هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم ومرادی طلبیم

زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی زدر میکده زادی طلبیم

اشک الوده ما گرچه روان است ولی
به رسالت سوی اوپاک نهادی طلبیم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان
به شکر خنده لبت گفت مرادی طلبیم

تا بود نسخه عطری دل سودا زده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

حافظ

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

سوختم، برخاست باز از دل نوایی سوخته
چیست این دل؟ شعله ای از خیمه هایی سوخته

چیست این دل؟ یک نی خاموش خاکستر شده
که حکایت میکند از نینوایی سوخته

بند بندش از جدایی ها شکایت میکند
روضه میخواند به سینه با صدایی سوخته

روضه میخواند ز نی هایی و سرهایی غریب
پیش روی کاروان آشنایی سوخته

روضه میخواند از آن نی، آه، آه...آن نی که خورد
بر لبانی تشنه و بر آیه هایی سوخته

این سر اینجا، چند فرسخ آن طرف تر پیکری
غرقه در خون در میان بوریایی سوخته

دل ز هم پاشید چون اوراق مقتل، گوییا
نسخه ای خطی ز داغ ماجرایی سوخته

تکه تکه در عبا آیینه روی نبی
آیه تطهیر میخواند کسایی سوخته

دختری چیده ست یک دامن گل از یک بوته خار
گل به گل دامانش آتش... دست و پایی سوخته

بر لبم گاه از دل این آتش زبانه میکشد
آتشی مکتوم از کرب و بلایی سوخته

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران
می‌دانم
نیمه‌شب که فکر می‌کنی خوابیده‌ام
 به پاتوقِ مجازیمان سر می‌‌زنی

این نوشته‌ را
همانجا می ‌گذارم
تا بفهمی می‌فهممت

تا بفهمی
به حرمتِ آمدنت
هیچ‌گاه
صندوقِ دلخوشیِ پنهانمان را
خالی نخواهم گذاشت
مخصوصا
شب‌ هایی که دلگیر از من می ‌روی
مطمئن باش که نیمه‌ شب
شعری برای دلجویی از تو
در صندوقِ دلخوشیِ پنهانمان
خواهی یافت
وقتی من
خودم را به خواب زده‌ام
تا بی ‌خبر بیایی
و بروی ...

افشین یداللهی
۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران

صرف‌نظر از بحث و جدل‌های سیاسی
دیوانه‌ی عباسِ حسینیم - اساسی -

"عشق است اباالفضل" ، وَ این "عشق" ، دقیقاً
چیزیست که با "عقل زمینی" نشناسی

دیدیم و شنیدیم و چشیدیم : "اباالفضل"
صد حیف نداریم از این بیش ، حواسی

یک پنجه‌ی سرخ است به پیراهن مشکیم
پوشیده‌ام از عشق تو آقا ! چه لباسی

روی کفنم حک شده "یا حضرت عباس" ؛
از دور ، مرا "روز قیامت" بشناسی

گر واقعه‌ی کرب و بلا را بشناسند ،
خشکیده شود ریشه‌ی "اسلام‌ هراسی"

صد سال دگر نیز اگر شعر بگوییم
از قافیه‌ی تنگ نداریم خلاصی

دانشکده را توسعه هرچند که دادیم ،
بی‌ عشقِ اباالفضل ، چه درسی ؟! چه کلاسی ؟!

ای کاش که در شاخه‌ای از "علم معارف"
گنجانده شود رشته‌ی "عباس‌ شناسی"

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران

کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی

مده دامن به دستان حسودان
که ایشان می‌کشندت سوی پستی

زیانتر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی

هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی

از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی

اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن می‌زند خنجر دودستی

ندارد مهر مهره او چه گشتی
ندارد دل دل اندر وی چه بستی

اگر در حصن تقوا راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی

اگر چه شیرگیری ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی

مولوی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۵
هم قافیه با باران

خورشید،گرم ِ دلبری از روی نیزه ها
لبخند می زند سَری از روی نیزه ها

دل برده است از تن ِ بی جانِ خواهری
صوت خوش ِ برادری از روی  نیزه ها

آه ای برادرم چِقَدَر قَد کشیده ای!
با آسمان برابری از رویِ نیزه ها

نه!  آسمان برابرِ تو ، کم میآوَرَد
ازآسمان فراتری از روی نیزه ها!

گرچه شکسته می شوی و زخم می خوری
از هرچه هست،خوشتری از روی نیزه ها

گیسو رها مکن که دلِ شهر می رود
از یوسفان همه،سَری از روی نیزه ها

تا بوسه ای دهی به نگاهِ یتیمِ خود،
خم شو به سوی ِ دختری از روی نیزه ها

قرآن بخوان...بگو که مسیرِ نجات چیست؟ً
ای سَر! هنوز رهبری از رویِ نیزه ها

عارفه دهقانی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۶:۴۷
هم قافیه با باران

دست ما با خطبه های عقد هم محرم نشد
چیزی از تنهایی محضِ دل ما کم نشد

بس که عاقد گفت: "آیا من وکیلم" خسته شد
با "بله" هم شک و تردیدِ دلت محکم نشد

دست تو خورشید و من از جنسِ آدم برفی ام
هرچه قلبم را برایت آب می کردم نشد

چیدنِ سیبِ مراد انگار در فالم نبود
شاخه ی احساس تو تا دستهایم خم نشد

گاه هر جوری بخواهی جورِ دیگر می شود
عشق را در بدترین حالت پذیرفتم نشد

خوب می دانستم اینکه آخرش جا می زنی
خواستم از نیمه ی این راه برگردم نشد

خواهشاً دیگر تمامش کن نمی خواهم برو
من کم آوردم ، کم آوردم ، کم آوردم... نشد

محمدمهدی امیری

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۵:۴۷
هم قافیه با باران

حنجری از زخم پر شد تا صدا باقی بماند
تا نوایش در گلوی نینوا باقی بماند

خط به خط پرشد سکوت نامه از فریاد کوفه
غربت مسلم میان کوچه ها باقی بماند؟

 کعبه پای چشم زخم اهل دینش سوخت، شاید
در نگاه شهر رنگی از خدا باقی بماند

قاسمش میخواست-احلی من عسل-ها را بنوشد
اکبرش میخواست پرپر در عبا باقی بماند

سجده های زخمی سجاد ظهر کربلایش
در قنوت بیقرار ربنا باقی بماند

خاندان میراث دار غربت نام-علی- شد
تا غریبی در تمام روضه ها باقی بماند

وسعت این زخم را در خطبه اش جا داد زینب
تا مبادا کربلا در کربلا باقی بماند

مهدی حنیفه

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۴:۴۶
هم قافیه با باران

پیچیده در حرم خبر گوشواره ات
دستی شده ست در به در گوشواره ات

می کاشت با ملاحظه دیروزها پدر
گل های بوسه دور و بر گوشواره ات

گوشت کبود گشت اگر که نسیم صبح
گاهی گذاشت سر به سر گوشواره ات

از داع گوش های تو در آن غروب سرخ
دیدم که خم شده کمر گوشواره ات

دنبال گوش، زیور و خلخال هم پرید
خیلی زیاد شد ضرر گوشواره ات

گوشی کشید تیر و رخی هم کبود شد
افتاد هر کجا گذر گوشواره ات

از بس رباب خورده غم اصغر و تو را
گهواره گشته همسفر گوشواره ات

از بس به سرعت آمد و از بس شدید بود
در گوش رفته بیشتر گوشواره ات

یک دست بر دهان تو یک دست روی گوش
دعوا شده ست باز سر گوشواره ات

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۷
هم قافیه با باران

سخن آغاز کنم از دهنم یا گوشم
که در اینجا دهنم زخم شد آنجا گوشم

چار انگشت که مردانه و نامحرم بود
پلی از درد زده چشم مرا تا گوشم

نبض دارد همه صورتم از کثرت درد
شده از شدت خون قلب من اما گوشم

می پرم یک سره از خواب نگو مثل رباب
بعد اصغر شده حساس به لالا گوشم

پای تا سر همه از شوق تو چشمم اما
به نسیم سر زلف تو سراپا گوشم

پس به دنبال تو از شانه به پایین پایم
بعد از آن ضربه هم از چانه به بالا گوشم

شده حساس تر از پیش به گرما چشمم
شده حساس تر از قبل به سرما گوشم

وای بابا دهنم دستم چشمم مویم
وای بابا بابا بابا بابا گوشم

ارث پهلوی شکسته که رسیده ست به تو
من هم انگار که رفته است به زهرا گوشم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۷
هم قافیه با باران

تا نفهمد هیچکس ناچار بازی می کنم
بین سرها بین این نیزار بازی می کنم

تا نبینم بیشتر شرمندگی عمه را
روزها با بچه ها بسیار بازی می کنم

بیشتر شرمنده چشم ربابم ای پدر
به خدا با بچه ها هر بار بازی می کنم

خواب را تا پر دهم از چشم هایم با خودم
تا سحر تا موقع دیدار بازی می کنم

درد دارم مثل زهرا مادرت اما همه
معتقد هستند با دیوار بازی می کنم

هی لگد خوردم در یک خانه از مردی بزرگ
تا به او گفتم که با مسمار بازی می کنم

زخم گوشم را همه فهمیده اند اما کسی
شک نکرده که چرا با خار بازی می کنم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۷
هم قافیه با باران

می وزد از ضبط صوت کودکی های "پری"
های های سنج و طبل و روضه های "کوثری"

چیزی از معنایشان هرگز نفهمیدم ولی
آتشی می زد به جانم نوحه های آذری

مثل پرچم های بی تاب عزا در رقص بود
طُرّۀ مویی که بیرون مانده بود از روسری

چون لباس مشکی ام،پیراهنی می خواستند
از منِ مادر،عروسکهای پیراهن_زری

خفته بر درگاه مسجد،حالت معراج داشت
غرق خاک کفش های سینه زن ها، پا دری

پای من در گِل فرو می شد،دلم در عشق،تا
نوحه ای می خواند ابری با زبان مادری

باز می گشتند قزغان های نذری،رو سفید
پیش از آغاز محرم از دکان مسگری

می دود حسّ لذیذی در دلم از آن زمان
تا برای خانۀ همسایه نذری می بری...

باد می آید ولی این برگ های سرخ و زرد
می وزد از ضبط صوت کودکی های پری

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان  نی نوا  برسی

امام پیک  فرستاده در پی ات ... برخیز!
در انتظار جوابت  نشسته... تا برسی

چه شام باشی و کوفه.. چه کربلا ای دل!
مقیم عشق که باشی...  به مقتدا برسی

زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام
که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی

مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش!
که در مقام ارادت به مدعا برسی

تمام خاک جهان کربلاست...پس بشتاب
درست در وسط آتش بلا برسی...

زهیر باش دلم! با یزید نفس بجنگ!
که تا به اجر شهیدان نی نوا برسی...

مریم سقلاطونی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ابرها دارند

از زیارت‌نامه‌خوانی تو می‌آیند

با دلی روشن...

سید علی میرافضلی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

وقتی که فراتر ز زمان است رقیه
از منظر من جان جهان است رقیه

مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت
در جزء نه در سطح کلان است رقیه

مانند علی اکبر و مانند اباالفضل
در کرببلا یک جریان است رقیه

زینب به حسینش همه ی عمر چگونه ست
نسبت به اباالفضل همان است رقیه

وقتی شده مهمان خرابه به قدم هاش
من معتقدم گنج نهان است رقیه

مانند حسین بن علی بر تن آدم
جسم است اگر سوریه جان است رقیه

آنجا که عمو آمده با مشک لب رود
عکس وسط آب روان است رقیه

من باورم این است که از خلقت عالم
مقصود حسین است و بهانه ست رقیه

رفته ست علی اکبر و تا لحظه ی آخر
ای وای که گوشش به اذان است رقیه

در مجلس تنهایی جسم علی اکبر
با روضه ی سر مرثیه خوان است رقیه

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

سرباز های کوچک من! ... از جلو نظام
آماده باش ... ایست خبردار ... احترام

دقّت کنید... عرش خدا گُر گرفته است
از شدّت محاصره... از زور ازدحام

هر لحظه از ستاد سماوات در زمین
ارسال می شود به شما آخرین پیام

دارد به سمت چشم شما گام می زند
فرماندۀ بزرگ زمین – عشق – این امام...

وقتی که در مقابل چشمانتان رسید
باید رسا ... بلند ... بگویید السّلام

آقا به ما اجازه بده تا که ساعتی
شمشیر را برون بکشیم از دل نیام

آقا به ما اجازه بده تا به سر رویم
با یک اشاره سمت همین راه نا تمام...

سرباز های کوچک من!... یا علی!... به پیش
سرباز های کوچک من!... یا علی!... تمام.

ایوب پرندآور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران

قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

این دو ز کودکی فقط آیینه دیده اند
آیینه ای که آه نسازد مکدرش

واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش

با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش

چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...

زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قرق بود معبرش

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران
‍ عن قریب است،بخواهد که دلم را ببرد
دست من را بکِشد تا تهِ دنیا ببرد

پشت ویرانه ی شب،خانه ی امنی دارد
آمده تا که مرا هم به همانجا ببرد

حرف هایی بزند،بند بیاید نفسم  
قصد دارد که مرا باز به رؤیا ببرد

با نوای نی وتنبور به رقص آوَرَدم
با نگاهش به همان عالم معنا ببرد

به نظر می رسد او حال مرا می فهمد
قصد دارد که به آینده ی زیبا ببرد

او همانست،خدا می چکد از چشمانش
آمده تا که مرا معجزه آسا ...ببرد

صنم نافع
۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران

حق دارد اگـر ز خلـق،دامن چیده‌ست
از داغ عزیـزی‌ست اگـر خشکیده‌ست

بیهوده تـرک نخـورده لـب های کویـر
لب های حسین بن علی را دیده‌ست

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

ابرِ مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
 
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گریه کرد
 
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گریه کرد
 
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
 
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
 
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد، گریه کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران