هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود

امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا می شود

امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان زین دشت برپا می شود

امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش آغوش صحرا می شود

امشب که جمع کودکان در خواب ناز آسوده اند
فردا به زیر خارها گمگشته پیدا می شود

امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می شود

امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه بی دست سقا می شود

امشب بُوَد جای علی آغوش گرم مادرش
فردا چو گل ها پیکرش پامال اعدا می شود

امشب گرفته در میان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها می شود

امشب به دست شاه دین باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان این حلقه یغما می شود

امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دیر نصارا می شود

ترسم زمین و آسمان زیر و زبر گردد "حسان"
فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا می شود

حبیب الله چایچیان

۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

کیست این؟ آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
 
نیزه نیزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خیمه خیمه دود با او
 
ای نسیم! آهسته پا بگذار سوی خیمه گاهش
گوش کن؛ انگار نجوا می کند معبود با او
 
هرکه امشب تشنگی را یک سحر طاقت بیارد،
می گذارد پا به یک دریای نامحدود با او
 
همرهان بار سفر بر بسته اند انگار و تنها
تشنگی مانده ست در این ظهر قیراندود با او
 
از چه ـ ای غم!ـ قصّه ی تنهایی اش را می نگاری؟
او که صدها کهکشان داغ مکرّر بود با او
 
صبح فردا، کوهساران شاهد میلاد اویند
سرخی هفتاد  و یک خورشید خون آلود با او

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی

آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می رفت بی یار و یاور ندیدی

آری در آوردن تیر بی دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی

حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی

شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی

بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی

مجنونی امّا برادر مجنون تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا لیلای بی سر ندیدی

قاسم صرافان
۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
این سر از خوفِ شب و ملجم اگر برگردد،
بهتر آن است که بر روی سپر برگردد

این ورق‌، آن ورقی نیست که فردای سکوت‌
در نهان‌سوزی الماس و جگر، برگردد

این سفر آن سفری نیست که از نیمۀ راه‌
دو سه گامی که پدر رفت‌، پسر برگردد

این سوار آمده خرگاه به دشتی بزند
که از آن دشت‌، فقط نیزه و سر برگردد

این گلویی است که از هُرم حرم تا لب رود
برود سوخته و سوخته‌تر برگردد

کهکشان از سفر طی‌شده بر خواهد گشت‌
این سر از خوفِ شب و ملجم اگر برگردد

قتلگاه پدر، آن صخرۀ گلگون‌، پیداست‌
ردّ پا گم شده‌، امّا اثر خون پیداست‌

خشم تیغ دوسر ماست‌، نگه می‌داریم‌
یادگار پدر ماست‌، نگه می‌داریم‌...

محمدکاظم کاظمی
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران

به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه ی حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست

سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران
مثل آشوبی که یک توفان به دریا می دهد
درد، گاهی شکل زیبایی به دنیا می دهد

ابرها را می برد تا سینه ی دریا ولی
حسرت یک قطره باران را به صحرا می دهد

عشق با هفتاد خوانش امتحانت می کند
سنگ هم باشی خودش را در دلت جا می دهد

یک نفر مثل تو عهدش را به آخر می برد
یک نفر در ابتدای ماجرا وا می دهد

از همان اول تو "تنها مرد میدان" بوده ای!
عشق کاری دست آدم های "تنها" می دهد

مادرت از غربت این روزها کم می کند
یک پسر مثل تو را وقتی به زهرا می دهد

می روی و اسب ها از دلهره رم می کنند
دشت امشب یک نفس بوی خدا را می دهد

آن خدایی که زمانی تشنگی را آفرید
غیرت و مردانگی را هم به سقا می دهد!

رویا باقری
۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

درمانده آب بود

درمانده آب بود که برخاک مانده بود

سقا که از وظیفه ی خود دست برنداشت

علی محمد مودب

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۶
هم قافیه با باران

حضرت ِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حال هاست!

با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست

جمع بی‌پایان ما را نشمرید آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست

جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟

اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست

شانه خالی کرده‌ایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریه‌ی حرّی است این شب گریه‌ها، اشکِ قضاست

اذن میدان می‌دهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست

هروله در هروله این حلقه را چرخیده‌ایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست

شورِ ما را می‌زند هر تشنه کامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطش‌ها همصداست

ایها العشاق! آب آورده‌ام غسلی کنید
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدی مناست

خنده‌ی قربانیان پر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟!

گریه هاتان را بیامیزید با این خنده‌ها
سفره‌ی این شب‌نشینان تلخ و شیرینش شفاست

آب باشد مال دشمن، ما تیمم می‌کنیم
آب‌های علقمه پابوسِ خاک کربلاست

ما اذان‌هامان اذانِ حضرتِ سجادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست

أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست

یک نفر از حلقه بیرون می‌زند وقت نماز
سینه‌ی خود را سپر کرده مهیای بلاست

ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمان‌ها، پس علی اکبر کجاست؟

گفت قد... قامت... جوان‌ها گریه‌شان بالا گرفت
راستی! سجاده‌های ما همه از بوریاست!

از علی اکبر مگو! می‌پاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست

چاره‌ی این جمع بی‌سامان فقط دستِ یکی است
نوحه‌خوان می‌داند آن منجی خودِ صاحب لواست

گفت «عباس!»، آن طرف طفلی صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردی، گام‌هایش آشناست

مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یکریز می‌گفت از من آقا آب خواست

حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان‌ را از کمر انداختن آیا رواست؟

انسیه سادات هاشمی

۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران

بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادّعای خودت

از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می بینی
که تازه آخر عرش است ابتدای خودت

سه روز بعد، در افلاک دفن خواهی شد
درون قلب پدر خاک کربلای خودت

هادی جانفدا

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران
قبول دارم؛ در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم

همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خداگواه؛ به سمت علی شتاب نکردم

به زهر کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم

هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم

دو راه داشتم: اصغر... حسین... ساده بگویم
که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم

به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم

محمدحسین ملکیان
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران
این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند

تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند...

محمدجواد غفورزاده
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

قدم قدم سوی میدان همین که راه افتاد
تمام لشکر دشمن به اشتباه افتاد

پدر به بدرقه آمد، جوان بر اسب نشست
پدر به بدرقه آمد، جوان به راه افتاد

پیامبر به نبرد آمده ست یا حیدر ؟!
دوباره ولوله ای در دل سپاه افتاد

کمین زدند هزار ابن ملجم آن اطراف
چقدر کینه که شد تازه تا کلاه افتاد

پدر به ماه خود از دور چشم دوخته بود
صدای هلهله ی شب رسید، ماه افتاد

پدر نشست ولی ناله ای بلند شد و
به گوش خیمه و زینب(س) رسید: آه! افتاد !
#
تو تکیه گاه پدر بودی و کنار تنت
پدر خمیده می آید که تکیه گاه افتاد !

سید محمد مهدی شفیعی

۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۹
هم قافیه با باران

کیست این پنهان مرا در جان و تن                
کز زبان من همى گوید سخن

این که گوید از لب من راز کیست؟             
 بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من اینسان خودنمایى می کند                
ادعاى آشنایى میکند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟                 
باورم یارب نیاید کاین منم

متصل تر با همه دورى، به من                 
از نگه با چشم و، از لب با سخن

خوش پریشان با منش گفتارهاست          
در پریشان گوییش اسرارهاست

گوید او چون شاهدى صاحبجمال           
حسن خود بیند به سر حد کمال

از براى خود نمایى صبح و شام            
سر برآرد گه زر وزن، گه زبام

باخدنگ غمزه صید دل کند                   
دید هر جا طایرى بسمل کند

گردنى هر جا در آرد در کمند                  
تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهد بالا و پست                 
با کمال دلربایى درالست

جلوهاش گرمى بازارى نداشت             
یوسف حسنش خریدارى نداشت

غمزه‌اش را قابل تیرى نبود                
لایق پیکانش نخجیرى نبود

عشوه‌اش هر جا کمند انداز گشت      
 گردنى لایق نیامد، بازگشت

ما سوا آینیه‌‌‌ى آن رو شدند               
 مظهر آن طلعت دلجو شدند

پس جمال خویش در آینیه دید           
روى زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتى آن عشق بی نام و نشان         
بد معلق در فضاى بیکران

دلنشین خویش مأوایى نداشت          
تا در او منزل کند، جایى نداشت

بهر منزل بیقرارى ساز کرد                
طالبان خویش را آواز کرد

چونکه یکسر طالبان راجمع ساخت     
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت

جلوه‌یى کرد از یمین و از یسار            
دوزخىّ و جنّتى کرد آشکار

جنّتى، خاطر نواز و دلفروز                   
دوزخى، دشمن گداز و غیر سوز

عمان سامانی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هم قافیه با باران

مرا ببخش که عمری بهانه آوردم
دلم نخواست به آن آشیانه برگردم

دلم نخواست کسی همدم غمم باشد
به هر که بعد تو دل باختم ضرر کردم

دلم فشرده ی اندوه بی سروپایی ست
که هر چه می کنم از آن رها نمی گردم

تمام عمر خودم را زدم به نادانی
ادای یک زن خوشبخت را درآوردم

تمام عمر نشستم کنار باغچه ها
به عطر و بوی کسی چون تو فکر می کردم

مرا ببخش که هنگام رنج بردن توست
به آن جنازه ی خوشبخت بر نمی گردم

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۹
هم قافیه با باران

روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثى ست که از حضرت آدم داریم

شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟

گاه در هیأت رعدیم و پر از طوفانیم
گاه در خلوت خود بارش نم نم داریم

تازه آغاز حیات است شهید تو شدن
ما فقط غمزه ى چشمان تو را کم داریم

در قیامت دل ما در پى قدقامت توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داریم؟

خنده ات جنت و اخم تو عذابى ست الیم
خوف داریم اگر از تو ، رجا هم داریم

از ازل شور حسین بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داریم

محمد میرزایی بازرگانی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۹
هم قافیه با باران
حالا که تو رفته ای می فهمم
دست های تو بود
که به نان طعم می داد
پنیر را به سفیدی برف می کرد
و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست

حالا که تو رفته ای
ملال غروبی ، نان را قاچ می کند
و برگ درختان
به بهانه ی پاییز
ناپدید می شوند ...

شمس لنگرودی
۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۹
هم قافیه با باران

ﺳﮓ ﺍﺯ ﺳﺮ ِ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﭘﺎﺭﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ
ﻣﯽ ﺩﺭﺩ،
ﺍﯼ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺭﯼ
ﻭ ﺷﻌــﺮﻡ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻧﺖ ﺳــﺮﺥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﭼﻪ ﻗﺪﺭ
ﺗﺎ ﺷﮑــﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﻗـﯽ ﺳﺖ؟

شمس لنگرودی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

چمدان
همیشه
معنی رفتن نمی دهد

گاهی
تمام زندگیمان را جمع می کنیم
و
نمی رویم
فقط
زندگی نمی کنیم

مثل وقتی که
شب
عینک آفتابی می زنیم
و ادای روز را در می آوریم

نگاه می کنیم
فقط
نمی بینیم

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

بگو که مست نشوید شراب را با آب
نشوید آه بنای خراب را با آب

ز چشم،حاجت خود را گرفت در روضه
اگر که شُست کسی این دو باب را با آب

به جز دو دست اباالفضل در فرات، کسی؛
هنوز جلد نکرده کتاب را با آب

گرفت مشتی از آب و نخورده برگرداند
نمود یک تنه شرمنده آب را با آب

فرات هیچ،تمام زمین هم آب شود
نمیشود بُکُشی آفتاب را با آب

حساب کرده به رویت عمو ،رقیه ولی
نشد که پاک کنی این حساب را با آب

سوال کرد لب کوچکش که ساقی کیست
نشد ولی برسانی جواب را با آب

مرا ببخش به حلقوم پاره ی اصغر
اگر که قافیه کردم رباب را با آب

چه خوب شد که یزید از قضا در آن مجلس
نخورد پیش رقیه کباب را با آب

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۳:۵۰
هم قافیه با باران
باید حسین دم بزند از فضائلت
وقتی حسینی است تمام خصائلت

تعبیرهای ما همه محدود و نارساست
در شرح بی‌کرانی اوصاف کاملت

بی‌شک در آن به غیر جمال حسین نیست
آئینه‌ای اگر بگذاری مقابلت

ای کاشف الکروب عزیزان فاطمه
غم می‌بری ز قلب همه با شمایلت

در آستانه‌ی تو گدایی بهانه است
دلتنگ دیدن تو شده باز سائلت

با زورق شکسته‌ی دل، سال‌های سال
پهلو گرفته‌ایم حوالی ساحلت

چشم امید عالم و آدم به دست توست
باب الحسین هستی و پرچم به دست توست


تو آمدی و روشنی روز و شب شدی
از جنس نور بودی و زهرا نسب شدی

در قامتت اگرچه قیامت ظهور داشت
الگوی بندگی و وقار و ادب شدی

هم چشم‌های روشنت آئینه‌ی رجاست
هم صاحب جلال و شکوه و غضب شدی

در هیبت و رشادت و جنگاوری و رزم
تو اسوه‌ی زهیر و حبیب و وَهب شدی

در دست تو تلاطم شمشیر دیدنی ست
فرزند مرتضایی و شیر عرب شدی

فرمانده‌ی سپاهی و آب آور حسین
ای نافذ البصیره ترین یاور حسین


فردوس دل همیشه اسیر خیال توست
حتی نگاه آینه محو جمال توست

تو ساقی کرامت و لطف و اجابتی
این آب نیست زمزمه‌های زلال توست

ایثار و پایمردی و اوج وفا و صبر
تنها بیان مختصری از کمال توست

در محضر امام تو تسلیم محضی و
والاترین خصائل تو امتثال توست

فردا همه به منزلتت غبطه می‌خورند
فردا تمام عرش خدا زیر بال توست

باب الحوائجی و اجابت به دست تو
تنها بخواه، عالم هستی مجال توست

بی‌شک خدا سرشته تو را از گل حسین
سقای با فضیلت و دریادل حسین

 
از کار عشق این گره بسته وا نشد
باب الحوائج همه حاجت روا نشد

بستند راه‌های حرم را به روی او
می‌خواست تا حرم ببرد آب را نشد

دستان او جدا شده از پیکرش ولی
یک لحظه مشک از کف سقا رها نشد

ناگاه مشک آب اباالفضل را زدند
یعنی فرات قسمت آل عبا نشد

با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت
راضی به دل‌شکستگی بچه‌ها نشد

با صورت آفتاب حرم بر زمین فتاد
آن بازوی قلم شده مشکل‌گشا نشد...

دیگر نصیب اهل حرم خسته‌حالی است
بزم شراب جای علمدار خالی است

یوسف رحیمی
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران