هم‌قافیه با باران

۱۷۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بلکه هنوز
در کنج انبار آن خانه قدیمی
جفتی کفش کهنه باقی مانده باشد
که نمکی ها هم روی خوش به آنها نشان نمیدهند
باید دوباره بپوشمشان!!
شاید آن کفشها
همچنان
راه رسیدن به تو را بلد باشند

یغما گلرویی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم


سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

چه خوب شد عرفه دلبرم صدایم کرد

خدا به خاطر ارباب این عطایم کرد

به دامن جبل الرحمه پا به پای حبیب

به آستان رفیع دعا رهایم کرد

چه فرصتی که به همراه کروان حسین

مسافر سفر دشت نینوایم کرد

زسعی مروه و سعی صفا عبورم داد

به طوف حج حقیقی دل آشنایم کرد

چه منتی که در این روز معرفت،ارباب

به خوان نعمت العفو خود گدایم کرد

منی که هیچ نبودم به شی مذکوری

به حب فاطمه شایسته ثنایم کرد

به افتخار علی ره به بام هم داد

که هم نشین تمام فرشته هایم کرد

ز گریه حوله احرام دلبرم خیس است

صدای ناله ارباب مبتلایم کرد

همه به حال دعای حسین می گریند

نوای یارب زینب پر از نوایم کرد

به دیده اشک مناجات کئکان زیباست

زگاهواره خود کودکی ندایم کرد

علی اکبر و طعم فراز های دعا

به شیوه های دعا خواندن آشنایم کرد

به اشک چشم علمدار کاروان سوگند

حسین بود که دلداده خدایم کرد

همان حسین که با جلوه کرامت خود

کرم نمود و صدا سوی خیمه هایم کرد

بدون اذن خودش کربلا نمی آیم

ز درد با که بگویم که کربلایم کرد

خوشم از آنکه بگویم به دوستان شهید

حسین عاقبت از عشق خود فنایم کرد


 محمود ژولیده

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۸
هم قافیه با باران

ای همه جان و جهان غرق نوای تو حسین
وی همه کون  و مکان وقف عزای تو حسین

آدمی نیست هر آن کس که ندارد غمِ تو
عالمی صف زده در زیر لوای تو حسین

هدفِ خلقت اگر معرفه المعشوق است
چیست این عشق بجز حب ولای تو حسین

کعبه انگار سیه پوش تو باشد آری
که عزادار غمت هست خدای تو حسین

خیمه ات بارگهِ اِنسیه ی حوری شد
که شده بال مَلک فرش عزای تو حسین

انس و جن و ملک و اهل سماوات و زمین
همه محتاج تو هستند و عطای حسین

از همان روز که از نیزه تو قرآن خواندی
مانده در گوشِ فلک سوز صدای تو حسین
 

آب مهریّه زهرا و تویی تشنه ی آب
پس بگریند همه دهر برای تو حسین
 

خیمه تا مقتلِ تو سعیِ صفا و مروه است
هَروَله می طلبد کوی صفای تو حسین
 

کربلا کعبه ی عشّاق و منا مسلخِ عشق
ای همه عالم و آدم بفدای تو حسین

وعده ی ما همه شش گوشه و بین الحرمین
بر سر و سینه زنان غرق ثنای تو حسین


محمود ژولیده

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران
زِ جانبازان چه میدانی، ز آن مردانِ  نام آور
ز آن یاران ثارالله، علمدارانِ  در لشکر

چه میدانی تو ای جانم ، ز آن مردانِ افلاکی 
ز آن  خوبانِ در دوران ، ز آن شیرانِ در خیبر

دلم گفتا که بنویسم.ولیکن جمله بی تابم
 چه بنویسم خداوندا ،  وز آن جانبازِ در بستر

تو تنها جایِ آن مردان ، تصور کن فقط این را:
ببینی دوستانت را ، ولیکن جملگی بی سر

فقط یک دم تصور کن که این جانبازِ  در بستر
همان جان بر کفی  باشد که وابنموده صد معبر

کسی هرگز نمی فهمد که وقتی موج می گیرد
کند آرام تا او را چه دردی میکشد مادر

کسی هرگز نمیفهمد هزاران مرگ یعنی چه
هزاران بار جان دادن ، هزاران تیرِ در حنجر

کسی هرگز نمی فهمد زمین گیر است بابایم 
نمیفهمی تو ای دنیا چه دردی دارد این دختر 

بگو بابای مه رویم ، بگو از دردِ  پهلویت
بگو از صبح تا حالا چه دردی میکشی از سر

بگو از تختِ بیماری بگو از سقفِ پوشالی
بگو یک عمر از دنیا ندیدی از بلا بهتر

بگو از بی وفائی ها، بگو از ناسپاسی ها
بگو از دردِ بازویت ، بگو از قرصِ خواب آور

بگو از قاب بالاسر ، که باشد عکس آقایم
همان آقا که دیدارش، کند احوالتان بهتر

قسم بر پیکرت بابا، که سوزد روز و شب دائم
دهم من جسم و جانم را، اگر لب تر کند رهبر

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران
 چون ابر سیاهی شده ‌سنگین بار‌م
این گونه ز ‌شر‌مسار‌ی ا‌م می‌بار‌م
جود و کر‌مت امیدوار‌م ‌کر‌د‌ه
ور ‌نه به چه رو‌ی ‌من به تو روی آر‌م
**
هر لحظه و دم به دم، ظَلَمتُ نَفسِی
من ماندم و بار غم، ظَلَمتُ نَفسِی
گفتی که اگر توبه شکستی بازآ
صد بار شکسته ام، ظَلَمتُ نَفسِی
**
بی توشه و زاد راه، ما لا اَبکِی
رویم ز گنه ‌سیاه، ما لا اَبکِی
در نامه ی ا‌عمال ‌من ‌سر‌گشته
یک ‌حُسن نمانده آه ما لا اَبکِی
**
من آمده ‌ا‌م ‌تو‌شه ‌ا‌ی ‌ا‌ز ‌آ‌هم ‌د‌ه
سوز ‌نفس و اشک ‌سحرگاهم ده
هر چند ‌تما‌م کرده ‌ا‌ی ‌نعمت را
یک بار دگر به کربلا راهم ده

 یوسف رحیمی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۳
هم قافیه با باران

یکصد و هفتاد و پنج حنجره فریاد
یکصد و هفتاد و پنج پنجره لبخند
یکصد و هفتاد و پنج دانه تسبیح
بسته همه دست‌شان به رشته پیوند
یکصد و هفتاد و پنج کوه دماوند

 

ذکر خدا بر لب‌اند تا به قیامت
آن همه وجدان خوشا و این همه غیرت
عکس امام و پلاک و مُهر و وصیت
بنده دنیا شدند این سو، جمعی
دل نتوانند کند از زن و فرزند

 

بسته مبین دست‌شان پرنده‌ترین‌اند
آینه‌های شهید کشور دین‌اند
اهل جنون‌اند، اهل بیت یقین‌اند
کاش که دلدادگان مصلحت غرب
این همه دستان باز را نفروشند!

 

آب فروشان مباد دین بفروشند
آبروی خلق بیش از این بفروشند
اسب و سوار و لگام و زین بفروشند
یوسف ما را به هند و چین بفروشند
وای که هر کدخدا شده است خداوند!

 

آمده‌اند از مسیر شام غریبان
طبل بزن هان! بگو ببارد باران
گریه کنید ای درخت‌های خیابان
یکصد و هفتاد و پنج ماه درخشان
یکصد و هفتاد و پنج یوسف دربند!


علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۸
هم قافیه با باران

امروز به کوی تو گرفتار زیاد است
مثل من شرمنده گنهکار زیاد است
اما کرم توست که بسیار زیاد است
بخشندگی ات حضرت ستار زیاد است
در کوی وفا شاه و گدا فرق ندارند
وقت کرم تو فقرا فرق ندارند
خواندی تو دگر بار به کویت همگان را
هرکس که به سرمایه ی خود دیده زیان را
یا داده ز کف فرصت ماه رمضان را
با خویش بیارد دل و جان نگران را
گفتی که گناه دل پر آه ببخشی
امروز به اندازه ی یک ماه ببخشی
بعد از رمضان رشته ی خود با تو بریدم
من هرچه کشیدم فقط از خویش کشیدم
روز عرفه آمد و شد تازه امیدم
آغوش گشودی که به سوی تو دویدم
من آمده ام باز توانم بده امروز
اصلا تو بیا راه نشانم بده امروز
 آفت زده بر حاصل من بار ندارد
این بار به غیر از تو خریدار ندارد
این بنده خودش آمده پس جار ندارد
اصلا زمین خورده که آزار ندارد
 بر آنکه زمین خورده جفا را نپسندند
رفتم همه جا جز تو گدا را نپسندند
 حالا که من افتاده ام از نام و نشان ها
حالا که نشستم ز فراغت به فغان ها
مگذار بیفتد سخنم روی زبان ها
مگذار شود فاش ز من راز نهان ها
من آبرویم در خطر افتاده نظر کن
حالا که گدا پشت در افتاده نظر کن
هر چند ندیدم ز دعایم اثراتی
نه حال بکا دارم و نه حال صلاتی
من را برسانید به یار عرفاتی
جز عشق حسین نیست مرا راه نجاتی
شرمنده کند باز مرا از کرم خود
ما را به سلامی ببرد در حرم خود
این قدر مگو از لب و دندان دُر افشان
این قدر مده شرح ز گیسوی پریشان
خواهر شده از لحن دعای تو هراسان
برگرد مدینه مرو کوفه حسین جان
ترسم که کسی بشکند آئینه ات آقا
یا آنکه نشیند به روی سینه ات آقا
گفتم عرفه فرصت دیدار مهیاست
هر ساعت این روز خبر دار ز آقاست
خوش آنکه دلش هم نفس یوسف زهراست
اما همه ی عشق فقط روضه ی سقاست
در روضه ی او عطر گل یاس بیاید
خود گفته که در روضه ی عباس بیاید

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۳
هم قافیه با باران

کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات

موسی من تو به دنبال کدامین خضری؟
گوشه ی چشم تو ابری ست پر از آب حیات

خوش به حال شهدایی که نمردند هنوز
که دلی دارند بشکسته تر از پیرهرات

دردشان دردی ست از درد ابوالفضل علی
تشنه لب با تن پر زخم لب شط فرات

نیست جز از جگر خونی شان این همه گل
نیست جز از نفس زخمی شان این برکات

یا حسین ابن علی عشق، دعای عرفه ست
عشق آن عشق که بیرون بردم ازظلمات

پشت بر کعبه نکردی که چنان ابراهیم
به منا با سر رفتی پی رمی جمرات

به منا رفتی و قنداقه ی توحید به دست
تا بری باشی از ملعبه ی لات و منات

تو همه اصل و اصولی تو همه فرع و فروع
تو همه حج و جهادی تو همه صوم وصلات

ظاهر و باطن تو نیست بجز جلوه حق
که هم آیین صفاتی و هم آیینه ی ذات

مرحبا آجرک الله بزرگا مردا
نیست در دست تو جز نسخه ی حاجات و برات

شعر ناقابل من چیست که نذر تو شود
جان ناقابل من چیست که گویم به فدات

تو کدامین غزلی عطر کدامین ازلی؟
از تو گفتن نتوانند چرا این کلمات؟

جبل الرحمه همین جاست همین جا که تویی
پای این سفره که نور است و سلام و صلوات

 

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران
باقرم من که بدیدم غم دوران همه دم
دیدم آن آتش سوزان که روان شد به حرم

دیدم ان جا سر انگشتر جدم دعواست
دیدم آنجا چه کشید عمه ی خونین جگرم

یک طرف رأس برادر طرفی دست عمو
یک طرف تب کند از داغ برادر پدرم

یک طرف قاتل و یک جسم ز هم پاشیده
یک طرف نیزه و خونین  ز عدو  بال وپرم

یک طرف غارت و سیلی طرفی هلهله ها
یک طرف مادر شش ماهه که گفتا پسرم

یک طرف دختر ارباب و سری پر ز غبار
یک طرف ناله و شیون که امان از کمرم

باقرم من که مرا کرب و بلا پیر نمود
همه را دیده  و گریان شده چشمان ترم


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

لبیک که در دل عرفات است و منایم
لبیک که از خویش نمودند جدایم

لبیک که سر تا به قدم محو خدایم
لبیک که امروز ندانم به کجایم

پرواز کنان زین قفس جسم ضعیفم
گه در جبل الرحمه و گه مسجد خیفم

آن وادی سوزنده که دل راهسپارش
پیداست دو صد باغ گل از هر سرخارش

دارند همه رنگ خدائی زعبارش
هر کس به زبانی شده همصحبت یارش

قومی به مناجات و گروهی به دعایند
از خویش سفر کرده در آغوش خدایند

این جا عرفات است و یا روح من آن جاست
هم شده آتشکده هم دیده دو دریاست

پای جبل الرّحمه یکی زمزمه بر پاست
این زمزمه فریاد دل یوسف زهراست

این سوز حسین است که خود بحر نجات است
می سوزد و مشغول دعای عرفات است

دیشب چه شبی و چه مبارک سحری بود
ما غافل و در وادی مشعر خبری بود

در محفل حجاج صفای دگری بود
اشک شب و حال خوش و سوز جگری بود

هر سوخته دل تا به سحر تاب و تبی داشت
اما نتوان گفت که مهدی چه شبی داشت

ای مشعریان دوش به مشعر که رسیدید
آیا اثر از گمشدهۀ شیعه ندیدید؟

آیاد دل شب نالۀ مهدی نشنیدید
آیا زگلستان رخش لاله نچیدید؟

آن گمشده مه تا به سحر شمع شما بود
دیشب پسر فاطمه در جمع شما بود

امروز به هر خیمه بگردید و بجوئید
گرد گنه از آینۀ دیده بشوئید

در داخل هر خیمه بگردید و بجوئید
یابن الحسن از سوز دل خسته بگوئید

شاید به منی چهرۀ دلدار ببینید
از یار بخواهید رخ یار ببینید

امروز که حجاج به صحرای منایند
از خویش جدایند و در آغوش خدایند

لب بسته سراپا همه سرگرم دعایند
در ذکر خدا با نفس روح فزایند

کردند پر از زمزمه و ناله منی را
یک قافله بگرفته ره کرب و بلا را

این قافله از عشق به جان سلسله دارند
این قافله با قافله ها فاصله دارند

این قافله جا در دل هر قافله دارند
این قافله تا مسلخ خون هر وله دارند

این قافله تا کعبۀ جان خانه بدوشند
از خون گلو جامۀ احرام بپوشند

هفتادو دو حاجی همه با رنگ خدائی
از مکه برون گشته شده کربلائی

از پیر و جوان در ره معشوق فدایی
جسم و سرشان کرده زهم میل جدائی

اصغر که پدر بوسه زند بر سرو رویش
پیداست شهادت زسفیدی گلویش

خیزید جوانان که علی اکبرتان رفت
ریحانۀ ریحانۀ پیغمبرتان رفت

از مکه سوی کرب و بلا رهبرتان رفت
گوئید به اطفال علی اصغرتان رفت

ای اهل منا شمع دل ناس کجا رفت
از کعبه بپرسید که عبّاس کجا رفت

ای اهل منی کعبه پر از نور و صفا بود
دیروز حسین بن علی بین شما بود

سیلاب سرشکش به رخ و گرم دعا بود
از روز ازل کعبۀ او کرببلا بود

امروز به هجرش همه گریان بنشینید
فردا سر او را به سر نیزه ببینید

در مکّه بپرسید ز زن های مدینه
زینب به کجا رفت کجا رفت سکینه

کلثوم چرا ناله برآورده ز سینه
کو دختر مظلومۀ زهرای حزینه

ای دخترکان یکسره با شیون و ناله
خیزید و بپرسید کجا رفته سه ساله

زین قافله روزی به مدینه خبر آید
کرببلا و بلا زینب خونین جگر آید

با آتش هفتادو دو داغ از سفر آید
از منبر و محراب نبی ناله برآید

تا حشر از این شعله بلرزد دل میثم
تنها نه دل (میثم) جان همه عالم

 

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

 کیست از این بی نوا بیچاره تر
کیست در کویت ز من آواره تر
کیست در آوارگی صاحب مکان
هر کجا باشم کنار لا مکان
کیست این درمانده را گردد مجیب
غیر تو ای بهترین یار و حبیب
من بذکر نامت عادت کرده ام
مستی از جام سعادت کرده ام
وای اگر رویت بگردانی ز من
مستیِ کویت بگردانی ز من
من بدرگاه تو رو آورده ام
دیده ای در جستجو آورده ام
هرکه از درگاه خود می رانَدَم
نازنین ارباب من می خوانَدَم
من غبار کاروان را دیده ام
سوز زنگ قافله بشنیده ام
من هم آخر کربلایی می شوم
با دعایی نینوایی می شوم
با حسین و زینب و عباس او
می شوم همراه باغ یاس او
بر دعای اصغرش دل بسته ام
بر سه ساله دخترش دل بسته ام
با علی اکبر من و هم عهدی ام
تا ابد پای رکاب مهدی ام
خرّم آنروزی که عبدت می شوم
با سر و جان خرج عهدت می شوم

محمود ژولیده

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران
روز عرفه روز خدا روز رهائیست
روزی که در آن شغل بدهکار گدائیست

هر مسجد و هر کوچه دعا گشته پدیدار
این ذکر لب یار بنازم چه دعائیست 

ای آنکه به جاماندی از آن قدر و از آن شور
آماده شو الساعه که این روز خدائیست

وقتی که شدی محرم در کوی نگارت
بین تو و عصیان و گنه وقت جدائیست

اشکم شده از چشم من همواره سرازیر
حق دارم از آن جا که دلم کرب و بلائیست


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
هم قافیه با باران

تنگ غروب عرفه غم تو دلم پا می گیره
دلم هوایی می شه و بونۀ آقا می گیره

این روزایی که دم به دم غریبی رو حس می کنم
با گریه یاد غربت عزیز نرگس می کنم

تا که بیای تو از سفر تا که ببینی حالمو
نذر نگاهت می کنم این اشکای زلالمو

میون طوفان غمت شکسته بال و پر من
کاشکی بیای پا بذاری به روی چشم تر من

کوچه رو صبح جمعه ها هم نفس بوی گلاب
با مژه جارو می زنیم با اشکامون می پاشیم آب

کاشکی بیای و سوغاتی برام بیاری بوی سیب
یا که یه مهر و تسبیح از تربت ارباب غریب

کاشکی بیای برامون از تشنگی و آب بخونی
بیای رو منبر بشینی روضۀ ارباب بخونی

مسلمیه دم بگیری با گریه و شور و نوا
بیای و با هم بخونیم "حسین من کوفه نیا"

کوفه نیا که اینجاها قحطی آبه به خدا
حرمله چشم انتظار طفل ربابه به خدا

اینجا تموم مردمش تشنۀ خون لاله اند
با کعب نی منتظر رقیۀ سه ساله اند

همه با فکر انتقام روز می کنن شباشونو
نعلای تازه می زنن تموم مرکباشونو

رو خاک گرم کربلا سه روز می مونه پیکرت
خورشید نیزه ها می شه اینجا سر مطهرت


یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

ای نگار عرفاتی لک لبیک حسین
چشمه ی آب حیاتی لک لبیک حسین

خط پیشانی تو مظهر وجه الهی
بس که مستغرق ذاتی لک لبیک حسین

ز ازل بندگیم نوکری خانه ی توست
حقا ارباب صفاتی لک لبیک حسین

بین طوفان گنه غرق شدم کاری کن
ای که کشتی نجاتی لک لبیک حسین

کاش سر تا به قدم گریه شوم آب شوم
تو قتیل العبراتی لک لبیک حسین

باز از قافله کرب و بلا جا ماندم
کن عطا برگ براتی لک لبیک حسین


قاسم نعمتی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

این بار علی آمده در صحنه ی پیکار

پرچم بسپارید به بازوی علمدار

 

مرحب شکنی آمده خیبر بگشاید

دروازه به سرپنجه ی توحید رباید

 

از میمنه تا میسره صد مالک و عمار

رنجیده بسی عبدود از ضربه ی کرار

 

قران به سر نیزه خریدار ندارد

با میوه ی ممنوعه کسی کار ندارد

 

با اشعری نفس درِ صلح نجوییم

برچهره ی ابلیس بسی سنگ بکوبیم

 

این گرگ که پوشیده لباس رمه و میش

با همدلی ما نبرد کار خود ازپیش


با نام احد تنگه به تدبیر ببندیم

بر مکر سفیهانه ی ابلیس بخندیم

 

وقت است در این واقعه جبریل بیایید

با نام فتوت غزلی نغز سراید

 

ما مرد جهادیم چه با تیرو چه منطق

در عرصه ی گفتار دلیرانه وناطق

 

گوینده ی حقیم اگر تلخ تر از زهر

باطل بسپاریم به خونخوارگی دهر

 

امر ست که با تیغ زبان نیک بتازیم

با ماه پدیدار بسی موج بسازیم

 

وقت است سیاووش بزند بر دل آتش

با تیر سخن ساز کند چله ی آرش

 

اول قدم لشکر ما قول سدید است

برگردن تهدید شما برق حدید است

 

ما واهمه از حربه ی تهدید نداریم

در شِعب جفا دانه ی امید بکاریم

 

اندیشه ی بمب اتم اندیشه ی خام است

در مکتب ما داشتنش فعل حرام است

 

تاریخ به پیشینه ی این قوم بنازد

دشمن به دلیران وطن نرد ببازد

 

مردی بجز از لشکر توحید نشاید

آزادگی از قبله ی خورشید برآید

 

باید بنویسند در این فصل توافق

کاین ملت آزاده ی سر تا به قدم شوق

 

لبریز عطش هم نفس  رود بتازند

در راه وطن جان وسر خویش ببازند

 

ذلت نپذیرند که از قید رهایند

با رهبر فرزانه ی خود مست ولایند


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران
با مردم ِ شهرِ خود ، نکویی بکنید
نفرین به دو رنگی و دو رویی بکنید

در حوزه ی آب چون که بحران داریم
درمصرف عشق صرفه جویی بکنید !

راشد انصاری
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۵
هم قافیه با باران
ای دین من کلام تو یا باقرالعلوم
ای بی کران مقام تو یا باقرالعلوم

احمد که جانِ ما همه قربان مکتبش
داد همچنان سلامِ تو یا باقرالعلوم

صد چون مسیح و صد چو خلیل ای امام عشق
پاشَـد به احترام تو یا باقرالعلوم

ما شیعه گشته ایم و غلامان بر درت
از لطف مستدام تو یا باقرالعلوم

بالله که بوده حرف تمامیِّ دشمنان
"شرمنده از مرام تو یا باقرالعلوم"

در این زمان که دل نشود بیتِ عاشقان
افتاده دل به دام تو یا باقرالعلوم

با دست با کرامتت ای نجلِ مصطفی
قلبم شده ست رام تو یا باقرالعلوم

در شامِ پر کشیدنت ای مرد با وقار
دل پر کشد ز بام تو یا باقرالعلوم

در بین روضه ها چه بگویم...امان ز شام
نالان شدم ز شام تو یا باقرالعلوم

از شمر بی حیا و ز خولی و حرمله
بهتر بود هشام تو ...یا باقرالعلوم

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران