هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

مداوم چشم تر بوده ست با ما
شکسته بال و پر بوده ست با ما

که گفتی نیستی با ما برادر؟!
سر تو همسفر بوده ست با ما

سیدعلیرضا شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۶
هم قافیه با باران

تحمل کردن زنجیر با من
شهادت با تو و تکبیر با من

میان مجلس دل مرده ی شام
تلاوت با تو و تفسیر با من

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۶
هم قافیه با باران

افتاده بود در تب کشف و شهود دست
وقتی که برد در نفس گرم رود دست

با دست پر اگرچه به ساحل رسید رود
دریا کشید از عطش سرخ رود دست

دریا گرفته بود مسیر حرم ولی
افتاد پیش برق نگاه عمود دست

پیچید در سکوت بیابان اذان آب
بر خاک سر گذاشت به رسم سجود دست

آنجا تمامِ قامت دریا به سجده رفت
افسوس تکیه گاه سجودش نبود دست

باران گرفته بود که آرام میکشید
بر روی ماه، حضرت یاس کبود، دست

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

به این دلیل که می زد پیامبر بوسه
گرفت تیغ از این جا شدیدتر بوسه

برای اینکه نبرّند ظهر روز دهم
گرفته است ازاین حنجر این قَدَر بوسه

همیشه بوسه نشان خوشی ست این دفعه
ازاتفاق بدی می دهد خبر بوسه

ازاتفاق بدی مثل ظهر در گودال
از اتفاق بدی مثل تیغ،سر،بوسه

از اتفاق بد خیزران ،لب ودندان
که داده اند به هم بین تشت زر بوسه

به کربلاست که رویانده از لب شمشیر
به شانه های ابالفضل بال و پر بوسه

به کربلاست که حتی در اوج جنگ وگریز
گرفته است پدر از لب پسر بوسه

به کربلاست که تیر سه شعبه ثابت کرد
همیشه فاجعه ای هست پشت هر بوسه

به کربلاست که تیغ وضو گرفته به خون
تمام جسم تو را غرق کرد در بوسه

وَهر کسی که به این خاک پا گذاشته است
می آورد به تبرّک از این سفر بوسه

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

آه افتاد ماه در گودال
ماه افتاد آه در گودال

عمه با نیزه های دور تنت
ساخت یک بارگاه در گودال

بود پیراهنت سپید ولی
می شود راه راه در گودال

می شود راه راه بعد کبود
آخرش هم سیاه در گودال

ای بمیرم برای یک آقا
آمده یک سپاه در گودال

سر تو می رود فقط پایین
گاه در تشت گاه در گودال

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

لبها معطر است سلام علی الحسین
ساعات آخر است سلام علی الحسین

این خاک، رستخیز تمام مصایب است
صحرای محشر است سلام علی الحسین

ظهر دهم رسیده و چشمان خواهری
سوی برادر است، سلام علی الحسین

ظهر دهم رسیده و از سیب سرخ عشق
عالم معطر است سلام علی الحسین

این سوی، نعش اکبر و سوی دگر، رباب
دنبال اصغر است سلام علی الحسین

هم دست ها بریده و هم آب ریخته است
عباس، مضطر است سلام علی الحسین

بر آن گلو که بوسه برآن زد پیامبر
امروز خنجر است، سلام علی الحسین

والعصر، عصر اگر برسد چشم زینبش
حیران یک سر است، سلام علی الحسین

این بوی سوختن ز خیامش رسیده است؟
یا بوی معجر است سلام علی الحسین

میلاد عرفان پور

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

امشب که محشری شده بر پا به کربلا
ما را ببر دوباره خدایا به کربلا
 
هر سوی دشت روضه ی سربسته ایست باز
هر گوشه هیئتی است شگفتا به کربلا
 
نی ها اگرچه لب به سخن باز کرده اند
سربسته مانده قصه ی سرها به کربلا
 
عطر مدینه می وزد از سمت علقمه
گویا قدم گذاشته زهرا به کربلا
 
نعش حبیب و حر و زهیر و وهب شود
چون مصحف ورق شده فردا به کربلا
 
فردا که شعله، آب رساند به خیمه ها
خالیست جای حضرت سقا به کربلا
 
فردا برای تشنگی طفل شیرخوار
تیر سه شعبه ای ست مهیا به کربلا
 
از تل زینبیه چه پیداست قتلگاه
آه از نگاه زینب کبری به کربلا
 
فردا میان نیزه و شمشیر، خواهری
گم می کند برادر خود را به کربلا
 
دارند نعل تازه میارند ، این چنین-
با کشته ها کنند مدارا به کربلا

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

خیال کن سر نی آفتاب هم باشد
نگاه زینب تو بی نقاب هم باشد

خیال کن که رقیه چه می کشد بی تو
سوال هاش اگر بی جواب هم باشد

به قول تشت طلا باز هم چو خورشیدست
سر حسین اگر در حباب هم باشد

جنون آتش و آب است در دل زینب
کباب هیچ اگر که شراب هم باشد

کباب هیچ شراب به جام ها هم هیچ
خیال کن که به مجلس رباب هم باشد

کباب پشت سرش هم شراب غمناک است
به دست های ربابت طناب هم باشد

شراب پشت کباب و طناب دست رباب
و آخر همه توزیع آب هم باشد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

در مرز خویش ماندن و از مرز رد شدن
با مُهر و مِهر فاطمه اصل سند شدن

این آرزوی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن

راه ورود را مگر آموختن از عشق
راه خروج را ز کبوتر بلد شدن

پیمودن مسیر به فریاد یا علی
یعنی که با حسین، علی را مدد شدن

موکب شدن،مسیر شدن،مبتلا شدن
زائر شدن،گزارش یک مستند شدن

تیر هزار و چارصد و شصت و عشق را
بعد سه روز دیدن و از بیست صد شدن

بد چونکه بخش دوم "گنبد" شده نگو
مارا تمایلی ست جدیداً به بد شدن

تغییر می دهی همه را بعد کربلا
یعنی حسین با تو فقط میشود شدن

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

تشنه اما چه تشنه ای بودند
تشنگانی که بر لب رودند

تشنه اما تمام دریایی
موج در موج اوج شیدایی

چه شرابی به دستشان دادند
که رهایی ز هستشان دادند

نیستانی که قبله ی هستند
هر چه هست ازسماعشان مستند

نی مگر شرح ماجرا گوید
لختی از قصه را به ما گوید

سور وسوزی به کربلا بوده است
عشق روزی به کربلا بوده است

سوز این قصه را به نی دادند
سور این قصه را به می دادند

مستم و لب نهاده ام بر نی
گاه هو هو زنم ،گهی هی هی

بشنویدم اگر که هشیارید
دست از هوش خویش بردارید

جامی از باده بلی دارم
الصّلا عزم کربلا دارم

گر چه یک سوی کربلا رزم است
سوی آنسویی دگر بزم است

آن طرف پاره های شب بودند
این طرف جوهر طرب بودند

آن طرف مردگان جنبنده
این طرف زندگان تابنده

آن طرف فصل بود و کثرت بود
این طرف وصل بود و وحدت بود

آن طرف ازدحام جسمانی
این طرف اتحاد روحانی

آن طرف گرچه با عدد بودند
این طرف جلوۀ احد بودند

آن طرف حرف از فراوانی
این طرف فقر ، فقر ربّانی

آن طرف سنگ، تیرگی ، کینه
در برابر، صفوفِ آیینه

در هر آیینه ای حسینی بود
بزم توحید بود و عینی بود

او که با هر شهید جان میداد
خون به رگهای آسمان می داد

نام ِ او آمد و دگرگونم
حد زنیدم شراب شد خونم

مستم و آن چه هست می بینم
همه را از تو مست می بینم

همه لب تشنگان و تو ساقی
روزی و روز و رزق ورزّاقی

ای تو پَرور... نه لب فروبستم
من نه چون غالی سیه مستم

امر کردی که حد نگه دارم
حمد حق را که مست ِ هشیارم

من مناجاتی خراباتم
در خرابات در مناجاتم

هم خرابات ِ کربلا دیدم
هم مناجات ِ کربلا دیدم

کربلا کشته جلالم کرد
کربلا زنده جمالم کرد

دیده ام جلوه جلالی را
رقص شمشیر ِ لا ابالی را

دیده ام در تبسّم ِ ساقی
جوشش ِ باده های ِ اشراقی

کربلا لا اله و الله است
هر که از خود برید ،آگاه است

بامداد ِ رخ و شب ِ گیسو
وحدهُ لا اله الا هو

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

سقا که رفت... ساقی آب آوری که نیست
آتش گرفته میکده را... ساغری که نیست

بوی لباس سوخته می‌آید از نسیم
باید که فکر کرد به آن معجری که نیست

رد غروب روی زمین رنگ خون کشید
عطر مدینه می‌وزد و مادری که نیست

با نعل تازه بر نفس دشت سُم زدند
یک دشت نیزه ماند... وَ آن پیکری که نیست

قاری بخوان برای دلم سوره‌ی جنون
از نینوای سرخ همان حنجری که نیست

با تازیانه داغ تو را شعله داده‌اند
آتش گرفته خیمه و خاکستری که نیست

یک دشت اضطراب زمین را گرفته است
با گریه های خسته آن دختری که نیست

از بوسه ای که روی رگ آفتاب ماند
معلوم می‌شود که دگر خواهری که نیست

با اشک‌ها دخیل به گهواره بسته‌اند
باب‌الحوائج است علی اصغری که نیست

تا صبح عمه بود و بیابان و خارها...
وقت اذان رسید و علی اکبری که نیست

بر نیزه هم به روی شما سنگ می زنند
بر گونه شماست رد خنجری که نیست

حالا هزار و چارصد و چند سال بعد...
من آمدم شبیه همان کفتری که نیست

از سمت زیر پای شما گریه می‌شوم
تا پیش روی ضلع ششم، محشری که نیست

فطرس شدم به شوق شما آه می‌کشم
بالی نمانده است برایم... پری که نیست

از شش جهت شکسته شدم در حضورتان
در بهت لحظه ماندم و چشم تری که نیست

حالا ضریح عشق تو را تازه می‌کنند
حالا پر از سکوتم و بالاسری که نیست

حامد حجتی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران

داشتم انتظار از نیزه
انتظارِ شکار از نیزه

تا که زینب برای پیکر تو
ساخت سنگ مزار از نیزه

تا سرت را به نیزه می کوبند
می رود اختیار از نیزه

از تو پیکر، بریدنش با تیغ
از تو گردن، فشار از نیزه

زخم شد سر گشوده از شمشیر
بعد هم بیشمار از نیزه

در تمام مسیر می ریزد
دانه های انار از نیزه

تا نیفتد به خاک، می ترسم؛
از سر،از نیزه دار،از نیزه

آه سبقت گرفته در این دشت
نیزه از خار، خار از نیزه

گفتنی نیست این که افتاده
سر تو چند بار از نیزه

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

از اینکه او دوبار برایت شهید شد
بین صحابه ی تو به شدت حَبیبی ام

بعد از غروب فرشچیان سالهای سال
من بی قرار روضه ی اسب نجیبی ام

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

این آرزوی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن

موکب شدن،مسیر شدن،مبتلا شدن
زائر شدن گزارش یک مستند شدن

تیر هزار و چارصد و شصت و عشق را
بعد سه روز دیدن و از بیست صد شدن

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران

مثل نماز، مثل دعا، صبح و ظهر و شام
ارباب را زدیم صدا صبح و ظهر و شام

ما لطف کرده ایم به خود بین روضه ها
ارباب لطف کرده به ما صبح و ظهر و شام

روضه به روضه گریۀ ما فرق میکند
چون فرق بین نافله ها صبح و ظهر و شام

روزی سه بار از غم تو گریه میکنیم
با رخصت از امام رضا صبح و ظهر و شام

این روزهاست غصۀ ما شام شام شام
همراه درد کرب و بلا صبح و ظهر و شام

دختر نشست پیش پدر گریه کرد و گفت
شلاق می زدند به ما صبح و ظهر و شام

یکبار ظهر کُشت تو را شمر و با سَرَت
هر روز می کُشند مرا صبح و ظهر و شام

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

بر عرش سوارش بکنی روز قیامت
هرکس طرفت آمده یک گام پیاده

ای خاص ترین عام، می آیند دوباره
خاصان طرفت در ملاء عام پیاده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

قد و بالاش را بالای حد دلبری دیدم
جمال مصطفی را در جلال حیدری دیدم

کسی لب تشنه از دریای آتش آب می آورد
معاذالله با چشم خودم جادوگری دیدم

دو خورشید آن زمان روی زمین را روشنی می داد
یکی را برسر نیزه یکی را بستری دیدم

خدایا بر فراز جنگلی از نیزه ها آن روز
سری دیدم سری دیدم سری دیدم سری دیدم

از آن روزی که رنگ خون به روی ماه پاشیدند
تمام دفتر تاریخ را خاکستری دیدم

فقط دست و سر او لایق شعر است در چشمم
اگر دستی به شمشیر و سری در سروری دیدم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست!
کم رسیدست به رویام ... خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم:
ترکِ تو کردن و آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان:
تهِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست

فلسفه، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آن روز که بی رحم شدی ...
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست ...
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی ... که موجه بروی
در نزن، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست!

صنم نافع

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست

مهدى فرجى

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۳
هم قافیه با باران

تا بر لب خلق آورد راز درونم را
در شیشه کرده ساقی میخانه خونم را

ذات خرابش از ستون و سقف بیزار است
برپا نخواهد کرد قصر سرنگونم را

من اهل اینجا نیستم، لیلای من آنجاست
"پس می زند" صحرای این عالم جنونم را

ساکت شدم، چون این زمانی ها نمی فهمند
غم های باقی مانده از رنج قرونم را

بر زخم هایم چشم بگذار و تماشا کن
از این دریچه جار و جنجال درونم را...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران