هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

‌بعد از تو در اجاق دلم هیمه تل شده !
اردیبهشت من به جهنم بدل شده !

دور از ردیف پلک تو و گوشه‌ی لبت
آهنگ زندگانی من مبتذل شده !

«بودن و یا نبودن من »! در نبود تو
این مسئله چقدر غم‌انگیز حل شده !

مانند یک غزال چنان تیز رفته‌ای
در شهر ما گریز تو ضرب المثل شده !

بی کیمیای بوسه مس‌ات زر شده گلم
شهد لبت بدون مکیدن عسل شده !

نظم بلندقامت تو قطعه‌ای‌ست که
با مطلع دو چشم سیاهت غزل شده !

بعد از تو قیل و قال و بلا بس که دیده‌ام
هر روز زندگانی تلخم ازل شده

خورشید من بتاب که در انتظار تو
بانگ خروس‌های محل بی‌محل شده

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

در آستانه منم من, به بامِ خانه تویی تو
به هر طرف که بچرخم به هر کرانه تویی تو

تو کیستی که چنینی, در آسمان و زمینی
که آنچه تازه بماند به هر زمانه تویی تو

کهن شده‌ست غزل, ریشه‌اش تو بودی و هستی
درختِ پیر غمش نیست تا جوانه تویی تو

هر آن کسی که غزل می‌سراید از تو سروده
که روحِ هر غزلی خاصه عاشقانه تویی تو

چه جای دم زدن از من, چه جای دم زدن از شعر
شکوه و شورِ غزل را فقط بهانه تویی تو

ببین که حک شده شعرت به گوشه گوشه‌ی دنیا
ببال بر خودت ای جان! که جادوانه تویی تو

جویا معروفی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

دوسِت دارم مثل همون برفی که
وقتی میاد مدرسه تعطیل میشه
مثل همون رفیقی که تو کلاس
چایی نخورده با تو فامیل میشه

تو فکرتم مثل تهِ زمستون
با هوس بهار سال بعدش
دوسِت دارم مثل گلِ "عزیزی"
به استرالیا و حال بعدش

وقتی که پیشمی یه حسی دارم
بین تمنّا و جنون آنی
اسم تو مایه ی غرورم میشه
مثل سرود بعد قهرمانی

تموم آرزوم اینه بیفته
هر شب و روز هی سر و کارم بهت
وقتی بهت میگم که دوست دارم
بگی منم یه حسی دارم بهت

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

هی پشت هم سیگار و موسیقی
ﺗﺎ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺩﻟﮕﯿﺮﺕ
ﺗﻮ ﮔﺮﯾﻪ می کردی و می خندید
ﻋﮑﺲ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ِ ﺗﺤﺮﯾﺮﺕ

ﺩﯾﻮﻭﻧﮕﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻥ، ﻣﺮﺩﻥ
ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺕ ﻫﯿﭽﻪ
ﻫﺮﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﯼ
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻪ

ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯽ
ﭘُﺮﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﻣﻮﺗﻪ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮﺕ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺑﺎﺭﻭﺗﻪ

ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﯼ، ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﻧﯿﺲ
ﺗﻮ ﻣﻮﻧﺪﯼ ﻭ ﺻﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ
ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﯼ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺎﺕ ﻣﺜﻞِ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽِ ﯾﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻪ

ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮕﻪ
ﺣﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﺘﻢ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﻭﺗﻮ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻣﺮﮔﻪ
ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺍ ﻧﯿﺴﺖ …

ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺻﺪﺳﺎﻟﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺍﯼ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﺕ ﺧﻮﺍﺑﻪ
ﺳﺮﮔﺮﻣﯿﺎﺕ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻭ ﺳﺮﺩﺭﺩﻥ
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﯿﻘﺖ قرص ﺍﻋﺼﺎﺑﻪ

ﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯼ … ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯼ
ﺳﺮﺩﺕ ﺷﺪﻩ ، ﺳﺎﺣﻞ چقد دوره
ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﺕ ﻣﺜﻞِ
ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﻃﻮﺭﻩ …

ﺷﻌﺮﺍﺕ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺨﺸﻦ
ﺷﮑﻞ ﺗﻮﺋﻪ ﻧﻌﺸﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺑﻪ
ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﺎﺩ ،ﺍﻣﺎ
ﺗﻮ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﻮﺍ ﺧﻮﺑﻪ...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

دلم می خواهد
زمستان بیایدو برف
تو بازگردی
با شانه های سپید
به حیاط کوچک مان
به لبخند مادرم
که سرخ بود مثل دو ماهی کوچک
بگویم پدر!
انگشتانت را به من بده تا
شلیک کنم به کوچ لک لک هایی
که مارا با خود
به این سرزمین آورد

شیرین خسروی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران

می خواهی از عمق وجودت در یقین باشی
یا باز می خواهی به احساسش ظنین باشی

نگذار این تردید قلبت را بیازارد
نگذار تا با عشق او اندوهگین باشی

گاهی فقط یک نام بر لب های او بودن...
گاهی نمی خواهی که چیزی بیش از این باشی

ای رد شدن از کوچه های ذهن او کارت!
ای که نمی خواهی زنی خانه نشین باشی

وقتی که طوفانی کسی از تو نمی خواهد
دلواپس برگی که می افتد زمین باشی

مانند طوفان، سخت یا مانند باران، نرم...
کافی ست گاهی آن چنان گاه این چنین باشی

شیرین خسروی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران
وقتی بروی
به اتاق کودکم پناه می برم
تبدیل می شوم به عروسکی
با قلب پارچه ای
و فکر می کنم آیا
همان قدر که دوستت دارم
می توانستم
دوستت نداشته باشم؟

شیرین خسروی
۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران

چه باید کرد پا در بند دوری های بعد از تو
نشستن چشم در چشم صبوری های بعد از تو
 
چرا در قهوه خانه چشم ها این قدر تاریک اند
چه غمگین است قلیان ها و قوری های بعد از تو
 
شبیه جاده ی یک روستای نیمه متروکم
که آشفته است خوابش از عبوری های بعد از تو
 
غمت با آن چنان سوزی نشسته در صدای شب
که خون می بارد انگشت چگوری های بعد از تو
 
به نان و نور و داغاداغ آن تن می خورم سوگند
که افتاد از دهان طعم تنوری های بعد از تو
 
اگر من زودتر رفتم بهشت اصلاً نمی خواهم
نه حوری های قبل از تو نه حوری های بعد از تو
 
بیا از گوشه ی چشمم بچین اشک و دعایم کن
دعا کن دورباشد چشم شوری های بعد از تو

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران

چه خوب شد
که به دنیا آمدی
تنها بودم در خیابانی شلوغ
دستم همیشه در جیبم
و سرم پایین بود.
پرنده ای بودم
گرسنه و تنها
صورتم را می چسباندم
به شیشه های خانه ی مردم
به رویای کال شان، نوک می زدم
تو که آمدی
پرده را کنار زدی
و الفبا را بر لبان من چیدی
لبخندت
اجاق را گرم نگه می داشت
و عطر برنج
گنجشکان را از شاخه های برهنه به آشیان من آورد.

چه خوب شد که به دنیا آمدی
تا خیابان ها، خالی شوند
از عابران معطل
و از کلاغانی
که جای لک لک ها را
بر دودکش خانه ها تنگ کرده بودند.

شیرین خسروی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
هم قافیه با باران

در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر، درساعاتِ خاموشی

درخاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
تنهایی ات رامثل شیری گرم می نوشی

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۰
هم قافیه با باران

در چشمهایم زل بزن هی صحنه سازی کن
درنقش یک مرد روانی باز بازی کن

گفتم پرم از دوست دارمهای بیهوده
اما تو در گوشم بیا روده درازی کن

حاشانکن دیدم که دستت توی دستش بود
حالا بجای من کلاهت را تو قاضی کن

مانند قهوه توی فنجان تلخ میچسبی
در کافه اغوش خود مهمان نوازی کن
 
وقتی عنان واژه ها دست خودمن نیست
درشعرهای سرکشم تو یکه تازی کن
 
یک ژست مشت عاشقانه ،صحنه اخر
در چشمهایم زل بزن هی صحنه سازی کن  

راضیه عسکری

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

من این نگاه آشنا را دوست دارم
چشمان معصوم شما را دوست دارم

گفتی نمی‌خواهی کسی چیزی بداند
این رنگ سرشار حیا را دوست دارم

از عشق تو سهمم فقط غم بود وغصه
این جور سرشاراز جفا را دوست دارم

تا ناکجاها می‌کشانی بنده را عشق
این جاده‌ی بی‌انتها را دوست دارم

گفتی بلا می‌بارد ازمینای چشمت
این جام سرشار از وفا را دوست دارم

هرچند، چند و چون به آیینت نداری
این بندگی بی ریا را دوست دارم

توکفتر جلد منی ، هر جا که باشی
یک بام عشق و دو هوا را دوست دارم

مانند لیلا عشق من عین جنونست
مجنونم و این ماجرا را دوست دارم

راضیه عسکری

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

دروغ است اینکه دیگر از غزل از شعر بیزاری
تو تا خون در تنت باقیست از این عشق ناچاری!

دروغ است اینکه دیگر شعرهایم را نمی­خوانی
که می­سوزانی ابیات مرا در زیرسیگاری

غزل آهوست، تو با این غرورت ای پلنگاببر!
چطور از چشم­های میشی او چشم برداری؟

غزل اسم زنی زیباست آهوشیوه، آهو چشم
تو بیش از آنکه می­اندیشی او را دوست می­داری

غزل آغوش گرم توست وقتی نیمه شب با من
به پچ­پچ­های گلدان­های شب­بو گوش بسپاری

غزل آن کیف پول چرمی مشکی ست وقتی که
بجز من، عکس هرکس را که در او هست برداری

غزل ساز تو، آواز تو و آن سی دی تاج است
که دائم دوست داری توی ضبط صوت بگذاری

تو از من ناگزیری، از غزل ناچار، مثل من
که از ناچاریم در پنجۀ عشقت خبر داری

بخوان، تصنیفی از عارف بخوان، یا از رهی، یا، آه!
بخوان، چیزی بخوان، برخیز، می­دانم که بیداری!

پانته‌آ‌ صفایی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

اینکه سالها دورت بگردم و حتی
جای خالی تو مرا
 به خود بکشاند
یعنی من هم سیاره ای هستم
مثل هزاران سیاره ی شهر
 متروکه
بی هیچ علامتی از حیات
با هسته ای شعله ور در قلبم
و چاله هایی سیاه در راهم!

یعنی من هم مداری دارم
و ستاره ای
که از او دور و به او نزدیک
نخواهم گردید!

اما _از تو چه پنهان_
در من هنوز آثاری از حیات هست!
بارها فریادها و نجواهای ساکنانم را شنیده ام...
آنها با هر برق نگاهت از خواب می پرند
و در هر رو گرفتن تو
 نماز آیات می خوانند
و در شکستن بغضم
غرق می شوند!
هر روز
اجساد هزاران هزار مرد و زن جذاب
با زخمهای عمیق و موهایی بلند
در من رسوب می کنند...

انگار چیزی آنها را به من گره زده است
چیزی مرا به تو!

این ریسمانهای به هم پیچیده
این سرنوشت دوار
این کهکشان ناچار
پوسته ام را کلفت کرده است

فقط گاه گاه
دلم برای ساکنانم می سوزد
با چه شوقی عاشق می شوند و نمیدانند
شهابی که به قلب شعله ورم شلیک کرده ام
با میدان رقصشان چه خواهد کرد!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه جان بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفل گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

کیم من ،آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

رهی معیری
۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

حافظ
۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

گرچه بین من و تو تا به ابد فاصله هاست
بی گمان عاشقی ازجنس خوش مشغله هاست

همچو کاهی ست به سنگینی صد کوه بلند
مشکلی ساده که لبریز همه مسئله هاست

تا که از دور براو می نگری، راحت و خوش
در دل معرکه با هرخطری مرحله هاست

چشمه ساری که در آن آب گواراست ولی
عطش خفته به هر جرعه دلیل گله هاست

تویی آن قوی نشسته به لب ساحل و من
چون شکاری که گرفتار نگاه دله هاست

شب مهتابی و دیدار و سخن از تب عشق
آرزویی که دگر خارج از این حوصله هاست

فارغ از آب و گُل و بوته، گلستان غزل
دفتر شعر من از طایفه ی باطله هاست

قصد مان بود که آباد شودمُلک جنون
شهر محنت زده در حسرت آن فاضله هاست
 
سفری بود و بجز حسرت جانکاه نشد
حاصل دل که جدا مانده از این قافله هاست

 مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

آنک پرنده از قفسش باربست و رفت
از چارچوب تنگ تعلق گسست و رفت

شرقی ترین پرنده عاشق در آن غروب
با یک طلوع سرخ از این بند رست و رفت

او از تبار مردم آن سوی آب بود
بر زورق زلال شهیدان نشست و رفت

آن قاصدک که قاصد سبز بهار بود
«گل داد و مژده داد: زمستان شکست و رفت»

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

با تب فاصله ها چهره برافروخته ای
شمع جان را به هواداری دل سوخته ای

عرق از شرم به پیشانی راه آمده است
بس که اندوه خوران دیده بر او دوخته ای

محتکر خوانده تو را سینه و این نیست عجب
زان همه آه جگر سوز که اندوخته ای

ای که مجنون بیابانی وگه کوهکنی
آخر این رسم وفا را زکه آموخته ای

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

پاییز است

میان مهر و آبان پلی می زنم

تا تو

مهربان ِ من باشی !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران