر که بیفتد

بر هـــــم زند آرامـــشِ هــــر انجمنــــی را

آن وقت غــزل خوانی و تعــــریفِ دمــــادم

از چشــم تو بیرون ببرد همچــــو منـــی را

 

می ترسم از آن لحظه که شیرینیِ لبهات

از رو بــبـــــرد رونـــقِ بــازارِ عســـــــــل را

ای وای اگــــر درک کند بــا تـــو رقیــــبــم

احساسِ هم آغوشی و گرمــــایِ بغل را

 

می ترسم از افسونِ نگاهــــی که تو داری

با ناز بیـــامیـــزد و بلـــــوا بشـــــــود بـاز...

هر کس که ببیـند بشـــود محـــــوِ نگـاهت

آنگاه شود شور و شــر ِعاشقـــی آغاز...

 

ای وای اگـــــــر چشـــمِ مــن آن روز ببــیــند

لبخندِ لبت رونقِ احســـاس کســــی هست

...

من با تو پـر از شعـــرم و وقتــی که نباشــی

یک شاعرِ در قافیــــه ها خورده به بن بست...


جواد مزنگی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

دشت پر از ناله و فریاد بود
سلسله بر گردن سجاد بود
فصل عزا آمد و دل غم گرفت
خیمه ی دل بوی محرم گرفت
زهره ی منظومه ی زهرا حسین
کشته ی افتاده به صحرا حسین
-
دست صبا زلف تو را شانه کرد
بر سر نی خنده ی مستانه کرد
چیست لب خشک و ترک خورده ات
چشمه ای از زخم نمک خورده ات
روشنی خلوت شبهای من
بوسه بزن بر تب لبهای من
-
تا زغم غربت تو تب کنم
یاد پریشانی زینب کنم
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
-
آه از آن لحظه که بر پیکرت
زخم کشیدند به شمشیرها
آه از آن لحظه که اصغر شکفت
در هدف چشم کمانگیر ها
آه از آن لحظه که سجاد شد
همنفس ناله زنجیر ها
-
قوم به حج رفته به حج رفته اند
بی تو در این بادیه کج رفته اند
کعبه تویی کعبه به جز سنگ نیست
آینه ای مثل تو بی رنگ نیست
آینه رهگذر صوفیان
سنگ نصیب گذر کوفیان
-
کوفه دم از مهر و وفا می زدند
شام تو را سنگ جفا می زدند
کوفه اگر آینه ات را شکست
شام از این واقعه طرفی نبست
کوفه اگر تیغ و تبرزین شود
شام اگر یکسره آذین شود
مرگ اگر اسب مرا زین کند
خون مرا تیغ تو تضمین کند
-
آتش پرهیز نبرّد مرا
تیغ اجل نیز نبرد مرا
بی سر و سامان توام یا حسین
دست به دامان تو ام یا حسین
جان علی سلسله بندم مکن
گردم از خاک بلندم مکن
-
عاقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوی تو خاکم کند
تربت تو بوی خدا می دهد
بوی حضور شهدا می دهد
مشعر حق عزم منا کرده ای
کعبه ی شش گوشه بنا کرده ای؟
-
تیر تنت را به مصاف آمدست
تیغ سرت را به طواف آمدست
چیست شفابخش دل ریش ما
مرهم زخم و غم و تشویش ما
چیست به جز یاد گل روی تو
سجده به محراب دو ابروی تو
-
بر سر نی زلف رها کرده ای؟
با جگر شیعه چه ها کرده ای
باز که هنگامه برانگیختی
بر جگر شیعه نمک ریختی
کو کفنی تا که بپوشم تنت
تاگیرم دامنه ی دامنت

 

محمدرضا آقاسی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند

عقده‌ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند

پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق

هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند

ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد

در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند

می‌برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را

زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند

تشنه ی آغوش دریا را تن‌آسانی بلاست

چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند

برنمی‌گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر

هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

که گفته با من عاشق همیشــــه بســتیزی

مگــــــر تـو دخـتــر ایـل و تبــــار چنگــیزی؟

 

شراب و شهـد و شکر محض دیگران امــــا

به ظرف سینه ی من زهر اخم مـی ریزی!

 

چه بی ملاحـظه گفتی در آخــرین پاسخ :

برای عشــق بزرگــم حقـــــیر و ناچـــیزی

 

مقــــابل همــه فصــل بهــــــار و گل ریزان

به من که می رســد انگار فصل پاییـــــزی


برای بنــد محبـــت میـانمــــــان هــــر روز

شبـیه چـاقــوی زنجـــــان بـرنـده و تیــزی

 

به اعتقـاد من اینگــونه از محـــالات است

بیـــایی و به هـــوای دلــــم در آمـیـــزی !


جواد مزنگی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

جان من مال تو باشد، هرچه غم داری بده

روی کاغذ ثبـت کن هـــر چیز کم داری بده

 

تا مبـــــادا بـر تــن نـاز تـو آسیبـــی رســد

هرچه در اطراف خود قوطی سم داری بده

 

شهـــر عمـــرت از بلاهـــــا دور بــادا تا ابـد

در خیالت هرچه از احسـاس بــم داری بده

 

بخت خـــوب و فال­های سبــــــز ارزانـی تو

طـالع نحســـی اگر در جام جــــم داری بده

 

چال لبخند تو دائم ، حــــال خوبت مستــمر

خط اخم و مشکل پر پیــچ و خـــم داری بده

 

«آیة الکرسـی» هـزاران بار نذر شـــادی ات

در دل خـود ذره ای اندوه هــــم داری بده...

 

جواد مزنگی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

از تماشـــای تو هر کس رو به حــــیرانی رود

 اختیار از دست مجنـــون های  تهــرانی رود

 

باغ رویت را نشان ده تا که از زیبــــــایی اش

آبروی قــــالــی معـــــروف کرمــــــــانی رود

 

با حضــــور فـــرم شمشــــیری ابروهای تو

خاصیت از تیغــــــه­ ی چاقوی زنجـــانی رود

 

رنگ روی گـــــونه های تو اگر پیــــــدا شود

رنگ و رو از زعفـران های خراســــــانی رود

 

گل گلـی های قشــنگ دامنــــت آوازه اش

در میـــــان دختــــــران ناز افغـــــــــانی رود

 

سرخی لب هات باعث می شود بسیار زود

اعتـبــار سیــــب های ســــرخ لبنــــانی رود

 

پسته ی لب باز کن تا شهر رفســـنجان تمام

قیمــــت بازارهـــــــایش رو بــــــه ارزانی رود

 

وصف تو خوب اســـت باید در تمـام دوره ها

علــــــــت آوازه ی دلــــدار ایـــــــــرانی رود

 

 جوادمزنگی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران
عاقبت چشم گدا لایقِ  دیدار نشد
جز غم دوریِ تان حاصلِ  بیمار  نشد

سحری از طرفِ  کوچه ی ما بگذشتی
حیف این دیده ی ماتم زده بیدار نشد

باز هم بغض من و جمعه ی دلگیر شما
باز هم جمعه و قلبی که خریدار نشد

سالها منتظر سیصد و اندی مردی
من بمیرم که دگر بار  کسی یار نشد

بی سبب نیست که تنها شده ای آقا جان
چون بشر  در رهتان  بنده ی دادار نشد

من نخواهم دگر این چشمِ گنه کارم  را
به چه کارم  که دمی لایقِ رخسار نشد

همه دم خونِ  دل از این دل غمدیده خورم
بشکند دل که  دمی محرم اسرار نشد

نیست تقصیر تو گر این دل من را نخری
بر سر کوی تو چون زار و گرفتار نشد

خواب دیدم که به گوشم همه دم میگفتی 
هر چه گشتیم... یکی یارِ  وفادار  نشد

این همه مدعیِ  عشق من و مادر من
در عمل هیچ کسی مونس و غمخوار نشد

نیست از دین نبی بین شما جز سخنی
هیچ کس رهروِ  آن احمد مختار نشد

او که دم می زند از بابِ غریبم همه دم
محرمِ رازِ علی حیدر کرار نشد

بهتر از یوسفم و راهیِ  بازار شدم 
احدی  بهر رُخم  راهیِ بازار نشد

سالها بابت این حجمِ گناهانِ  شما
جاده ی غیبت این غمزده هموار نشد

گفته بودم که دعا بهرِ فرج بنمایید
بر دعاهای فرج بهرِ من اصرار نشد

گفته بودم نشوید از منِ دلداده جدا
حاصل دوریِ تان جز غم و زنگار نشد

اشکِ خجلت ز دو چشمان (بداغی) جاریست
که ز دنیای دنی ،  کَنده و بیزار نشد

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

زیر پلکم چه می کنی دختر! خلوتم را پر ازدحام نکن
روز تارم حلال موهایت لااقل خواب را حرام نکن

ماده گرگ خیالت امشب هم قصد دارد به گله ام بزند
بره هایی که می شمارم را از سر کینه قتل عام نکن

به کسی که بدون تو عمریست به خداحافظیت خو کرده
از پس پرده فراموشی نیمه شب دزدکی سلام نکن

من پر از حرفهای ناگفته تو پر از اشتیاق نشنیدن!
این فروخورده بغض را دیگر با خیالات همکلام نکن

تشت رسوایی من است اینکه وسط کوچه تو افتاده
پیش این عاشق سر افکنده دلبری روی پشت بام نکن!

کورسویی در این سیاهی نیست تو به جادوی رنگی رویا
برق خاموش چشمهایم را مثل مهتاب نقره فام نکن

******
باز هم صبح گیج بی خوابی، من و سردردهای بی تابی
و تویی که هنوز پیش منی! لطفا این قصه را تمام نکن!


مجید آژ

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۷
هم قافیه با باران

آموزگار نیستم 
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند

نزار قبانی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

دلواپسی ام نیست چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست ، چه متن و چه حواشی

از خویش گذشتم ، ببرم خاک کن اما

شعرم چه ؟ نه بی ذوق مبادا شده باشی

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا بتراشی

مجموعه آماده نشرم خبر بد

یک خالی پر ، خط به خط اش روح خراشی

شصت و سه غزل له شده در زلزله من

شصت و سه نفس ، شصت و سه حس متلاشی

نفرین نه ، سوال است : چگونه دلت آمد

بارانم اسیدانه به من زخم بپاشی ؟

 

محمد علی بهمنی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

قرار بود که با آب و گل عجین بشوی

برای این که سفالینه ای گلین بشوی

 

زمان گذشت و زمین چون کلاف سر در گم

قرار شد که تو سر رشته ی یقین بشوی

 

گل محمدی از فرط باد خم شده بود

قرار شد بروی تکیه گاه دین بشوی

 

تو را به مکتب اعراب جهل بفرستد

که ناظم غزل «ع» و «ق» و «ش» بشوی

 

به این دلیل به فرمان او مقرر شد

که چند سال پسر خوانده ی زمین بشوی

 

مدینه بود که انگشتر نبوت شد

سعادتی است که بر روی آن نگین بشوی

 

حسین نام نهادند، اهلِ بیت تو را

به این دلیل که مصداق «یا» و «سین» بشوی

 

به خط کوفی، در ابتدای متن زمان

تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی

 

چه افتخاری از این بیشتر؟ که پرچمدار

برای مکتب پیغمبر امین بشوی

 

تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود

تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی

 

تو آمدی که سرت روی نیزه ها برود

تو می روی که سرافرازتر از این بشوی

 

برای شستن این را با گلابی سرخ

قرار شد که تو این بار دستچین بشوی

 

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران
از ذکر علی مدد گرفتیم
آن چیز که میشود گرفتیم
در بوته ی آزمایش عشق
از نمره ی بیست صد گرفتیم
دیدیم کرایت علی سبز
معجون هدایت علی سبز
درچمبر آسمان آبی
خورشید ولایت علی سبز
از باده ی حق سیاه مستیم
اما زحمایت علی سبز
شیرین شکایت علی زرد
فرهاد حکایت علی سبز
دستار شهادت علی سرخ
لبخند رضایت علی سبز
در نامه ی ما سیاه رویان
امضای عنایت علی سبز
یا علی در بند دنیا نیستم
بنده ی لبخند دنیا نیستم
بنده ی آنم که لطفش دائم است
با من و بی من به ذاتش قائم است
دائم الوصلیم اما بی خبر
در پی اصلیم اما بی خبر
گفت پیغمبر که اتخال سرور
فی قلوب المومنین اما به نور
نور یعنی اتشار روشنی
تا بساط ظلم را بر هم زنی
هر که از سر سرور آگاه شد
عشقبازان را چراغ راه شد
جاده ی حیرت بسی پرپیچ بود
لطف ساقی بود وباقی هیچ بود
مکه زیر سایه ی خناس بود
شیعه در بند بر العباس بود
حضرت صادق اگر ساقی نبود
یک نشان از شیعگی باقی نبود
فقه شمشیر امام صادق است
هر که بی شمشیر شد نالایق است
فای فیض و قاف قرب و های هو(فقه)
می دهد بر اهل تقوا آبرو
گر چه تعلیمات مردم واجب است
تزکیه قبل از تعلم واجب است
تربیت یعنی که خود را ساختن
بعد از آن بر دیگران پرداختن
یک مسلمان آن زمان کامل شود
که علوم وحی را عامل شود
نص قرآن مبین جز وحی نیست
آیه ای خالی زامر و نهی نیست
با چراغ وحی بنگر راه را
تا ببینی هر قدم الله را
گر مسلمانی سر تسلیم کو
سجده ای هم سنگ ابراهیم کو
ساقی سرمست ما دیوانه نیست
سرگذشت انبیاء افسانه نیست
آنچه در دستور کار انبیاست
جنگ با مکر و فریب اغنیاست
چیست در انجیل و تورات و زبور
آیه های نور و تسلیم وحضور
جمله ی ادیان زیک دین بیش نیست
جز عبودیت رهی در پیش نیست
خانقاه و مسجد ودیر و کنشت
هر که را دیدم به دل بت می سرشت
لیک در بتخانه دیدم بی عدد
هر صنم سرگرم ذکر یا صمد
یا صمد یعنی که ما را بشکنید
پیکر ما را در آتش افکنید
گر سبک گردیم در آتش چو دود
میتوان تا مبداء خود پر گشود
ای خدا ای مبداء و میعاد ما
دست بگشا بهر استمداد ما
ما اسیر دست قومی جاهلیم
گر چه از چوبیم و از سنگ وگلیم
ای هزاران شعله در تیغت نهان
خیز و ما را از منیت وا رهان
ای خدا ای مرجع کل امور
باز گردان ده شبم درتور نور
در شب اول وضو از خون کنم
خبس را از جان خود بیرون کنم
سر دهم تکبیر تکبیر جنون
گویمت انا علیک الراجعون
خانه ات آباد ویرانم مکن
عاقبت از گوشه گیرانم مکن
بنگر یک دم فراموشم کنی
از بیان صدق خاموشم کنی
ما قلمهاییم دردست ولی
کز لب ما میچکد ذکر علی
ذکر مولایم علی اعجاز کرد
عقده ها را از زبانم باز کرد
نام او سر حلقه ی ذکر من است
کز فروغ او زبانم روشن است
گر نباشد جذبه روشن نیستم
این که غوغا میکند من نیستم
من چو مجنونم که در لیلای خود
نیستم در هستی مولای خود
ذکر حق دل را تسلا می دهد
آه مجنون بوی لیلا می دهد
جان مجنون قصد لیلایی مکن
جان یوسف را زلیخایی مکن


محمدرضا آغاسی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران