هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

برپا شده است در دل من خیمه ی غمی
جانم چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیل اشک خانه بناکرده ام ولی
این بیت سُست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دسته ی زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوف منظّمی

می خوانی ام به حُکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی ...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
هم قافیه با باران

آنچه در چشم تو دیدم ، غزلی هست عجیب
حرف های شکرینت ، عسلی هست عجیب

مدتی هست میان دل من با غم تو
بوسه و ناز و نیاز و بغلی هست عجیب

این حکایت که شدم کشته ی زیبایی تو
حرف تکراری و  ضرب  المَثلی هست عجیب

همه ی دین مرا جادوی چشم تو ربود
چون که در عمق نگاهت ، هُبلی هست عجیب

خنده در صحنه ی دیدار ، به روی لب تو
گاه بر نقش خدایی بدلی هست عجیب

خوش به حالم که به عشق تو نفس هست هنوز
بی تو هر لحظه برایم اجلی هست عجیب

جواد مزنگی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران
روزیست اینکه حادثه کوس بلازده‌ست
کوس بلا به معرکهٔ کربلا زده‌ست

روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا
بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست

روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت
چتر سیاه بر سر آل عبا زده‌ست

روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی
آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقا زده‌ست

روزیست اینکه کشتهٔ بیداد کربلا
زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست

امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش
بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست

امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی
بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده‌ست

یعنی محرم آمد و روز ندامت است
روز ندامت چه ، که روز قیامت است

روح القدس که پیش لسان فرشته‌هاست
از پیروان مرثیه خوانان کربلاست

این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان
آری در آن جهان دگر تیر این عزاست

کرده سیاه حله نور این عزای کیست
خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست

بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند
این چشم کوفیان چه بلا چشم بی‌حیاست

یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک
آن لب که یک ترشح از او چشمهٔ بقاست

بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت
گل را چه واقعست که پیراهنش قباست

از پا فتاده است درخت سعادتی
کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا
کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا

ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین
و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین

ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق
آن جد و هد درطلب حضرت حسین

از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل
با خویش کرد خوش الم فرقت حسین

با خود هزار گونه مشقت قرار داد
اول یکی جدا شدن از صحبت حسین

او را به دست اهل مشقت گذاشتید
کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین

ای وای بر شما و به محرومی شما
افتد چو کار با نظر رحمت حسین

دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین

حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد
و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد

یا حضرت رسول حسین تو مضطر است
وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است

یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش
کز هر طرف که می‌نگرد تیغ و خنجر است

یا حضرت رسول ، میان مخالفان
بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است

یا مرتضا ، حسین تو از ضرب دشمنان
بنگر که چون حسین تو بی‌یار و یاور است

هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو
امروز دست و ضربت تو سخت درخور است

یا حضرت حسن ز جفای ستمگران
جان بر لب برادر با جان برابر است

ای فاطمه یتیم تو خفته‌ست و بر سرش
نی مادر است و نی پدر و نی برادر است

زین العباد ماند و کسش همنفس نماند
در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند

یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت
آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت

واحسرتای تعزیه داران اهل بیت
نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت

دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد
تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت

یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو
از صد هزار جان و جهان می‌توان گذشت

ای من شهید رشک کسی کز وفای تو
بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت

جانها فدای حر شهید و عقیده‌اش
که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت

آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت
این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت

وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر
کش روز نشر با شهدا می‌کنند حشر

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

ای بامِ بلند! ای نفسِ صبح و سپیده !
ای سروِ جفا دیده‌ی پاییز ندیده !

ای بادِ بهاری! ، غزلِ تازه‌ی باران !
ای بوی خوشَت در همه‌ی شهر وزیده !

ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ما از تو نخواهیم به جز نورِ دو دیده

ای جان! به صفِ عشق زدی از سرِ مردی
مردی که دعا گفته و دشنام شنیده

مردی که شریف است به رسمِ پدرانش
سروی که رشید است، بلند است و کشیده

از خاک پلی تا دلِ افلاک گشودی
با اصلِ سرافرازیِ سرهای بریده

از هر نفست باغِ گلی تازه شکفته
از خونِ تو در هر چمنی لاله دمیده

جویا معروفی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

شبیهِ هرچه که عاشق،سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ  پهناورت جدا شده است

غزل چگونه بگویم ز قطعه های تنت؟!
که بیت بیت ِ تو از پیکــرت جدا شده است

چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!

کبوتران حرم، بال و پر نمی خواهند
که از حریمِ تو  بال و پرت  جدا شده است

فدای قامت انگشتِ تو  که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است

طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش
میانِ راه ولی دخترت جدا شده است

که نیست در تنِ او جان،که بی امان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر،دوان دوان بدود؟


نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ی او
شده کبود دراین آسمان ستاره ی او

نفس زنان  شَبَهی بی حیا،رسید از راه
که تازیانه بدستش گرفته و ناگاه

به ضرب میزند آن را به پهلویش که بیا
کِشیده است کمان دار،گیسویش که بیا!

دوباره خاطره ی کوچه تازه شد در دشت
 خمیده قامت و بی جان به کاروان برگشت

رسیده اند به شام و خرابه منزلشان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان

وصالِ دختر  و بابا رسیده است امشب
به غیرِ اشک،چه کَس حل نموده مشکلشان؟

* "نماز شامِ غریبان..."که گفته اند،اینجاست!
وضو ،ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان

**میانِ عاشق و معشوق،جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان

***هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
در این سکوت که پیچید دورِ محملشان
 

وزیده است صدایی...شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را ! عجیب باباییست

به روی پای کبودش،نشسته خوابیده
شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده

خرابه ساکت و آرام،اشک میریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک میریزد

رسیده است سحرگاه ِ شستنِ بدنش
رسیده است سحر...یا شبِ کبودِ تنش؟!

خمیده تر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار

عارفه دهقانی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

ای شعله فراق مرا بی امان بسوز
ای دل تو نیز بشکن و تا می توان بسوز

ای فکر ناله سر کن و آتش شو ای قلم
ای مغز شعله ور شو و ای استخوان بسوز

عطر و ضریح شاه دل است و سرشک من
ای اردهال گریه کن ای اصفهان بسوز

حیف است ای دل از غم دنیا گداختن
همت کن و ز غربت شاه جهان بسوز

چون شمع آب شو چو شرر پاره پاره شو
بر اهل بیت وحی چنین و چنان بسوز

معجر نماند و ماند دو چشمی پر از سرشک
ای کعبه بی لباس شو ای ناودان بسوز

افتاد شاه و ناله زینب به عرش رفت
آه ای زمین به خاک شو ای آسمان بسوز

بر نیزه تکیه داد چو یاری به بر ندید
ای دوش عرش شرمی زین داستان بسوز

فریاد العطش ز بیابان کربلا
از آسمان گذشت پس ای آسمان بسوز

معنی جواب آن غزل صائب است این
پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

زن

مردی ثروتمند نمیخواهد یا

خوش چهره و یا حتی شاعر

او مردی را میخواهد که بفهمد

چشم هایش را و اگر ناراحت شد

به سینه اش اشاره کند و بگوید

اینجا وطن توست...

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

عزیز حرف بزن! حرفهای تو خوب است
برای این دل خسته هوای تو خوب است

چه چیز بهتر از اینکه خود خودت هستی
چه چیز بهتر از اینکه خدای تو خوب است؟

بگو چگونه بگویم چه قدر آینه ای
بگو چه چیز بریزم به پای تو خوب است

چه قدر ساعت خوبیست پنج بعد از ظهر
چه قدر خسته ای اما صدای تو خوب است

برای خستگیت دستهای من با توست
برای خستگیَم شانه های تو خوب است

بیا قدم بزن آهسته پا به پای دلم
که هر کجا بروم پا به پای تو خوب است

چه قدر جز تو غریب است هر که میبینم
چه قدر خنده دیر آشنای تو خوب است

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

قفل است لبم،کلید می خواهم و نیست
حال غزلی جدید می خواهم و نیست

تا پشت کنم به راه و رسم شهدا
یک کوچه ی بی شهید می خواهم و نیست...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

پدر سلام ! برایت خبر نیامده است؟
خبر ز چلچله ای بسته پر نیامده است؟

بگو برای تو بابای خوب من خبر از
مصاف غنچه و تیغ تبر نیامده است؟

به روی نیزه شبم را سه تیغ خورشیدی
که ماه از پس وصف تو بر نیامده است

به قرص کامل ماه شب خرابه قسم
که روی دست عمویم قمر نیامده است

بریده باد دو دستی که از غم سقا
چو دست های تو سمت کمر نیامده است

چه اتفاق شگفتی! که باز قصه تو
به سر رسیده و هرگز به سر نیامده است

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

داده ام دل به تماشایِ نگاهِ تو عجیب
می دهد چشمِ تو هر بار مرا سخت فریب

به تو بخشیده خداوند در آن صورتِ ماه
منبعِ جاذبه در مرکزِ آن چشمِ نجیب

کسری از ثانیه لبخندِ تو پیچید به شهر
شده سیمایِ تو بر چهره یِ مهتاب رقیب

مثلِ آدم شده ام بنده یِ حوّاییِ تو
من و زیبایی و بیتابیِ از چیدنِ سیب

شیوه ی خنده ات آرامشِ احوالِ مرا
زیر و رو کرده به یک حالتِ بسیار مهیب

نا امیدی و غمِ دوری و دلتنگی و عشق
شده در دست من از مهرِ تو اینگونه نصیب

می دهی جان به من دلشده، یا می کُشی ام؟
که تو هم دردی و بیماری و هم شخص طبیب

جواد مزنگی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

ﺩﻭ ﺷﺐ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ
ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺧﻮﻭﻭﺏ ﺑﻐﻀﺎﻣﻮ ﺑﺒﺎﺭﻡ
ﻣﻨﻮ ﺟﺎ ﺩﺍﺩ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻣﺶ
ﮐﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﺶ ﺳﺮ ﺑﺬﺍﺭﻡ

ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻗﺖ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ
ﻣﻦ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﺰﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ
ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺩﻣﺎ... ﺣﺘﺎ ﺩﺭﺧﺘﺎ
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ

ﻭﺍﺳﻪ ﻡ ﻫﯽ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩ ﺑﺎﺭﻭﻧﻮ ﺗﻮ ﺑﺎﺩ
ﻣﻨﻢ ﻫﻢ ﭘﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﻣﻨﻮ ﺑﻮﺳﯿﺪ ... ﺣﺎﻟﻢ ﺯﯾﺮﻭ ﺭﻭ ﺷﺪ
ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺟﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ

ﺩﻭ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺗﺨﺘﻢ
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻐﻀﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﻪ
ﺩﻭ ﺷﺐ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺩﻭﺭﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﺗﺎ
ﻏﻤﻢ ﺗﻮ ﺷﺮﻡ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺵ ﺟﺎ ﺷﻪ

ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯿﻪ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ
ﺩﻭ ﺷﺐ ﻣﺴﺘﯽ... ﺩﻭ ﺷﺐ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ
ﺩﻭ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺩﻡ ﺩﻣﺎﯼ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺳﻪ ...
ﺩﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ

ﭼﻪ ﺁﺳﻮﻥ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ
ﺩﻭ ﺷﺐ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ
ﻣﻨﻮ ﺟﺎ ﺩﺍﺩ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻣﺶ
ﺩﻭ ﺷﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻏﻢ ...

مهتاب یغما

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران

سیمرغ قاف قونیه مولانا برخیز شمس سوی تو می آید
از (دیو و دد )گرفته دلت؟غم نیست! تعبیر آرزوی تو می آید

خورشید در طواف تو می رقصد،دف در سماع آمده دست افشان
آتش زبانه می کشد از شعرم،وقتی به گفتگوی تو می آید!

آتش !زبانه از تو،زبان ازمن،آنجا که اوست شعر نخوان از من
بردار اولین قدمت را دل،شمس از هزارتوی تو می آید
***
وقتی تو نیستی به گمانم شهر ،قهر است با زمان که عقب مانده!
قهر است با زمین که نمی چرخد،وقتی به جستجوی تو می آید

تقویم را ورق بزن آهسته،تا هفته از سماع تو برگردد
حس می کنم که آمده ای از راه،حس می کنم که بوی تو می آید

من مولوی نمی شوم اما تو،شمس منی که عاشق خورشیدم
سرچشمه تمام غزلهایم،این شهد از سبوی تو می آید!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

به غرورم کاری نداشته باش
هرچه می خواهی بشکن
از دلم بگیر
تا ته حنجره ام برو
دستم را خودم می شکنم
که همین سر خط
نقطه /ضعفم را نوشت

یادم نبود
نامردها
مشت شان از قلب شان بزرگ تر است .

منیره حسینی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

پوتین پدرش را که می پوشد
یکپا مردی می شود
که با تفنگ آبپاش
به گل های خانه شلیک می کند
پدرش هربار روی یکی از گلدان ها می افتد
شیمیایی نشوند
پشت بی سیم فریاد می زند
خوشه خوشه باران فرستاده اند
مانده ام
میان جنگی تن به تن
تفنگ پسرم را بشکنم
یا غرور شوهرم را
از هرقطره آب این تفنگ
موجی می گیرد
که هرروز
 میدان توپ خانه را
به خانه ی آرامم می آورد.

منیره حسینی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
هم قافیه با باران

خودش به دست خودش کودک،انتخاب شده
ستاره ای ست که هم سطح آفتاب شده

 علی اصغرِ شش ماهه رفت و او مانده
هزار مرتبه از این قضیه آب شده

هزار بار دم رفتنش به سمت جلو
یکی رسیده و او نقشه اش خراب شده

عذاب می کشد از اینکه راه می رود و
تمام دلخوشی عمه و رباب شده

سپاه عمه اسیرند و مرد خوشحال است
که جزء لشکر عباس احتساب شده

مگر که کودک بی ادعا گناهش چیست
که بین لشکریان کشتنش ثواب شده

کجای دشت نشستی بلند شو عباس
که بی تو کشتن اطفال، نیز باب شده

همین که تیر به سمتش روانه شد خندید
که با رقیه سر جنگ بی حساب شده

حسین مثل کتاب غم است و عبداله
به تیر حرمله ای جِلد این کتاب شده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
هم قافیه با باران

«اَصلا رقیه نه به خدا دختر خودت
یک شب میان کوچه بماند چه می کنی»

در بین ازدحام و شلوغی بترسد و
یک تن به او کمک نرساند چه می کنی

اَصلا خیال کن که کسی دختر تورا
در بین جمعیت بکشاند چه میکنی

یاکه خدانکرده کسی روی صورتش
سیلی محکمی بنشاند چه می کنی

یا فرض کن که دخترتو جای بازی اش
هرشب دعای مرگ بخواند چه میکنی

اَصلا کسی بیاید و با تازیانه اش
خاک از لباس او بتکاند چه میکنی

مجید تال

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران

مسلماً تو با نبی برادری
 نیافتم برای تو برابری

خودت که جای خود نیافتم علی
 میان روزگار خویش قنبری

قیامتی به غیر قامت تو نیست
 و نیست غیر چشمهات محشری

حسین در نماز روی دوش تو
میان عرش می رود چه منبری

تمام، تو ازل تویی ابد تویی
 امام ، تو  تو اولی تو آخری

تو غالبی تو قاهری  تو فاتحی
تو حیدری تو حیدری تو حیدری

چه می شود که با خودت میان جنگ
جناب ذوالفقار را بیاوری

نشان بده که در جهان به جز خودت
نبوده است تا کنون دلاوری

سری تکان بده ببین میان جمع
نمانده است روی پیکری سری

علی برای دست گرمی آمده
برای او بیاورید لشکری

و دستمال زرد بسته بر جبین
 کجاست قلعه ای کجاست خیبری

حریف جنگ را برای مرتضی
هنوز در جهان نزاده مادری

آهای عَمر عبدود! غلاف کن
 بس است جای دیگری مصاف کن

مجید تال

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند؟

این شعرها، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای

بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه

همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست

یک روز
همه
"تو" را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به "تو"ی این شعرها
حسادت خواهند کرد

افشین یداللهی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

پدرها به شوق تو ای مولا
دوباره به میدان کمر بستند
ببین دختران شهیدان را
که چَشم انتظار پدر هستند

ببین غنچه های بهار، چه زیبا در این انتظار
به غیر از رضای خدا را نجویند

دگر از یتیمی نگو، که این کودکان با پدر
صمیمانه هر لحظه در گفتگویند

نور بابا/ به چشم دختر آید
دلتنگی ها/ به لطف حق سرآید
از شام آخر / صبح ظفر برآید

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران