هم‌قافیه با باران

۱۷۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ترا چکار با این دل, دل مقوایی؟

خراب تر شود این منزل مقوایی!

 

همیشه طعمه سطل زباله خواهد شد!

نوشته های من, این باطل مقوایی!

 

دلت خوش است که سوزانده ای دل ما را...؟؟!

تو آتشی که فقط, قاتل مقوایی...!

 

به دوش من مگذارید مشکلات بزرگ

مرا شکسته همین مشکل مقوایی!

 

بگو به لیلی من تا پیاده برگردد

خراب می شود این محمل مقوایی!

 

... و ... زیر بارش باران عشق می پوسد

یکی دو ساعت دیگر دل مقوایی!



سید محمدعلی رضازاده


۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

چو شهر علم نبی گشت در علی بشود
بدا به حال هرآن کس که بر علی بشود
 
غدیر صحنه ی اوج ولایت است ببین
پیمبر آمده از هر نظر علی بشود
 
خدا شود به خداونداگر که یک پله
از این که هست علی بیشتر علی بشود
 
چه محشری شده برپا به روی بار شتر
حساب کن که نبی ضرب در علی بشود
 
در این معادله اصلا درست هم این است
خبر رسان که نبی شد خبر علی بشود
 
نه اینکه نام علی حافظ ابوالبشر است
قرار بود دعای سفر علی بشود
 
تبر به دست اگر بت شکن شد ابراهیم
نبی ست بت شکن اما تبر علی بشود
 
چه در غدیر چه در خیبر و چه در محشر
فرار هست فقط یک نفر علی بشود
 
به غیر فاطمه آن هم نه درتمام جهات
نمی شود که کسی این قدر علی بشود
 
فقط برای حسین است این فضلیت که:
پدر علی و هرآنچه پسر علی بشود
 
نه هر جدال که در اوج جنگ کرب و بلا
حسین تر شود عباس تر:علی بشود
 
چه در زمان نبی و چه در دل محراب
همیشه باعث شق القمر علی بشود
 
مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

یکی گوید سراپا عیب دارم
یکی گوید زبان از غیب دارم
نمی دانم که هستم هرچه هستم
قلم چون تیغ می رقصد به دستم
نه دِئبـِل نه فَرَزدَق نه کُمِیتَم
ولیکن خاک پای اهل بیتم
الا ساقی مستان ولایت
بهار بی زمستان ولایت
از آن جامی که دادی کربلا را
بنوشان این خراب مبتلا را
چنان مستم کن از یکتا پرستی
که از آهم بسوزد ملک هستی
هزاران راز را در من نهفتی
ولی در گوش من اینگونه گفتی
زاحمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندرین یک میم غرق است
یقینا میم احمد میم مستیست
که سرمست ازجمالش چشم هستیست
احمد هر دو عالم آبرو یافت
دمی خندیدو هستی رنگ وبو یافت
اگر احمد نبود آدم کجابود
خدا را آیه ای محکم کجا بود
چه می پرسند کین احمد کدام است
که ذکرش لذت شُرب مدام است
همان احمدکه آوازش بهار است
دلیل خلقت لیل النهار است
همان احمد که فرزند خلیل است
قیام بت شکن هارادلیل است
همان احمدکه ستارُالعیوب است
دلیل راه و علّامُ الغیوب است
همان احمدکه جامش جام وحی است
به دستش ذوالفقار امر و نهی است
همان احمد که ختم الانبیاء شد
جناب کُنتُ کنزاً مخفیا شد
همان اوّل که اینجا آخر آمد
همان باطن که برما ظاهرآمد
همان احمد که سرمستان سرمد
بخوانندش ابوالقاسم محمّد
محمد میم و حاء و میم و دال است
تدارک بخش عدل و اعتدال است
محمد رحمةٌ للعالمین است
شرافت بخش صد روح الامین است
محمد پاک و شفاف و زلال است
که مرآت جمال ذوالجلال است
محمد تا نبوت را برانگیخت
ولایت را به کام شیعیان ریخت
لایت بادۀ غیب و شهود است
کلید مخزن سرّ وجود است
محمد با علی روز اخوت
ولایت را گره زد بر نبوت
محمد را علی آیینه دار است
نخستین جلوه اش در ذوالفقار است
به جز دست علی مشکل گشا کیست
کلیدکُنتُ کنزاًمخفیا کیست
کسی دیگر توانایی ندارد
که زخم شیعه را مرهم گذارد
غدیر ای باده گردان ولایت
رسولان الهی مبتلایت
ندا آمد ز محراب سماوات
به گوش گوشه گیران خرابات
رسولی کز غدیر خم ننوشد
ردای سبز بعثت را نپوشد
تمام انبیاء ساغر گرفتند
شراب از ساقی کوثر گرفتند
علی ساقی رندان بلاکش
بده جامی که می سوزم در آتش
مرا آیینۀ صدق و صفا کن
تجللی گاه نور مصطفی کن
 
محمد رضا آغاسی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

بارالها از تو می خواهــــم چـــو کـور موصلی

هم به من ثــروت عطا فرمایی و هم خوشگلی

 

صبحها صبحانه شیــر و خامـــه همراه عسل

ایضـــا انـــواع مــربّـــاجـــات و نـــــان فلفلی

 

چاشتانه هـــر چـــه باشد ، از غذاهای سبک

ظهرها مرغ وفسنجان ، شام کوفته ی قلقلی

 

فـــرش زیـــرم پرنیـــان باشد به جای بوریا

بر سر من چتــــر سلطانی ، نه سقف کاگلی

 

زیر پایـــم مرکبــــی باشــد نه کم از پورشه

خستـه ام از خــــودرو اسقـــاط شبه هندلی

 

باغ و ویلا مرحمـــت فرمــا به بابل یا نطنز

این یکی چون قصر شاهی،آن چوباغ بابلی

 

پولم از پـــارو ببر بالا که بی حـد خسته ام

از تهیدستـــی ، نـداری ، نرگدایی ، سائلی

 

پیرزالی دارم اورا زیدخودکن ، در عوض

قسمتـــم فرمـــا نگاری ســروانــدامی دلی

 

درزمستان زیرکرسی خفته باشد تنگ من

فصـــل تابستـــان کنـــارم در پلاژ ساحلی

 

در جهانی کــــز مکافات عمل غافل شدن

دارد آیـــات فراوانی چـــو عصـر جاهلی

 

بارها تا مرز مردن برد و حالم را گرفت

نقمـــت بی خانمانی ، نکبــت بی منزلی

 

خواند برگوشم هزار وسیصد وهفتادبار

مرگ ، آهنگ مبارکبـاد و شعر محفلی

 

مدح دنیای دنی کردم به جـای قدح آن

هرچه گفتم یا نوشتم بود شرح بزدلی

 

برجنون آخر گراییدم که در بازاردهر

هیچ سودی همچوبهلولم نبودازعاقلی

 

دلبری خواهم کمان ابروکمرباریک نغز

کونهدازصبح تاشب موی خودمیزانپلی

 

دلبری خواهم که بااودرسفریادرحضر

نگذرد عمـرم مگر مانند عهد چلچلی

 

دلبری خواهم نه نازابل چونخل بارور

کآوردبهرم پس ازچندی دودوجین فسقلی

 

دلبری از تنبلی دور و به ورزش آشنا

تا رهــا ســازد تن و جان مرا ازکاهلی

 

نام اوکوکب نه وشوکت نه و بلقیس نه

بل نیوشـــا و مریــلا و فلـــور و نازلی

 

یا بگیراز«شاطر»مفلوک جان مختصر

یا بده هرآنچه خواهداز تو بی امّا ولی

عباس خوش عمل کاشانی
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

ظرف دل مارا بلورین چون سبو کرد
این لطف معشوقانه آقای مابود
باعاشقی ناچیز میل گفتگو کرد
باغمزه ای رسوای عالم کردمارا
امابه کوی عشق صاحب آبرو کرد
تاآمدم برخویش دیدم دل ندارم
در بیدلی تصویری از آن روز روکرد
دیدم تنزل یافته عرش الهی
در برکه ای که یار ما در آن وضو کرد
پیغام حق این است ، محبوب خداشد
هرکس که قلبش را حریم حب او کرد
اوکیست ؟ بیرق دار حق تا روز محشر
سلطان امیر المومنین حق است حیدر


قاسم نعمتی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من


مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن، چند بغل حرف بزن


شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت


مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا


نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند


دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من


مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی


دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست


دلم از خویش فراری ست، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستید


کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست


فرصت سبز تماشاست، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده، کاری بکنید!


مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید


سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد


دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند


جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم


دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود


خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا می خوردند


درد، خوُراک دلم بود؛ نمی دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمی دانستم


شانه شعر فرو ریخت، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت، هبوطی رخ داد


شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم


پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم


آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود


بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد


خانه در خاک و خدا داشت، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود


بنویسید که با ماه،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید


بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت


لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد


دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه، ولی روی زمین می جوشید


بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد


پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت


پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد


به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت


وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد


بنویسید به قانونِ عطش، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد


سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود


تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت


سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد


کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر (عج) نداشت


او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد


پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد


اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت


بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق


برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد


بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست


ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد


صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد


مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش، برکهء مهتابی بود


شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت: تبر!


گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود


هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد


رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید

خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت


آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود...


پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند


دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب


من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت


زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید


در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نیست!

پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم


شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست


من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم


از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید


روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !


چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم


پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست


زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است


خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود...

دلم از هول فروریخت، دو پایم دل شد!
سینه خالی ز نفس بود، هوا نازل شد!


دیدم از چار جهت، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد


دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم


حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند


من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم


دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی


پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم


هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت


دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر


حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد


من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم، دم نزدم تا مُردم!


گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد


نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست


عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب


شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد


دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود


خواب آیینه گران است، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است، چه باید بکنیم ؟!


مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن، تاب خوران خواب شدیم


خیمه در چشمِ خدا، باغچه در خُم کردیم

چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم


آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


چارده پنجره باز است، بگو ای والله!
تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله!



سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

این صدای گرد و خاک بال کیست؟

این تلاطم‌های موج یال کیست؟
اولین بار است می‌خواند سرود!

آخرین بار است می‌آید فرود
آمد و شوقی شد و در سینه ریخت

بر سرم بارانی از آیینه ریخت
بند تسبیحم برایش دانه شد

مسجد قلبم کبوترخانه شد
آیه‌ای آورده سنگین و ثـقیل

زیر این آیه تلف شد جبرئیل
آیه‌ای از حضرت قدوس خم

شیعیان «الیوم أکملت لکم»

آیه‌ای آورد و خود پرواز کرد

باب عشق و عاشقی را باز کرد
آیه‌اش ظرفیت سی جزء بود

وه که هم اعجاز وهم ایجاز کرد
می‌شود با گفتن یک واژه‌اش

یک‌صد و ده مرتبه اعجاز کرد
می‌شود با خواندنش جبریل شد

سینه‌ی هفت آسمان را باز کرد
گفت باید از همین ساعت به بعد

روز را با «یاعلی» آغاز کرد
گفت و گفت و گفت از حمد خدا

با عبارات و اشاراتی رسا

گفت حمد آن که باران آفرید

از کویر و ابرها نان آفرید
استجابت را شبیه آب کرد

آه را از پشت طوفان آفرید
شیعه‌ی خورشید، یعنی ذره را

آفرید اما فراوان آفرید
از نکاح اسم رحمن و رحیم

طفل اقیانوس امکان آفرید
بعد از آن که شانه‌ای بر باد داد

حال دریا را پریشان آفرید
خودنمایی کرد بر جن و ملک

حیدری از جنس انسان آفرید

سایه را دنباله‌ی خورشید کرد

نور را بر ذره‌ها تأکید کرد
گفت زین پس هر کسی دارد نیاز

سوی حیدر پهن سازد جانماز
هر که را من قبله بودم تا به حال

کعبه‌اش باشد علی، تمّ المقال
این که دستم منبر دستش شده

این که جبرائیل هم مستش شده
روی این آیینه حق تابیده است

عکس تجریدی خود را دیده است
حرف حق را می زند آیینه‌وش

با لب شمشیر تیز و مخلصش
دست‌هایش بوی خیبر می‌دهد

خستگی را از همه پر می‌د‌هد

منبری از خطبه‌های ناب خواند

در غدیر اسم علی را آب خواند
السلام ای آب دریای صمد

ای زلال «قل هو الله أحد»
ای که می‌گردی شبیه انبیا 

بر هدایت‌کردن قومت بیا
ای رسول مردم آیینه‌ها

بعثت غارت، حرای سینه‌ها
ای به بالای جهاز اشتران

شأن تو بالاست، در بالا بمان
از تو می‌ریزد صفات کبریا

ذات تو ممسوس ذات کبریا
نردبان وصف تو بی‌انتها

پله‌ی این نردبان سوی خدا
چون تکلم می‌کنی موسائی‌ام

تا که خلقم می‌کنی عیسایی‌ام
جفت دردم، کشتی نوحت کجاست؟

جسم سردم، گرمی روحت کجاست؟
ای مسیح دردهای لاعلاج

ما همه دردیم، ظرف احتیاج
ما همه زخم یتیم کوچکیم

کن مدارا با همه، ما کودکیم
ما نسیم ذکر تقدیس توایم

حاجیان فصل تندیس توایم
کوچه را می‌گردی و طی می‌کنی

کوزه را ظرفیت می می‌کنی
روی دوشت کیسه‌ی خرما و نان

می‌روی در کوچه‌ها دامن‌کشان
کیسه نه دل می‌بری بر روی دوش

شیعه هستم شیعه‌ی خرمافروش
ای سفیدی ای کبودی ای بنفش

ای به چشم پای سلمان، جای کفش
ای به هر گام تو صدها التماس

کیسه بر دوش سحر ای ناشناس
ما همه مدیون شمشیر توایم

تشنه‌ی نان جو و شیر توایم
بیعت گیجیم ما را راه بر

با خودت تا اشتهای چاه بر


رضا جعفری

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران

خلق عالم را ندای یا امیرالمومنین است
ایـن صدای دلربای رحمه للعالمین است

اهل عالم اهل عالم عید ما عید غدیر است
هر کسی دارد امیری بهر ما حیدر امیر است

مـا طرفـدار ولایت حـامی قـرآن و دینیـم
هر چه پیش آید خوش آید با امیرالمومنینیم

اهل عالم اهل عالم در غدیر خم بیایید
تـا بـه فرمان محمد با علی بیعت نمایید

این علی حبل المتین است این علی حق الیقین است
این علی هم جان قرآن این علی هم روح دین است

ذکر و تسبیح و عبادت بی علی معنا ندارد
عشق و ایثار و شهادت بی علی معنا ندارد

یـا علی مولا علی جان ای تمام بـود و هستم
هر که بودم هر که هستم من فقط دل بر تو بستم


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

می ریزد از پیاله چشمت شرابها

از زلف تو گرفته جهان, پیچ و تابها

پلکی زدی و صبح نخستین پدید شد
پیش از تولد همه آفتابها

با حرکت لب تو سخن آفریده شد
نهج البلاغه تو امام کتاب ها!

جوشید زیر پای تو, از قطره نخست
اوراق جاری ادبیات آبها

با گریه خنده ات, هیجان را شناختم
ای اخم تو جهنم اهل عذاب ها!
***
در ابرها عصاره انگور ریختی
باریده بر مزارع گندم شراب ها

نان می خورند ومست به بازار می روند
افتاده از شمایل مردم نقاب ها.
***
بر هر لبی به شکل گلی سبز می شوی
نامت شکفته بین سوال و جواب ها

چشمت امامِ اولِ گل های نرگس و
سیمایِ تو کلیدِ طلسمِ حجاب ها

تا چند آرزوی خودم را غزل کنم؟
کی می رسی؟ حقیقت تعبیر خواب ها!

تا چند در نبود تو خون و جگر خورند
تا چند ریزه خواری عالیجناب ها

از پشت ابرها "پسرت" (عج) را صدا بزن
پایا ن بده به فصلِ حضور و غیاب ها!

خود را ستاره ها به زمین پرت می کنند
زیباست خودکشی به مرام شهاب ها


سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران
در گوشـــه ی انــزوای خـود پا برجام
چشمی دارم بـه مــاه و چشمی بر جام

چون راز «کلید» را نمی دانم چیست؟
مانده ست که سـر در آورم از برجام!

عباس خوش عمل کاشانی
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

بنده آدم حسابی‌ام اما، نه به اندازه‌ی شما حضرات
بنده اینجایم و شما آنجا! من کجا و شما کجا حضرات؟

خرده پایی که غیر کار و تلاش، هیچ چیزی ندارم آقایان
و غلط می‌کنم اگر بکنم، کرده‌ام را قیاس با حضرات

من و امثال من فقط شاید، سر سوزن تخصصی داریم
ای به قربان آن تعهدتان، عذر تقصیر بنده را حضرات...

پیش سرچشمه‌ی علوم شما، مدرک بنده، کاغذی پاره است
در مدیریّت خدادادی، بس که دارید دکترا حضرات

فکر ما جای خود، شما حتّی، صاحب جان و مال ما هستید
بس که دارید حق به گردن ها، نشود حقّتان ادا حضرات

چاکر البته سعی دارم تا بعد از این بیشتر تلاش کنم
بالاخص در خصوص بربری و سنگک و چای ناشتا، حضرات

یا که حتی امور شخصی‌تر، هر چه شخصی‌تر از قضا بهتر
فی‌المثل... چیز!... بگذریم اصلاً؛ ترس دارم شود ریا حضرات

بعد صبحانه‌های کاری‌تان، حال کاری اگر که بود، که بود
و اگر هم نبود، طوری نیست، چون نپرسد کسی "چرا؟" حضرات

چون شما نور چشم ماهایید، ما همه نوکریم و آقایید
ما ز پایین، شما ز بالایید! ما کجا و شما کجا حضرات؟

هر کسی خاک پایتان شده است، ره صد ساله طی نموده شبی
تا نظر سوی خاک فرمایید، می‌شود درّ و کیمیا، حضرات

الغرض مخلص کلام اینکه، بنده خدمتگزارتان هستم
گاه گاهی اگر میسر شد، نظری نیز سوی ما، حضرات...


رضا احسان‌پور
۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی‌کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی‌کس و بی‌یارترم من


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: بچشم!
گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: بچشم!
گفت: با ما دوستی می کن بدل، گفتم: بجان!
گفت: راه عشق ما می رو بسر، گفتم: بچشم!
گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان
سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی بخاک رهگذر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خنده ای
گریها می کن بصد خون جگر، گفتم: بچشم!
گفت: جای من کجا لایق بود؟ گفتم: بدل
گفت: میخواهم جزین جای دگر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می شمر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالی، چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکش زین خاک در، گفتم: بچشم!

هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

من هنوزم تو ناخود آگاهم
آدمى فوق العاده پاپتیم
تو لباسام گم شدم انگار
از درونم شدید سنتى ام

شعرهاى سیاسى مى خونم
همه فکر میکنن که بى دینم
تا خبرها مخابره میشه
عاشق مردم فلسطینم

دوست دارم تموم ساندیسارو
از درى که نداره باز کنم
چند ورق کارو و اوشو خوندم
وقتشه یکم اعتراض کنم

شاعر موش مرده ایَم که
تو چتاى خصوصى یه شیره
شعرهاش هرکدوم یه قلابن
هى پرى جاى ماهى مى گیره

یه مسلمون ناسیونالیست
یه هنرمنده لخت مادرزاد
یه مسیحى یه شبه روشنفکر
طالب ارتباطاى آزاد

من یه دانشجوی مدرنم که
گرم بحثاى خارج از درسه
تو محرم شریف تر میشه
از خداى بزرگ مى ترسه

قسماى همیشه م از قرآن
جملات قصارم از زرتشت
اعتقادات مذهبیم مى گه:
ادعاى دموکراسیت منو کشت


گرچه به عکس سلفى معتادم
جاى دوربین برام آینه بذار
جاى اینکه بهم امید بدى
اشتباهاتمو به روم بیار


مهدى موسوى

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را


سعدی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران
یک مشت زبان نفهم و جانی 
دیوانه و عقده‌ای... روانی

اندازه‌ی فهم، قدر ارزن 
مصداق دقیق لفظ کودن

ظاهر که نگو! شبیه عنتر!
باطن که خدا به دور، بدتر!

از هر چه که سافل است، اسفل 
ترکیب سه نقطه‌اند و انگل

هرگز نرسد به پای ایشان 
در فتنه‌گری و مکر، شیطان 

یا گرم چریدنند و مست‌اند 
یا اینکه به فکر "چیز" هستند!

آل شکم‌اند و آل تنبان 
رحمت به شعور و فهم حیوان

احمق‌تر از آنکه وصف گردند 
با عقل، همیشه در نبردند

::

گور پدر سعود و آلش 
بشمار که می‌رسد زوالش


رضا احسان‌پور

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۲
هم قافیه با باران

خــــراب از میگســـاری هــای نامحـــدودم این شبها

بزن مطـــرب که سرمســـت از نوای رودم این شبها

 

بـه مستی ذکـــــر یاســـبّوح و یاقـــــدّوس می گویم

که محکمتر شـــــود عهــــد من و معبودم این شبها

 

عجـــــب حـــال خوشی دارم کـــه در پیمانه پیمایی

مسیر کعبــــه ی مقصــــــــود را پیمودم این شبها

 

به مـــــی سجّـــاده رنگین کردنم شوری دگر دارد

که با هر سجـده بر سرمستی ام افزودم این شبها

 

دعایم در هـــوای استجابـــــت نـــــوربـــــار آمد

که دست افشان به هربزمی شراب آلودم این شبها

 

به محــــراب دعـــا خوش می نماید پرتوافشانی

درخشانتر ز خورشید اختــر مسعودم این شبها

 

گهی خندان ز بــوی می گهی نالان ز سـوز نی

کجا یک لحظه از تسبیح غافل بودم این شبها

 

در مسجـــد به رویم بست وقتی زاهــد خودبین

کلید از می به دست آوردم و بگشودم این شبها

 

بیا ای ساقـــی و تطهیــــر کن از آب آتشگون

قسم بر آیــه ی تطهـــیر تار و پودم این شبها

 

ز سکر باده ی توحیـــد بود از ساغر وحــدت

رهایی گر ز کثـــرت یافتـــم آسودم این شبها.


عباس خوش عمل کاشانی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۱
هم قافیه با باران
 نامه ای روی پاکــت سیگار
می نویسم به یــار لاکردار:

ای که گویی نبردی از یادم
به سکوتم برس نه فریادم!

عباس خوش عمل کاشانی
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۹:۰۷
هم قافیه با باران
دل را سر مویی به سر زلف تو گیر است
نه راه گریز است نه همراه گزیل است

تنها نه من از باده ی شهلای تو مستم
این باده به پیمانه هر خرد و کبیر است

باید که قرنطینه شوی،چون که یقینا
بیماری چشم زده لنزت همه گیر است

انصاف نباشد که تو با خاطر جمعی آزادی و
جمعی به کمند تو اسیر است

یک چشم تو امید دهد،چشم دگر بیم
چشمان تو الحق که بشیرون و نذیر است

تقدیر چنان بر سر راه تو مرا کاشت
که امروز فقط سبز شدن شکل پذیر است

این گونه که این گونه گل انداخته ای دوست
از شرم نباشد که ز صد جوش و کهیر است

در پای تو با دست تو شد دین و دل از دست.
بیخود که نگفته اند تو را دست بگیر است

زود است که مجنون شوم از شدت سودا
لیلی شدنت را چه کسی گفت که دیر است؟!

گل بودن تو محرزو؛شکی هم اگر هست
در مرغ چمن بودن حقیر است

یاس و سمن و یاسمن وسوسن و سنبل
در پیش گل روی تو  بی بو و بی بو چو حصیر است

هر گز نروی بی خبر ای مایع ی عمرم
حتما خبرت هست که بی مایه فتیر است

رضا رفیع
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۳
هم قافیه با باران

ای صبح صادق ! بر رُخ آیینه چین است

در کوچه های نور ، ظلمت در کمین است 

از حیله ی رمّال ها دنیا سیاه است

از فتنه دجّال ها ، قرآن غمین است

دنیا ز بوی معرفت خالی ست مولا

جهل مُرکب با دل انسان قرین است

حالی نمی پرسد کسی از حضرت دین

دین در زمین تبعیدی و حسرت نشین است

بُت می پرستد روح انسان مُچاله

شیطان اغواگر خداوند زمین است

« لا مذهبی » دین جدید خلق دنیاست

تلخ است ، اما قصۀ دنیا همین است

عصر ظهورست و زمین از مُدعی پُر

دجّال هم شد مُدعی ! این چندمین است ؟!

عَجِل عَلی ... یا حضرت موعود ، یا عشق !

والعصر ! انسان در زمین تنهاترین است

تکلیف دنیا می شود روشن به نورت

لا تُخلف المیعاد ، صد در صد چنین است

در صبح یک آدینه می تابی به عالم

دل های ما مشتاق آن صبح مُبین است

باید که ما از پردۀ غیبت در آییم !

شرط ظهور حضرتت ، تنها همین است


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران