هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان

منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

شیخ بهایی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

سعدی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه ی دل را سپند شعله ی آواز کن

از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن

سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن

ناقه را ذوق حُدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حُدی آغاز کن

در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن

زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن

ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن

غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن

ماه صائب از نیاز خویش دائم زرد روست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن

این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
      
صائب تبریزی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۶
هم قافیه با باران

بشنو ای دوست این سخن از دوست
به حقیقت حقیقت همه اوست

همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نیکوست

تار و پود وجود می نگرم
می نماید دو تو ولی یک توست

زلف او مشک ناب می ریزد
مجلس ما ز بوی خوش خوشبوست

ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببین که آن مه روست

نزد یارم کجا بود اغیار
نبود دوستدار او جز  دوست

نعمت الله که سید الفقراست
میر میران به پیش او انجوست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد

ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بی‌آرام رو کان یار خلوت خواه شد

اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد

جان‌های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد

باشد ز بازی‌های خوش بی‌ذوق رود فرزین شود
در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد

شب روح‌ها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد

ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد

شب ماه خرمن می‌کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد

در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد

در تیره شب چون مصطفی می‌رو طلب می‌کن صفا
کان شه ز معراج شبی بی‌مثل و بی‌اشباه شد

خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد

ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی
لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد

مولوی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم

حافظ

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران

وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به

خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به

گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به

دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به

شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست
ز مروارید گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به

حافظ

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۴
هم قافیه با باران

سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم

طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم

خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم

گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم

آنچ از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم

پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم

هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر از او درهم شدم

رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها
تا ز عین مرگ من خرم شدم

سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم

بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم

رو نمود الله اعلم مر مرا
کشته الله و پس اعلم شدم

عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم

مولوی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران

کی کوزه ای بردم که پر آورده باشم؟
شاید فقط از تو لبی تر کرده باشم

گاهی می آیم می روم بی آن که حتی
یک قطره آب از چشمه ات آورده باشم

از من چرا باید نگاهت را بگیری
پس بال هایم را کجا گسترده باشم

دیگر برایم هیچ راهی غیراز این نیست
بگذار دیگر با تو هم بی پرده باشم:

پشت نقابت کیست؟ می ترسم که یک عمر
با قاتل خود مهربانی کرده باشم

می ترسم از زهری که دارد خنده هایت
یک مار را در آستین پرورده باشم

رفتی و از من تاج و تختم را گرفتند
فرقی ندارد شاه باشم برده باشم

اصلا قبول این حرف ها معنا ندارد
پیدا نکردم تا تو را گم کرده باشم

شیرین خسروی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

‍ زان یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

حافظ

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران

من عاشق یار تازه ای خواهم شد
دربند قرار تازه ای خواهم شد

این کهنگی مرا به پاییز ببخش !
من با تو بهار تازه ای خواهم شد


یدالله گودرزی

۲ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

ز آه سینه سوزان ترانه میسازم
چونی زمایه ی جان این فسانه میسازم
 
به غم گساری یاران چو شمع میسوزم
برای اشک دمادم بهانه میسازم
 
پرنسیم به خوناب اشک میشویم
پیامی از دل خونین روانه میسازم
 
نمی کنم دل از این عرصه ی شقایق فام
کنار لاله رخان آشیانه میسازم
 
در آستان به خون خفتگان وادی عشق
برون ز عالم اسباب خانه میسازم
 
چوشمع بر سر هر کشته می گذارم جان
ز یک شراره هزاران زبانه میسازم

ز پاره های دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم

سر و تن و دل و جان را به خاک می فکنم
برای قبر تو چندین نشانه می سازم

کشم به لجه شوریدگی بساط (امین )
کنون که رخت سفر چون کرانه میساز

سید علی خامنه ای

۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران
بوی زلف یار آمد یارم اینک می‌رسد
جان همی آساید و دلدارم اینک می‌رسد

اولین شب صبحدم با یارم اینک می‌دمد
وآخرین اندیشه و تیمارم اینک می‌رسد

در کنار جویباران قامت و رخسار او
سرو سیمین آن گل بی خارم اینک می‌رسد

ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک می‌رسد

مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر
لاجرم چندین نظر در کارم اینک می‌رسد

دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسیارم اینک می‌رسد

روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک می‌رسد

بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اینک می‌رسد

من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
یار می‌گوید کنون عطارم اینک می‌رسد

عطار
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

مولوی
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۷
هم قافیه با باران

تیر برقی چوبی ام در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
 
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
 
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
 
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا
 
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا
 
کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر 
راهی ام می کرد قبرستان به جای روستا
 
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا
 
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

ما گوش شماییم شما تن زده تا کی
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی

ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی

دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت
مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی

دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی

چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشکست در صومعه کاین معبده تا کی

تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی

آن‌ها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بی‌مزه گرم آمده تا کی

مولوی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۸
هم قافیه با باران

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می دانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم

به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم

به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی‌گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم

جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم

چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم

مولانا

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۳
هم قافیه با باران
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را

چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را

جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را

عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس
ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را

کو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی
کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را

دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را

تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو
عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را

ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را

ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را

شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را

بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را

جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را

مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را

عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را

ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را

در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین
در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

مولوی
۱ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است

با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است

تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است

گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه ی میجانه خوشتر است

گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است

در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است

با نوش نیش مردم چشمم کرشمه ها ست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است

کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است

عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر، افسانه خوشتر است

عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران

تا در آن حلقۀ زلف تو گرفتار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم

من چه کردم که چنین از نظرت افتادم
چاره‌ای کن که به لُطف تو گنهکار شدم

خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود
بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم

تا در آن سلسلۀ زلف تو افتادم من
بی‌سبب چیست که پیش نظرت خوار شدم

برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو
که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم

جان بلب آمد و راز تو نگفتم به کسی
نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران