هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حسین  آمد  و  آزاد  از  یزیدت  کرد
خلاص  از  قفس  وعده  و  وعیدت  کرد

سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به  آیینه ،  رو  سپیدت  کرد

چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام  زمزمه  سیراب  از  امیدت  کرد

 به دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود
حسین آمد و سر شار از  کلیدت  کرد

جنون  تو  را  به  مرادت  رساند  ناگاهان
عجب تشرف سبزی! جنون مریدت کرد

نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار  بود  بمیری  خدا  شهیدت  کرد

نه پیشوند و نه پسوند ، حر حری تو
حسین  آمد  و  آزاد از یزیدت  کرد

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۷
هم قافیه با باران

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

که گفته کشتی نوحی؟ تو مهربان تر از اویی
که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی

من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی

بگو چرا نشوم آب که دست یخ زده ام را
دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی

چنان تبسم گرمی نشانده ای به لبانت
که از دل نگرانم مجال آه گرفتی

رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

زخمی شده حنجرت؟ بمیرم بابا!
بی سَر شده پیکرت؟ بمیرم بابا!

گیسوی تو را کدام وحشی آشفت؟
چه آمده بر سرَت؟ بمیرم بابا!

عارفه دهقانی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست
این سرزمین غم‌زده، در چشمم آشناست

این سرزمین که بوی نی و نیزه می‌دهد
این سرزمین تشنه که آبستن بلاست

گفتند: «طفّ» و «ماریه» و «شاطِیءُ الفُرات»
گفتند: «غاضریّه» و گفتند: «نینوا»ست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: «کربلا»ست

طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

زخمی‌تر از مسیح، در آن روشنای خون
روی صلیب دید، سر از پیکرش جداست

طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده ا‌ست
مردی که فکرِ غارتِ انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان، عزاست

مریم سقلاطونی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

دل سپردیم به چشم تو  و  حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم
 
دست هامان همه خالی . . . نه ! پر از شعر و شرر
عشق فرمود : بیایید، اطاعت کردیم
 
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
 
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم . . . ببخشید . . . جسارت کردیم
 
ایستادیم دمی پای در « باب الرّاس »
شمر را  – بعدِ سلامی به تو –لعنت کردیم
 
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم
 
تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات
از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم
 
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
 
همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند
از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم
 
وقت رفتن  که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
 
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
 
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت ، اقامت کردیم
 
کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست . . .
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

مجتبی احمدی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۷
هم قافیه با باران

در پیش معاد و پشت سر،رنج معاش
مانده تل خاکستـری از هر چه تلاش

ای عمـر نفس بریـده! قـدر نفسـی
از کرب و بلا گذشتـه باشـی ای کاش

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۷
هم قافیه با باران

خیری کن و از خیال و رویا بگذر
از خیـر تمـاشا و تمنـا بـگذر

دنیاست مزار آرزو های بزرگ
پس فاتحه ای بخوان...
                    از اینجا بگذر

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۷
هم قافیه با باران

شادی برای تو، غم عالم برای من
از ماه های سال، مُحرّم برای من

آوای آسمـانی داوود مـال تـو
خاموشی مقدس مریم برای من

از عشق خود جدایم و جای گلایه نیست
این بود ارث حضرت آدم برای من

بی مهری است رسم محبت برای تو
تنهایی است مونس و همدم برای من

یوسف که نیستم ولی آن بنده ام که هیچ
نگذاشته ست صاحب من کم برای من

بگذار عمر در گذر عشق طی شود
حتی اگر نشد که تو یک دم برای من...

میلادعرفان پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۸:۴۷
هم قافیه با باران

با یاد تو شب تا به سحر بیداریم
دلخوش به چراغ روشن دیداریم

از آمدنت خیال عالم جمع است
تنهایی عاقبت به خیری داریم

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۷:۴۶
هم قافیه با باران

ما ساقه‌های زخمی
ما برگ‌های زرد
ما ریشه‌های خشکِ درختانِ لاغریم
ما شاخه‌های کهنه‌ی بی سایه و بَریم
پیریم و ناامید
ولی زنده‌ایم ما

ما برکه‌های خسته
ما چشمه‌های خشک
ما رودهای راه به دریا نبرده‌ایم
ما را به حالِ خود بگذارید و بگذرید
دریا نمی‌شویم
پراکنده‌ایم ما

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

اسیرِ بندِ قفس را حصار خواهد کشت
ولی اسیرِ تو را انتظار خواهد کشت

به عاشقان بسپارید منتظر باشند
که پادشاهِ خزان را بهار خواهد کشت

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

گل از کویر بروید در آن زمان که بخوانی
بخوان که چون گلِ مریم شمیمِ روح و روانی

بخوان که از نفست روزگارِ تیره سر آید
بخوان که سبزیِ باغی و رودِ در جریانی

نه در حصارِ زمانی، نه در تو بیمِ خزانی
عصاره ی "قَمَری" و بلوغِ "تاج" و "بنانی"
.
به گرمی نفست از وطن شکوفه بر آید
به حق و حرمت میهن خدا کند که بمانی

تو را چگونه بخوانم به رغم مدعیانت
تو را چگونه بخوانم که آفتاب عیانی

برای وصفِ تو واژه به گِل نشسته چرا که
تو از قبیله ی ما ... نه ، که از پیامبرانی

بمان همیشه بمان و ... ، بخوان همیشه بخوان و ...
"حدیثِ عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی"

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۷
هم قافیه با باران

خبر رسید که با دستِ بسته برگشتند
زنی میان قدم‌های خسته‌اش لرزید
نشست و آن گره غصه قدیمی را
به دستِ خود وا کرد
به گوشِ ناشنوای زمانه نجوا کرد :
خوش آمدی پسرم

گرفت دستِ پسر را و دید دستش هست
به خنده پا شد و همراه با عزیزِ دلش
به خانه‌اش برگشت
به همدلانش گفت :
ستاره‌های پر از رمز و راز آمده‌اند
ستاره‌ها همه با دستِ باز آمده‌اند

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
هم قافیه با باران

بادی وزید و سیب سرخی بر زمین افتاد
اشکی چکید و بر سکون برکه چین افتاد

با های و هوی سرخ صدها سایه ی در هم
در پلک های بسته ی طوفان طنین افتاد

ققنوس های سوخته در خویش رقصیدند
در چشم ها یک جفت گوی آتشین افتاد

چیزی ترک خورد و صدای شیهه ای پیچید
تاریخ هم دید آفتاب از پشت زین افتاد

فواره هایی سرخ تا هفت آسمان رقصان
سخت است اما اتفاقی این چنین افتاد!

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۳:۵۰
هم قافیه با باران

آب؛
مملو از عطش،
تشنه است وُ تشنه است وُ تشنه است
او برایِ نوش، از لبت
در انتظار، قامتش شکسته است...

آب؛
بی‌قرارِ لمسِ دست‌هایِ کهکشانی‌ات
از اَلَست تا کنون
با وضو نشسته است...

آفتاب؛
قرن‌هاست
در هوایِ ذوب، در وجودِ آسمانی‌ات
بی‌امان، دلش مُدام ضعف می‌رود
وَ جُز به تو، دلی نبسته است...

نسلِ شمشیر
منقرض اگر که شد
کمترین سزایِ شورش‌اش
بر گلویِ حامیِ عدالتِ تو بود

ای تو پاسخِ خدا
به اعتراض و شِکوه‌یِ فرشتگان
در زمانِ آفرینشِ‌ بشر،
راز باشُکوهِ حضرتِ خدا،‌ تویی...
بغضِ آفریدگار
در گلوی‌ِ تو، شکسته است!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۱
هم قافیه با باران

لبریز از اشک و آهیم
چون کوله بار گناهیم

با پا و دست و سر و چشم
هر یک نفر یک سپاهیم

درزندگی مثل کوهیم
در روضه مانند کاهیم

تا اشک و روضه ست در کار
خوبیم ما رو به راهیم

هیئت اگر که نباشد
در شهر بی سر پناهیم

ما شاکیان هرچه  باشیم
محکوم این دادگاهیم

ای اشک ها خوش رسیدید
ما آخرین ایستگاهیم

در تکیه های تو عمری ست
دنبال یک تکیه گاهیم

حاشا که روزی بگویند
ما نوکر نیمه راهیم

تا که غلام تو هستیم
الحق که مانند شاهیم

از بس که دور حسینیم
چون گنبد و بارگاهیم

ده ماه را لحظه لحظه
در حسرت این دوماهیم

قبل از پدر، قبل مادر
مدیون شال سیاهیم

غیر از غمت از دو دنیا
حاشا که چیزی بخواهیم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران
رنگ عالم شد سیاه
درجهان عاطفه پیراهن غم شد سیاه

تکیه تکیه یاحسین
درغمت پیراهن این شهر کم کم شد سیاه

چونکه بالاتر نداشت
درمیان ماه ها ماه محرم شد سیاه

در مِنا امسال آه
علقمه شد روسپید و روی زمزم شد سیاه

جلد مانند لباس
بر اَمالی و لهوف و بر مُقرّم شد سیاه

پوست درسینه زنی
سرخ شد، شد نیلگون و آخرش هم شد سیاه

بین این رنگین کمان
دل سپید و چشم سرخ و رنگ پرچم شد سیاه

برتن مسلم هم آه
رد تیر و تیغ ها قدر مُسلّم شد سیاه

مهدی رحیمی
۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
 
سحر نسیم گذشت از سر مزار شهیدان
هنوز در پی بویی که می رسد به مشامی
 
و جبرئیل هم آن جا مجال پر زدنش نیست
رسیده اند شهیدان کربلا به مقامی...

یکی حسین امیرش شد و چه خوب امیری
یکی حسین امامش شد و چه خوب امامی
 
یکی بدون زره مرگ را گرفت در آغوش
یکی نماز تو را شد سپر بدون کلامی
 
یکی سیاه ولی روسپید؛ چون تو گرفتی
سر غلام به دامان خود چه حسن ختامی
 
یکی علی شد و اکبر شد و چه ماه منیری
یکی عمو شد و سقّا شد و چه ماه تمامی
 
به روی نیزه و در باد، گیسوان پریشان
چنان شدند که باقی نماند کوفه و شامی
 
دلم به حسرت یا لیتنا رسید و نگاهم
به سردر حرم افتاد، اُدخلوا بِسلامی...

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
من یک دهن خسته که آواز ندارد
یک پنجره‌ی بسته که پرواز ندارد

من بی‌تو یکی مثل خودت؛ آینه‌ی دق
یک آخر ِ بیهوده که آغاز ندارد

اینقدر نگو از من و از هرچه تو بنویس
هر حس پدرمرده که ابراز ندارد

دستی که قلم را به تعفن نکشاند
مانند رسولی است که اعجاز ندارد

یا ما خبر از خانه‌ی همسایه نداریم
یا اینکه کسی در ده ما غاز ندارد

بگذار همانند تو دیوار بمانیم
این خانه نیازی به در ِ باز ندارد

علی اکبر یاغی تبار
۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

پیکرم چشم انتظار تیزی شمشیرهاست
در رکابت جان سپردن افتخار شیرهاست

بر زبان عشق بوده در شب قدر این سخن:
پیش چشم یار مردن بهترین تقدیرهاست

پیش از این تیر نگاهت برده جان را از تنم
پس چه باک از اینکه حالا سجده گاه تیرهاست

من سپر بودم برای لحظه ی معراج تو
این نماز آخر من در خور تکبیرهاست

پیکر خونین..تبسم..دامن تو..اشک من..
چشم دنیا تا ابد مبهوت این تصویرهاست

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران