دستت که بریده شد، شکستم انگار
برخاکِ غمِ تو من نشستم انگار
وقتی که به مشکِ آب آن تیر نشست
من چشم به هر چه هست بستم انگار...
جواد مزنگی
دستت که بریده شد، شکستم انگار
برخاکِ غمِ تو من نشستم انگار
وقتی که به مشکِ آب آن تیر نشست
من چشم به هر چه هست بستم انگار...
جواد مزنگی
تکیه گاهم نشدی،جور تو را باد کشید
بی کسی ذهن مرا تا غزلآباد کشید
فارغ از تلخی این برهه تاریخ شدم
آسمان صورت غمگین مرا شاد کشید
دست تقدیر ، در اندیشه ی حبس ابدم
روی پیشانی من یک زن آزاد کشید
آریایی شدم و باور افسانه مرا
تا اُبهّت کده ی سلسله ی ماد کشید
بیستون پیش من از کوه شدن کم آورد
زخم را روی تنم تیشه ی فرهاد کشید
نفت شد علت تحمیلی مُردن که مرا
جان به لب آمده تا خیبر و مرصاد کشید
قتل هر خاطره ، زنجیره ی رویایم را
تا شب حادثه دوم خرداد کشید
آخرین شعر من از بس که غمش سنگین بود
سنگ از درد درونمایه ی آن داد کشید
صنم نافع
دل های سوگوار فقط از تو گفته اند
جان های بی قرار فقط از تو گفته اند
جمع ستارگان همگی هم صدای ماه
هرشب هزار بار فقط از تو گفته اند
ای تشنه ی غریب که دنیاست تشنه ات
لب های روزه دار فقط از تو گفته اند
ای بهترین شکوه شکفتن! درخت ها
در حسرت بهار فقط از تو گفته اند
آه ای قرار آخر دلها که عاشقان
در ساعت قرار فقط از تو گفته اند
هنگام کارزار، شهیدان روزگار
در خون و در غبار فقط از تو گفته اند
ای کشته ی فتاده به هامون، شهیدها
گمنام و بی مزار فقط از تو گفته اند
بر نی خوشا تلاوتی از کهف و از رقیم
نی های اشک بار فقط از تو گفته اند
دیرست که اهالی صحرا به دیدن
هر اسب بی سوار فقط از تو گفته اند
ای سروری که پیر غلامان عاشقت
از مهد تا مزار فقط از تو گفته اند
در سطر سطر ناحیه شرح تو خوانده ایم
چشمان انتظار فقط از تو گفته اند
میلاد عرفان پور
قسم به «آه» که از جان من برآمده است
تبر به قصد قتال صنوبر آمده است
تو کیستی یَل ِتنها؟ که در مسیر نَبَرد
به پیشواز تو از ترس، لشکر آمده است
دلاورانه به میدان درآمدی چون شیر
چنان که همهمه برخاست: «حیدر آمده است»
به یک اشاره چه از سِرّ زندگی گفتی؟
که سوی مرگ، سپاه تو با سَر آمده است
که تن به ذلّت دنیا نمی دهد هرگز
هرآنکه چون تو به میدان قلندر آمده است
که هرکه عاشقی آموخت پای مکتب تو
جهان به چشم بصیرش محقّر آمده است
به خون خویش -شگفتا!- چه کردهای ای مرد؟
که قرن هاست دمار از ستم درآمده است
قسم به خون تو، یک روز می رسد «مردی»
به این نوید که دوران غم سر آمده است
سجاد رشیدی پور
اگر طوفان یاتار یاتماز حسینین پرچمی گفتی
بگو بعدش که پرچمدار این سامان اباالفضل است
برای مادر پیرم به وقت روضهخوانی ها
بالام جان شد علی اکبر، سنه قربان اباالفضل است
مهدی رحیمی
اگر در خاک آذربایجان جانان اباالفضل است
دلیل جان به اسم شهر زنجان، جان ابالفضل است
ستون خیمهی کرب و بلا در باد و در طوفان
نمیافتد یقین تا تکیهگاه آن اباالفضل است
اذا الشمس است چشمانش، لبش در اصل والصبح است
مراد از سوره تکویر در قرآن اباالفضل است
نماز و روزه و اسلام خیلیهاست یعنی که؛
امام کربلا بالقوه در ایران اباالفضل است
اگر طوفان یاتار یاتماز حسینین پرچمی گفتی
بگو بعدش که پرچمدار این سامان اباالفضل است
برای آن کسی که جان خود را میدهد با عشق
نگو عباس، وقتی بهترین عنوان اباالفضل است
برای مادر پیرم به وقت روضهخوانی ها
بالام جان شد علی اکبر، سنه قربان اباالفضل است
دلیل نم نم باران علیاصغر اگر باشد
یقین دارم دلیل شدت باران اباالفضل است
مهدی رحیمی
هرکس که با تو بوده اگر با تو هست ماند
دنیا تو را نداشت که این گونه پست ماند
چون روز روشن است که پیروز جنگ کیست
بر قلب دشمنان تو داغ شکست ماند
در زیر رقص تیغ تو در اوج کار زار
هرکس که ایستاد،نه، هرکس نشست ماند
سر را به صخره ها زده هر روز علقمه
یک عمر در هوای تو این گونه مست ماند
حق داشته است آب اگر جزر و مد کند
بعد از تو کم کسی ست که یکتا پرست ماند
هر آدمی ز رفتن خود ردّ پا گذاشت
اما چرا ز رفتن تو ردّ دست ماند؟
مهدی رحیمی
پیامبر گله ها را گوش می کند
حسین بر می شمارد:
اول: نامه ها..
دوم: خیمه ها..
سوم...
بغض پیامبر می شکند:
انگشتت کو؟
احسان پرسا
گلایه کرد به کرات آفتاب از آب
شکستگی سر آب شد جواب از آب
مُسَلَّم است گل آلود می شود ذهنش
چرا که آمده ابن ابوتراب از آب
گشود برقع خود را و بعد با دستش
گرفت در وسط علقمه نقاب از آب
برای آنکه ببوسد لبان خشکش را
فرات بسته به دست عمو طناب از آب
بدون آنکه بنوشیم مست علقمه ایم
درست کرده اباالفضل ما شراب از آب
پس از تو آه تعجب نمی کنم هرگز
در این دیار بگیرند گلاب از آب
به جای آنکه فرات از لبت ثواب برد
تو با نخوردن خود برده ای ثواب از آب
نداد لب چو به عباس بعد از آن خورشید
هنوز ظهر که شد می کشد حساب از آب
کتاب دست اباالفضل باز شد در رود
چه شد که بسته درآمد همان کتاب از آب
پس از پسر همه عمر وقت نوشیدن
گرفت حضرت ام البنین حجاب از آب
چه قدر زود به زانو درآمدی با مشک
درست مثل بنایی که شد خراب از آب
و اوج فاجعه این است چون سه شعبه پرید
تکان نخورد ز پرتاب تیر آب از آب
حسین گریه کنان می کند خضاب از خون
به خنده حرمله هم می کند خضاب از آب
پس از گلوی علی که شد سه شعبه به تیر
کسی ندید بگیرد وضو رباب از آب
مهدی رحیمی
دلم، دریا به دریا، از تماشای تو می گیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو می گیرد
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگِ تماشا از تماشای تو می گیرد
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد
مگو سیاره ها بیهوده بر گرد تو میگردند
که این تکرار معنا از تماشای تو می گیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو می گیرد
فاضل نظری
ما بی تو حیات را اسارت خواندیم
جان را به زیارت شهادت خواندیم
از راه رسیـد با عبـایی بـر دوش...
با مرگ، نمازی به جماعت خواندیم
میلاد عرفان پور
که گفته بال کبوتر اضافه آمده است
فقط زجسم تو یک سر اضافه آمده است
برای کشتن تو چون که چون پیامبری
کمان به دست دو لشگر اضافه آمده است
کجای دشت به خون سر گذاشتی برگرد
زمان بازی خواهر اضافه آمده است
یکی خمیده چو زهرا و دیگری لیلا
چرا کنار تو مادر اضافه آمده است
فقط به روی عبا وقت جمع کردن تو
چه قدر پاره ی پیکر اضافه آمده است
بگو به حرمله از پیکر علی اکبر
هزارتا علی اصغر اضافه آمده است
مهدی رحیمی
به انتظار نشستیم کربلا بشود
که پیش مرگی مولا نصیب ما بشود
به جان کرببلا عطر عید قربان است
خوشا کسی که چنین در منا فدا بشود
سر تعارفمان نیست با حسین ولی
کجا به دادن سر دین ما ادا بشود
بدا به نامه اعمال ما به روز حساب
نماز صبح شهادت اگر قضا بشود
خدا نبخشدمان گر دمی که جان داریم
خیام دوست, گذر گاه اشقیا بشود
خدا نبخشدمان گر دمی که ما هستیم
سه شعبه در گلوی شیرخواره جا بشود
خوشا که جان بدهیم و به لحظه ای نرسیم
که جسم اکبر او جمع در عبا بشود
به قطعه قطعه شدن در هوای عشق حسین
رضا دهیم, خداوند اگر رضا بشود
میلاد عرفان پور
هرچه بالا ببرد هرچه سری را پسری
خم کند گاه به آنی کمری را پسری
دیده ای پشت در خانه به خود می بالی
روی تو باز کند چون که دری را پسری
دوست دارد به پسر اول سر عرضه کند
هرچه آموخته از هر هنری را پسری
لحظه ی جنگ،پدر دست گرفته ست به چشم
چونکه برداشته باشد سپری را پسری
از عمو یاد گرفته ست به ابرو و به تیغ
شیوه ی کشتن عباس تری را پسری
دو قدم پیش پدر رفته و با میل خودش
دور انداخته بر نیزه سری را پسری
کربلا صحنه ی جنگی ست که یک بار نشد
از شهیدی برساند خبری را پسری
علی اکبر بعد از علی اصغر اینسان
سخت تر کرده نبود پسری را پسری
پسری را پدری برده به کرات ولی
نشده تا که بیارد پدری را پسری
مهدی رحیمی
تحقیق میانِ دلبران لازم نیست
در ملک وفا کسی چنین حاکم نیست
تاریخ گواه است کسی در احساس
هم قافیه با "ماه بنی هاشم" نیست
جواد مزنگی
خورشید سربرهنه برون آمد چون گوی آتشین و سراسر سوخت
آیینههای عرش ترک برداشت قلب هزارپاره ی حیدر سوخت
از فتنههای فرقه نوبنیاد، آتش به هر چه بود و نبود افتاد
تنها نه روح پاک شقایق مرد، تنها نه بالهای کبوتر سوخت
حالت چگونه بود؟ نمی دانم، وقتی میان معرکه می دیدی
بر ساحل شریعه ی خون آلود آن سروِ سربلند تناور سوخت
جنگاوری ز اهل حرم کم شد، از این فراق ، قامت تو خم شد
آری، میان آتش نامردان فرزند نازنین برادر سوخت
هنگام ظهر ،کودک عطشان را بردی به دست خویش به قربانگاه
جبریل پاره کرد گریبان را وقتی که حلق نازک اصغر سوخت
در آن کویر تفته ی آتشناک ، آنقدر داغ و غرق عطش بودی
تا آنکه در مصاف گلوی تو حتی گلوی تشنه ی خنجر سوخت...!
چشمان سرخ و ملتهبی آنروز چشمانتظار آمدنت بودند
امّا نیامدی و از این اندوه آن چشمهای منتظر آخر سوخت
می خواستم برای تو، ای مولا، شعری به رنگ مرثیه بسرایم
امّا قلم در اوّل ره خشکید، اوراق ناگشوده دفتر سوخت
یدالله گودرزی
لیلی
نام دیگرِ پاییز است
زیباست
عاشق میکند
و میکُشد
عباس حسین نژاد
دلِ زودباورم را، به کرشمهای ربودی
چو نیاز ما فزون شد، تو به ناز خود فزودی
به هم اُلفتی گرفتیم، ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نِهای که بودی
من از آن کِشم ندامت، که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی، که وفایم آزمودی؟
ز درون بُوَد خروشم، ولی از لبِ خموشم
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرّم، ای اشکِ روان که جویباری
خجل از تو چشمه، ای چشم رهی که زنده رودی
رهی معیری