گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،
هر طایفهای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم.
خیام
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،
هر طایفهای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم.
خیام
حلقه حلقۀ زلفش، تا ز باد لرزان شد
باد شد عبیر افشان، نرخ مشک ارزان شد
هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد
هم ز حلقۀ زلفش، جمع ما پریشان شد
مشکل مرا ای دل بود نقطهای موهوم
چون دهان او دیدم، مشکل من آسان شد
شیخ شد به کیش عشق، دین خود بداد از دست
گمرهی به ره آمد، کافری مسلمان شد
زلف را به رخ افشان کرد و صبح ما تاریک
کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد
از غم فراق او، حال دل اگر پرسی
چشمه بود دریا گشت، قطره بود عمان شد
شاطرعباس صبوحی
تا پریشان به رُخ آن زلف سمن ساست تو را
جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را
دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند
که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را
همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را
قبلۀ خلق بود گوشۀ ابروی تو زان
کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را
سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان
قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را
بتولاّت صبوحی به دو عالم زده پای
با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را
شاطرعباس صبوحی
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیمجانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را
به گردن بستهای چون رشتۀ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را
ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجۀ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را
شاطرعباس صبوحی
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما
چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایهای
چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که آن ز برای نفس ما
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما
دوزخ جای کافران جنت جای مؤمنان
عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما
اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما
در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما
مولوی
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو میبگردانی چرا
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو
کی ذرهها پیدا شود بیشعشعه شمس الضحی
بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی
بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی
تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا
امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد
بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد
زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی
ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل
وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا
هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
زان سو که فهمت میرسد باید که فهم آن سو رود
آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف
در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم
ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خود
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان میکند او نیز چرخی میزند
حق آب را بسته کند او هم نمیجنبد ز جا
خامش که این گفتار ما میپرد از اسرار ما
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا
مولوی
فصل بهار شد، بیا تا به خُم آوریم رو،
کز سر شط خُم کِشیم آب طَرَب سبو سبو
گریه نمیدهد امان تا به تو من بیان کنم
قصۀ جور زلف تو، نکته به نکته مو به مو
دعوی حسن میکند، چهرۀ گل به گلستان
یار کجاست تا شود پیش حریف روبرو
راندۀ دیر و کعبه ام، نیست به هر طرف نظر
چون نشود ستاره جو کوچه به کوچه، کو به کو
بوی عبیر زلف تو، در پس پرده خیال
کرده ز چشم تو نهان، غنچه مثال توبتو
هان ز جفای دوستان رفته صبوحی غمین
چون نرود ز دست غم، خانه به خانه سو به سو
شاطرعباس صبوحی
تا بوسه از آن لعل دلآرام گرفتم
جانم به لبم آمد و، آرام گرفتم
منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش
من انس به سرو و گل و بادام، گرفتم
ساقی! بر من قصۀ جمشید چه خوانی
جمشید منم تا به کفم جام گرفتم
بدنام مخوان زاهدم از عشق، که تا من
در حلقۀ عشّاق شدم، نام گرفتم
سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم
جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم
شاطرعباس صبوحی
آمیزه ای از بهار و تابستانید
سبزید پر از شکوه سروستانید
تنهاییم از مرز جنون رد شده است
خانم خودتان که خوب در جریانید
لبخند بزن دو چشم بارانی را
تجویز کنی نگاه درمانی را
یک شعله بخند تا به آتش بکشی
دانشکده ی علوم انسانی را
باران که گرفت غربتم را شستم
دلتنگی تلخ عزلتم را شستم
یک شب تو به خواب من مرا بوسیدی
یک هفته ی بعد صورتم را شستم
حامد عسکری
بی تابم و دل خسته تر از آه ِ شبانگاه
دارد به کجا می برَدَم این غم ِ جانکاه ؟!
فرجام پلنگانه ام از دست تو مرگ است
از دست تو ای ماه ! تو ای ماه ! تو ای ماه !
لبخند بزن "پنجرة بستة " خود را
بگشای به روی من ِ بدجور " هوا خواه " !
تا دامنة دامنت آشفته ترین است ؛
هستی تو دلیل سفر این همه سیّاح
تنها روش "کشف حجاب" تو همین است ،
باید که عمل کرد به " قانون رضا شاه "
" شیرینی " و پابند "اصولت " و چه افسوس !
" فرهاد وَش " اما نشدی "طالب اصلاح "
حنظله ربانی
پوشیده بودی برایم آبی ترین دامنت را
باد کولر تازه می کرد گلهای پیراهنت را
بی روسری، بی گل سر، می آوری روی ایوان
در دست سینی چای، بر گونه خندیدنت را
حالا گپ و حال و احوال، حالا کنارت نشستم
دل داده ام با سکوتم احوال پرسیدنت را
با این بهانه که باید از باغ نعناع بچینی
رفتی و من یک دل سیر دیدم خرامیدنت را
بعد از گل و چای و نعناع، یک دسته ماهی قرمز
چشم انتظارند در حوض باز استکان شستنت را
باغی غزل نذر کردم یک بار دیگر ببینم
لبخندهای عجین با نارنج و آویشنت را
هر بار می رَم ولایت، بی بی م با گریه می گه:
تَرسَم از اینه بمیرم، آخر نبینم ...
حامد عسکری
ای در وجودت چشم عالم مات و مبهوت
دنیا فدای غمزه های چشم و ابروت!
آمیزه ای از انبه و موز و انار است
طعم لبان تو که دارد رنگ شاتوت!
بر گیسوی کشمیری ات پیچیده ای باز
شال کرشمه از حریرستان لاهوت!
بگذار تا آخر دنیا بخوابم
در سایه سار پربهار باغ لیموت!
گشتم ولی مثل تو را پیدا نکردم
در هندوچین و قندهار وبلخ و بیروت!!
یدالله گودرزی
بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها
مثل من فلک زده پیرند لحظه ها
مثل من فلک زده مثل من غریب
در جای جای هفته اسیرند لحظه ها
انگار در نگاه تو تکثیر می شوند
انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها
حالا منم و گریه بر این درد مشترک
از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها
«بگذار تا مقابل روی تو بگذریم»
پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها
حامد عسکری
شانه هایت هست خانم کوه می خواهم چه کار؟
زلف وا کن جنگل انبوه می خواهم چه کار؟
ساده شاعر می شوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق اسطوره ای نستوه می خواهم چه کار؟
غرق کن من را نیگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح می خواهم چه کار ؟
«آه» را بر عکس کردم «ها» کنم آیینه را
نیستی آیینه ی بی روح می خواهم چه کار؟
تیغ ابرو می کشی و بعد می گویی برو ....
اینهمه قافیه ی مجروح می خواهم چه کار ؟.....
حامد عسکری
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری ست
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری ست
تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری ست
رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری ست
مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری ست
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری ست
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان- جهنم ما را که غرق بیزاری ست
سهیل محمودی
ابر وقتی از غم چشم تو غافل می شود
جای باران میوه اش زهر هلاهل می شود
سر بچرخان از تنت بیرون بیا لختی برقص
در هوای چیدنت دستان من دل می شود
سر بچرخان از هوا سرشار شو قدری بخند
دین من با خندۀ گرم تو کامل می شود
هر طرف رو می کنم محرابی از ابروی توست
رو بگردانی نماز خلق باطل می شود
می توانی تب کنی بغض زمین را بشکنی
بی نگاهت آب اقیانوس ها گل می شود
چشم هایم را بگیر و چشم هایت را مگیر
ای که بی چشم تو کار عشق مشکل می شود....
ناصر حامدی
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام
عشق من ! قبول کن هنوز بی تو مانده ام
تو : نهایت تمام قله های دوردست
من : کسیکه عشق را به قله ها رسانده ام
هر شب از هزار و یک شبی که با تو بوده ام
دامنی ستاره پیش پای تو فشانده ام
گرچه من سرم برای عشق درد می کند
با وجود این , تو را به دردسر کشانده ام
دامن تمام ابرهای دوردست را
با هوای آفتاب روی تو تکانده ام
گرچه آسمان تمام هستی مرا گرفت
بر لبم به خاطر تو شکوه ای نرانده ام
خوب من ! به جان آینه, به چشم تو , قسم
یک دل زلال در برابرت نشانده ام
حرف آخرم : همین که با تمام شاعریم
غیر تو ، برای هیچکس غزل نخوانده ام !
سهیل محمودی
تا زیر طاق ابرویت اتراق کردم
عکست به بالای غزل الصاق کردم
جغرافی گمنام دور افتاده ام را
بر اطلس آبادیت الحاق کردم
باخط نستعلیق نامت را نوشتم
بر صفحه هی نی نامه ام سنجاق کردم
از تک تک آرایه ها در باره ی تو
در شعرهای کال استنتاق کردم
هر واژه ای که پیش پایت خم نمی شد
آن را ز فرهنگ لغاتم عاق کردم
آن قدر از خوبی تو گفتم که کم کم
دل های سنگی را به تو مشتاق کردم
با ایل پر شورغزل منزل به منزل
کوچ از دل ییلاق تا قشلاق کردم
محمدعلی ساکی
آشفتهسریم؛ شانهی دوست کجاست؟
دیوانِ پر از ترانهی دوست کجاست؟
ای کاش که شاعری در این شهر غریب
میگفت به ما که خانهی دوست کجاست؟
سعید بیابانکی
آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
وین منم مرده در آغوش فراموشیها
آن تویی گوش بتحسینگر عشاق جمال
وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها
آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود
وین منم سوخته در آتش مدهوشیها
آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها
آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب
وین منم دوست زکف داده زکم جوشیها
آن تویی خفته بصد ناز بر این تخت روان
وین منم خسته صد درد ز پر کوشیها
آن تویی پای به هر چشم وقدم بوست خلق
وین منم خم شده از رنج قلمدوشیها
تا ترا خاطر جمعی است غنیمت می عشق
که نداری خبر از محنت مغشوشیها
پاک لوحی چو بر این خلق خوش آیند نبود
به کجا نقش زنم اینهمه مخدوشیها
معینی کرمانشاهی