هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مثل زهری تلخ در شیرینی قندی کثیف
بر لبانت نقش بست آن‌روز لبخندی کثیف

خوب یادم هست آن لبخند زهرآلود را
پارک ساعی، ساعت شش، عصر اسفندی کثیف

پنج ماه از بیستم اسفند تا مرداد رفت
ما جدا اما رقم می‌خورد پیوندی کثیف

رفتی و در نکبت تنهایی‌اش جان کند دل
مثل یک زندانی مسلول در بندی کثیف

بی‌تو تهران چیست؟ آیا از بلندی دیده‌ای؟
آسمانی تیره، برجی کج، دماوندی کثیف

مهدی عابدی

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۶
هم قافیه با باران

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمی‌اش آزار و تسلاست رفیق!

قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!

نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی خاص‌ترین لذت دنیاست رفیق!

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
آبش اما فقط از دور گواراست رفیق!

اسم آن روز که نامیده‌ای اش روز وصال
در لغتنامه‌ی من «روز مباداست» رفیق!

«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق!

 انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۵
هم قافیه با باران

پاسی از شب رفت وقتش شد که بی تابت کنم
آمدم با شعر های تازه بدخوابت کنم

چشم در چشمم که باشی کار دستم می دهی
مثل قندی دوست دارم در دلم آبت کنم

شاعران از خال هندوی تو خیلی گفته اند
من به فکر سوژه ای هستم که نایابت کنم

حرفی از لبخند مرموز مونالیزا نبود
قبل از آن که سینه ی دیوارمان قابت کنم

یک غزل،یک بیت،یک مصراع حتی کافیست
در نگاه نسل های بعد جذابت کنم

ترسم از آن است با دست خودم آخر تو را
قرن ها مانند یک ضرب المثل بابت کنم

بهتر است از خیر شعر و شب نشینی بگذریم
قبل از باید فقط با حیله ای خوابت کنم..

محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۵
هم قافیه با باران

هر کسی آمد به دنبال تو، دنبالش نکن
هر که پر زد در هوایت، بی پر و بالش نکن
 
بر خلاف میل تو هر کس که حرفی می‌زند
زود با یک چشم‌غرّه مثل من لالش نکن

دلبری کی امتیازی انحصاری بوده است؟
تا کسی وابسته‌ات شد جزء اموالش نکن

عاشقی کی واحد اندازه‌گیری داشته‌ست؟
عشق را قربانی متراژ و مثقالش نکن

جای خود دارد نوازش؛ وقت خود دارد عتاب
اسب وقتی می‌خرامد دست در یالش نکن

رسم صیادی نمی‌دانی، نیفکن دام را
صید اگر از دست تو در رفت دنبالش نکن

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۴
هم قافیه با باران

امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام
من را ببخش مرد غزل هـــــای ناتمام

من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکرهــــای خام

این حرف ها درون دلم درد می کشید
این حرف هــــا وجــــود مــرا داد التیام

گفتی کلافه می شوی از این حضور محض
گفتی عذاب می کشی از دست من مدام

گفتی نگاه هــــرزۀ من با تو جـور نیست
گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام

گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک
مابین پلک هــــــای تـــــرم، کــــرد ازدحــام

می خواستــــم فقط بنویسم چرا؟ چرا؟
می خواستم بگیرم از این شعر انتقام

اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست
خو کرده ام به عادت دنیــــــای بی مرام

من با زبان تلخ تو بیگانه نیستــم
من با هزار درد غم انگیز، آشنام

شاید غزل هوای دلــــم را عوض کند
شاید رها شوم کمی از این ملودرام

این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند
این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام

زهرا شعبانی

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۹
هم قافیه با باران

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

مولوی

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است

حافظ

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

من پای همی کوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی

ای مست مکش محشر، باز آی ز شور و شر
آن دست بران دل نه ای کاش دلی هستی

ترک دل و جان کردم، تا بی دل و جان گردم
یک دل چ محل دارد، صد دلکده بایستی

بنگر ب درخت ای جان در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی

آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطف ستی با خاک نپیوستی

از یار مکن افغان بی جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی

صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارند دل بر دل ما بستی

با جمله جفا کاری پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی

دامی ک در او عنقا بی پر شود و بی پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا خستی

خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گرچه
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی

شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی

مولانا

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

ما مقیم درِ میخانۀ عشقیم هنوز
مست از بادۀ پیمانۀ عشقیم هنوز

عاشقی شیوۀ ما باده کشی پیشه ماست
در جهان شهره و افسانۀ عشقیم هنوز

کس خبردار ز احوالِ دلِ ما نشود
بیخود و واله و دیوانۀ عشقیم هنوز

شمعِ عشقست فروزنده و سوزنده مدام
بال و پر سوخته، پروانۀ عشقیم هنوز

جان به کف، خنده به لب، شعله به دل، شور به سر
جان فدا در رهِ جانانۀ عشقیم هنوز

ما خرابات نشینان به سماوات رویم
گر چه خاکِ در میخانۀ عشقیم هنوز

صابر از مرحمتِ دوست ثناخوان شد و گفت
محرمِ مجلسِ شاهانۀ عشقیم هنوز

مولانا

۱ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

روح تنهای تورا آینه دارم ای خاک!
پیشِ آیینه ی تو مثلِ غبارم ای خاک!

وسعتِ شرقی تو دشتِ شقایق شده است
دوست دارم که براین دشت ببارم ای خاک

همه ی سعی من این است دراین قحطیِ عشق
که تورا سبزتر ازقبل بکارم ای خاک!

در دلت-این تپشِ نبضِ زمین- خیمه زده است
ریشه های کُهنِ ایل وتبارم ای خاک

آرزو می کنم ای بسترِیارانِ شهید
لحظه ی مرگ تو باشی به کنارم ای خاک!

تو همه دار و ندارِ دلِ تنهای منی!
گرچه حتی وجبی از تو ندارم ای خاک!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

اندکی غم داشت چشمان تو، حالا بیشتر
زندگی با عشق اینطور است: پرتشویش‌تر

خویشتن‌داری و این خوب است اما فکر کن
روزگاری می‌رسد من با تو قوم و خویش‌تر…!

گاه با امواج گیسو، گاه با یک طره مو
گاه نیش کوچکی کافی‌ست، گاهی نیش‌تر

یک نظر گفتند در اسلام تنها جایز است
حیف! با حسرت دلت را می‌شد از این ریش‌تر…

احتیاجی نیست با من آبروداری کنی
من تو را آشفته‌تر هم دیده‌بودم پیش‌تر

هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو با آنکه من
مطمئنم تو از اینها عاقبت‌اندیش‌تر

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای؟ بگو
مست و خراب می‌روی، خانه به خانه کو به کو

با که حریف بوده‌ای بوسه ز کی ربوده‌ای
زلف که را گشوده‌ای حلقه به حلقه مو به مو

نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
خُفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو

راست بگو به جان تو ای دل و جانم آنِ تو
ای دل همچو شیشه‌ام خورده میت کدو کدو

راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو

در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
می‌نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو

چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را
گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو

عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر وشر
همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو

گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان
ز آنک تو خورده‌ای بده چند عتاب و گفت و گو

گفت شراره‌ای از آن گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو

لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا
آنچه گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو

گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن
من نه‌ام از شتردلان تا بِرَمَم به های و هو

حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا
هر که بلنگد او از این هست مرا عدو عدو

دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود
دست بریده‌ای بود مانده به دیر بر سمو

خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد
آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او

مولانا

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

حافظ

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

بس کن، بخواب، پنجره ای وا نمی شود
اهل دلی به فکر دل ما نمی شود

قدری بخند، گریه برای تو خوب نیست
با اشک، درد عشق مداوا نمی شود

بس کن چقدر خیره به امواج می شوی
دریا که مثل چشم تو زیبا نمی شود

چشمان من خلاصه ای از اشک های توست
چشمم بدون اشک تو معنا نمی شود

بس کن بخواب، عمر که دست من و تو نیست
این لحظه ها دوباره شکوفا نمی شود

بس کن، بخند گریه برای تو خوب نیست
مانند خنده های تو پیدا نمی شود

ناصر حامدی

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۵
هم قافیه با باران

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم

پیش چشم تو بمیریم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران

گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم تو برای دگران

خلوت وصل تو جای دگرانست دریغ
کاش بودم من دلخسته به جای دگران

پیش از این بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران

گفتی امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود ایکاش بلای دگران

دل غمگین "هلالی" به جفای تو خوش است
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است

امشب این کوچه ز تنهائی ی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است

بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است

من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است

من و این کوچه ی بن بست ، تورا کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت ، پیر است

منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است

تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است

شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است

شهریار

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من

من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من

آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من

تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من

باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من

ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من

گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من

پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من

ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او روح بود سخای من

باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
مست میان کو منم ساقی من سقای من

از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من

مولانا

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم

رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم

آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم

مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم

راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم

خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم

چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس

جوشش خون را ببین از جگر مومنان
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس

هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس

خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس

چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده اید
پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس

دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پر وحل گوهر منظر مپرس

چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس

رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس

مولانا

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران