هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به برزخی که به چشم تو چشم می دوزد
به خواب ناز که بی چشم باز بیدار است
به دوزخی که مرا از فتیله مى سوزد
به اضطراب که در سرفه هام بسیار است
*
به روز، روز که مى خواستم به شب برسد
به جان، به جان که نمى خواستم به لب برسد
به روزها که تورا پا به پای من مردند
به انتظار که تا پای مرگ دشوار است
*
به قرص ماه تو بر انحنای این شانه
و رخت های تو روی طناب این خانه
به نیمه شب که شبی دیر مى رسد از راه
به قرص خواب که تا صبح زود بیدار است
*
به راه رفتن من در مدارى از همه سو
که مى کشد همه سو را به راه رفتن او
به راه رفتن او، راه را گرفتن او...
به راه رفته که فرسنگ ها گرفتار است
*
به هیچ چیز مگر چشم های قهوه ای ات
در آستانه ی در چشم های قهوه ای ات
به کافه ای که اگر چشم های قهوه ای ات...
مرا بتلخ که فنجانم از تو سرشار است
*
به این دو چشم که خوابی قشنگ مى بینند
همین دو چشمه که خواب نهنگ مى بینند
نهنگ تشنه که دریا به دوش آمده است
نهنگ خسته که از تنگ بسته بیزار است
*
به من رسیده ام از راه باز کن در را
نپرس کیست، و آنگاه بازکن در را
به جان که در ببرم با تو.... باتو از دیوار
به جان که در گرو اش در اسیر دیوار است
*
از این عطش که مرا بی تو بر نمى تابد
و چارپایه که یک پایه هم نمى خوابد
از این اتاق که اصرار مى کند کافی ست
به این طناب که در گردنم تلنبار است

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران

لب هات رابدوز به لب های داغ من
ای ماه سالهای سیاه اتاق من

دلواپسم برای خودم که بدون تو...
دلواپس حرارت تو در فراق من

هر شب بیا به خلوت تاریک و سرد من
ای برق چشم های تو تنها چراغ من

آتش گرفته ای و تنت رو به سوختن
پر می کشی دوباره  بیایی سراغ من

شب منتظر نشسته به راهم که تا سحر
عشق تو آشیانه کند در رواق من

شک نیست، قند در دهنت آب می‌شود
وقتی انار تازه بچینی ز باغ من

لب‌هایمان شبیه دو آتش زنه است ومست
روشن کند جرقۀ تندش اجاق من

آتش به جان خرمن و جنگل نمی‌کند
کاری که کرد قهر تو با اشتیاق من

فرشته خدابنده

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۱
هم قافیه با باران

مهربانی خواندم از طرز نگاهت بارها
دوستت دارم عزیزم با همین معیارها

از تمام دردهایم با تو صحبت میکنم
از تمام ناخوشی ها از همه آزار ها

منتظر هستم بیایی با لبم قسمت کنی
بوسه های ناب و شیرین از همان کشدارها

از همان هایی که هر شب در کنار پنجره
می گرفتیم از لب هم در پی دیدار ها

از همان هایی که اصلا قابل توصیف نیست
از همان گلبوسه های بعد از آن اصرار ها

بی تو هیچم هیچ مانند کویری بی علف
با تو من رقصان و شادم مثل گندمزارها

طاقت دوری ندارم کاش می دیدم تو را
کاش می شد بشکند ما بینِ ما دیوار ها

فرشته خدابنده

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۱
هم قافیه با باران
دلشوره می گیرم خدایی ماه تا این حد؟!
شیرین ادا و دلبر و دلخاه تا این حد؟!

گفتند زنها منکر زیبایی ات هستند
اما نمی گفتند با اکراه تا این حد

قدیسه ی مرمرتراش معبد جادو!
نام تو ورد هر شب ارواح تا این حد؟

حتا خدا را عاشق خود کرده ای مریم!
دل بردن آنهم در پرستشگاه تا این حد؟!

از چشم زخم آنهمه آیینه می ترسم
با رشک می پرسند از هم ماه تا این حد؟

هر یک دقیقه میدهد صد سال بر بادم
درد ندیدن های تو جان/کاه تا این حد؟

در خاب بوسیدم تو را، خندیدی و رفتی
آخر جواب عاشقت کوتاه تا این حد؟!

خاندم غزل از درد دوری، باز دفتر سوخت
آتش گرفتن آنهم از یک آه تا این حد؟؟!

شهراد میدری
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

ای قوم! در این عزا بگریید
بر کشته ی کربلا بگریید

با این دل مرده خنده تا چند؟
امروز در این عزا بگریید

از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید

وز معدن دل به اشک چون دُر
بر گوهر مرتضی بگریید

با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید

دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان! هلا! بگریید

در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید

تا روح که متّصل به جسم است
از تن نشود جدا، بگریید

در گریه سخن نکو نیاید
من می گویم، شما بگریید!

بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید

اشک از پی چیست؟ تا بریزید
چشم از پی چیست؟ تا بگریید

در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید

تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید

نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا، بگریید!

وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
.
سیف فرغانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است

رهی معیری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

در نامه ی اخیرت نوشته ای:
"من با تو جنگ را باختم"
از تو میپرسم دوست من
کجا جنگیده ای که آن را ببازی؟
جنگیدنت به شیوه ی دون کیشوت بوده..
روی تختخوابت دراز کشیده ای
به آسیاب ها حمله کرده ای
و با هوا ستیز کرده ای...
حتی یک تار مو
از گیسوانت بر زمین نیفتاده...
و قطره ای خون
بر پیراهن سفیدت نچکیده است...
*
از کدام جنگ حرف می زنی؟
تو حتی در یک جنگ پا به میدان نگذاشته ای...
با مردی واقعی
 بازوانش را لمس نکرده ای
سینه اش را نبوییده ای
خود را در عرق تنش نشسته ای
برای خودت
مردانی کاغذی اختراع کرده ای
سلحشورانی کاغذی
و اسبانی کاغذی
آنگاه روی کاغذ
دل داده ای
و روی کاغذ عشق ورزیده ای
*
دون کیشوت کوچک من
از خواب بیدار شو
صورتت را بشوی
و لیوان شیر صبحگاهی ات را بنوش..
یک روز خواهی فهمید
همه ی مردانی که عاشق شان بوده ای
کاغذی بوده اند

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

کیست حق را و پیمبر را ولی ؟
آن حسن سیرت، حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت
آن محمّد صورت و حیدر صفت

نُه فلک را تا ابد مخدوم بود
زان که او سلطان ده معصوم بود

قرَّة العین امام مجتبی
شاهد زهرا، شهید کربلا

تشنه، او را دشنه آغشته به خون
نیم کشته گشته، سرگشته به خون

آن چنان سر خود که بُرَّد بیدریغ ؟
کافتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا به خون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه
کو محمّد؟ کو علی ؟ کو فاطمه ؟

صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم به خاک کربلا

در تموز کربلا، تشنه جگر
سربریدندنش، چه باشد زین بتر؟

با جگر گوشه ی پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد و دین کنند!

کفرم آید، هر که این را دین شمرد
قطع باد از بن، زفانی کاین شمرد 

 هر که در رویی چنین، آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ـ ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او

یا در آن تشویر، آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی

عطار نیشابوری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران
وقتی تو باز می گردی
کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو شاید
شرم قدیم دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی

پاییز
با آن هجوم تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان را
از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی

وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند
و شب
بوی جنازه های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام منظره ها را
تا حد خستگی و دلزدگی
از پیش دیده اند


وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!


ای راز سر به مهر ملاحت !
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام دروازه می آید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه ی نایاب؟
تا من دریچه های چشمم را
در انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز می گردی
کوچکترین ستاره چشمم خورشید است

حسین منزوی
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران

گل بماند ،خار را هم جیره بندی کرده اند
بلبلان منقار را هم جیره بندی کرده اند

باغ ما کم خونی گل دارد و فقر نگاه
نرگس بیمار را هم جیره بندی کرده اند

خیل منصوران انا الحق زن به بازار سیاه
دار لاکردار را هم جیره بندی کرده اند

آتش زرتشت بر انگشت یاران کرد پشت
شعله ی سیگار را هم جیره بندی کرده اند

جوخه های جهل بیدارند و آگاهی به خواب
مردم هوشیار را هم جیره بندی کرده اند

طوق دنیا گردن گردنکشان را زیور است
این خران افسار را هم جیره بندی کرده اند

تیغ عریان می زند خورشید غم از بام و در
سایه ی دیوار را هم جیره بندی کرده اند

نیست خیل شاعران را دست آویز خیال
گیسوی دلدار را هم جیره بندی کرده اند

اشک هم می لنگد و از دیده بیرون می زند
لغزش هموار را هم جیره بندی کرده اند

تا شود خوی چپاول قسمت ابنای دهر
خصلت تاتار را هم جیره بندی کرده اند

بی مرامی در بساط کفر و دین آتش زده ست
سبحه و زنار را هم جیره بندی کرده اند

پاچه ی شلوار شعرم رفت از یاد عسس
چون سگان هار را هم جیره بندی کرده اند

سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو

کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو
کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو

رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو

چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سر کشم ز غم بی‌امان تو

بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی‌دلم
مکن ای دوست منزلم به جز از گلستان تو

کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو

ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو

چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو

ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو

همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نواله‌ای ز عطاهای خوان تو

به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو

چه دواها که می‌کند پی هر رنج گنج تو
چه نواها که می‌دهد به مکان لامکان تو

طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنام تو هوس دل بنان تو

جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو

به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو

خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو

تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو

شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو

مولانا

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
 
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
 
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
 
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
 
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
 
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
 
حال درویش چنانست که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم
 
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم
 
ای که دلداری اگر جان منت می‌باید
چاره‌ای نیست در این مسله الا تسلیم
 
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم
 
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
 
سعدی
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

الهی سوختم بی‌غم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی

چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان

چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،

دل بی‌عشق بر جان بس گران است
سر بی‌شور مشتی استخوان است

تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق

ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد

اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است

نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق

خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد

نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار

ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد

مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

می آید صدا از خیابان شب
تو می آیی از سمت پنهان شب

تو می آیی و چتر روشن به دست
قدم می زنی زیر باران شب

تو می آیی و رودی از روشنی
روان می شود روی دامان شب

ببین سایه های فروخفته را
رها در سکوت پریشان شب

ببین غربت قهوه ای رنگ من
که شد ته نشین توی فنجان شب

ببین درد یک عابر خسته را
که له می شود زیر دندان شب

دراین ظلمت وحشت افزابکار
گل ماه را توی گلدان شب

بیا بالهای مرا باز کن
رهایم کن ازبند زندان شب

در این بیت آخر رسیدی بگو
به پایان من یا به پایان شب

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

سالها رفت و گل از پیرهنت می ریزد
شطی از شعر و غزل از بدنت می ریزد

از همان لحظه که لغزد به تنت پیرهنت
میوه ی وسوسه از باغ تنت می ریزد

تو همان چشمه ی آبی که در آبادی ما
شربت ناب تمشک از دهنت می ریزد

باد می رقصد و از هر طرفِ شانه ی تو
موجی از زلف شکن در شکنت می ریزد

روزها در پی هم رفت و به هر حال هنوز
عسل و قند و نبات از سخنت می ریزد

آنقدَر دلهره دارم که به یک ضربه ی کم
خشت خشتِ دلـم از در زدنت می ریزد

ای عسل ظرف پر از واژه ی ابیاتِ غزل
حس و حالی ست که از آمدنت می ریزد

علی قیصری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران
چقدر خوب است
علاقه به هر چه راستی ست
علاقه به هرچی درستی ست
علاقه به راه ، به رویا ،
و به رستگاریِ فرجام
مزه ی نان و طعم ترانه و بوی زن ...
به خدا عشق خوب است
موسیقی ستارگان را خواهیم شنید
با باران و بوسه
و چند کلمه ی قشنگِ دیگر !
به خانه بر می گردیم
ببین چقدر این ذراتِ نور ... فهمیده اند
چقدر این دنیا قشنگ است
چقدر خوب است ساده زندگی کنیم
ساده
ساده هماغوشِ هم شویم
ساده بگوییم ؛ ها ...

سید علی صالحى
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۸
هم قافیه با باران

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم !
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ... !
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست !
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آید.
مگر می‌شود نیامده باز
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود !؟
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها !؟
باشد، گریه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.
چه عیبی دارد !
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید
هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
آسمان هم که بارانی‌ست ...!
آن روز نزدیک به جاده‌ای از اینجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پیچک‌پوش
هی مرا می‌نگریست
جواب ساده‌اش به دعوت دریاندیدگان
اشاره‌ی روشنی شبیه نمی‌آیم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزدیکتر از یک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنایی در این حوالیِ‌ ناآشنا ...
رو به شمالِ پیچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهمیدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بید و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خیس پُر از بوی گریه بر نرده‌ها پیدا بود.
آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بیا
یک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غریب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا ندیده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آینه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سایه‌سارِ‌ یاس می‌دادی.
یادت هست
زیرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بودیم ری‌را !
یادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گریسته بودم و تو نمی‌دانستی !
آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم دیدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رویا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.
حالا بیا برویم
برویم پای هر پنجره
روی هر دیوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهایی را
برای مردمان ساده بنویسیم
مردمان ساده‌ی بی‌نصیبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند !
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.
یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ... !
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

به تو قول دادم
تا پنج دقیقه دیگر بروم؟
اما جایی برای رفتن دارم؟
باران هنوز سرگردان خیابانهاست
جایی برای سرپناه نیست؟
قهوه خانه ها تفسیر کسالت
جایی برای ماندنم نیست؟
اکنون که  تو دریایی
بادبانی
سفری
نمی شود ده دقیقه دیگر بمانم؟
تا بند آمدن باران؟
حتماً می روم
این را بدان
اما پس از آن که ابرها بگذرند
و بادها خاموش شوند
وگرنه تا صبح‌فردا
 میهمانت خواهم بود.

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

چه بُوَد هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم

همه شب هاله صفت گرد دلم می‌گردد
که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم

چون سر زلف، امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم

دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم

کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟

 صائب تبریزی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۸
هم قافیه با باران

داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا
پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا

بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم
شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا

از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام
نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا

خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا

رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است
چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا

پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا

گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا

همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد
بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا

می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا

غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام
می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا

این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست
کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا

جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست
می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا

چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا

می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران