گـــر دلم در عشقِ تو دیـــوانه شد، عیبش مکن
بدر بینقصان و زر بیعیب و گلْ بیخار نیست
دوستان گـــویند سعدی! خیمه بـــــر گلـزار زن
من گلی را دوست میدارم، که در گلـزار نیست
سعدی
گـــر دلم در عشقِ تو دیـــوانه شد، عیبش مکن
بدر بینقصان و زر بیعیب و گلْ بیخار نیست
دوستان گـــویند سعدی! خیمه بـــــر گلـزار زن
من گلی را دوست میدارم، که در گلـزار نیست
سعدی
شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو میگرده، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو میبندی
تو رو آغوش میگیرم تنم سرریز رویا شه
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه
تو رو آغوش میگیرم، هوا تاریکتر میشه
خدا از دستهای تو به من نزدیکتر میشه
زمین دور تو میگرده، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی
تماشا کن، تماشا کن چه بیرحمانه زیبایی
روزبه بمانی
نبود به غیر نام تو ورد زبان ما
یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما
چون شمع دم زشعلهٔ شوق تومیزنیم
خالی مباد زین تبگرم استخوان ما
عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ
چون شعله برگریز ندارد خزان ما
گرد رمی به روی شراری نشستهایم
ای صبر بیش از ازین نکنی امتحان ما
از برگ و ساز قافلهٔ بیخودان مپرس
بیناله میرود جرسکاروان ما
میخواست دل ز شکوهٔ خوی تو دمزند
دود سپندگشت سخن در دهان ما
ما معنی مسلسل زلف تو خواندهایم
مشکلکه مرگ قطعکند داستان ما
چون سیل بیخودانه سوی بحر میرویم
آگه نهایم دستکه دارد عنان ما
ما را عجوز دهر دوتاکرد از فریب
زه شد به تارچرخ ز سستیکمان ما
از طبع شوخ این همه در بندکلفتیم
بستند چون شراربه سنگ آشیان ما
آه از غبار ماکه هواگیر شوق نیست
یعنی به خاک ریخته است آسمان ما
بیدل هجومگریهٔ ما را سبب مپرس
بیمقصد استکوشش اشک روان ما
بیدل دهلوی
طبیبِ حـاذقی یا هرچه هستی
هنرمندی حریف و چیره دستی
هنوز از چشم زیبای تو پیداست
که از نسل شقایق های مستی
اگرچه سادگی حُسن تو باشد
ظریف و نازک و زیبا پرستی
لب سرخ تو باشد خود گواهی
شراب کهنه ی جـام الستی
"صُراحی گریه و بربط فغان کرد"
همانروزی که ساغر را شکستی
زدی آتش عسل در تار و پودم
ولی ای نازنین در دل نشستی
علی قیصری
روزی که فرستاد مرا پیکِ بشارت
گفتا که رهایت کنم از بندِ اسارت
با لشکر غم آمد و با حیله و نیرنگ
دنیای پر از عشق مرا داد به غارت
شعر و سخنم هیچ ندارد سرِ یاری
تا آنکه حکایت کنم از عمق خسارت
غیر از هنرِ سرکشی و تهمت بیجا
در مکتب او کس نکند کسب مهارت
آنقدر دعا می کنم از دست شیاطین
تا آنکه خدا خود بکند دفع شرارت
هر چند که ما دربدر و خانه بدوشیم
آنها همگی صاحب کاخند و عمارت
ای چشمِ پر از خون به که گویم که شقایق
بر دار فنا رفت به انگشتِ اشارت
در مجلس بی مایه، عسل هیچ نباشد
بر قدرت قداره کشان حق نظارت
علی قیصری
قفسِ سینه را فروختهاند
که نفس را مگر حرام کنند
به دبیران بارگاه بگو:
فحش را بارِ خاص و عام کنند
آفرین مرده است و... نفرینها -
دست در دست هم گذاشتهاند
بلکه بیعرضگانِ کینه به دوش
ننگِ گمنام را بنام کنند
با توام شاعر شرافتمند!
ادعا کن که بیشرف هستی
قصد سلطان و خواجگان این است
که علیه شرف قیام کنند
کو سرانجامِ ظلمِ بیپایان؟
که به نام خدا شروع نشد
ظالمان سعی میکنند هنوز
که به نام خدا تمام کنند
مریم جعفری آذرمانی
فردا همه جا جشن شکوفا شدن توست
جشن سَده و چیدنِ گلهای تن توست
پر می کشم از شوق و سر از پا نشناسم
وقتی که نشان از خـبرِ آمدن توست
از عشق تو ای دخترِ گل خـواب ندارم
چشمم همه شب منتظر در زدن توست
سیبی که دو چندان بکند حرص و ولع را
از جنس هوس باشد و در پیرهن توست
مطبوع ترین رایحه ی باغ بهشت است
عطری که فرآورده ی گلبرگ تن توست
صحرای دلـم پر شده از بـوی دلاویز
دیگر همه جـا عطر بهـارِ بدن توست
کمتر بزن آتش به وجـودم کـه دمادم
دل در هوسِ غنچه ی تنگِ دهن توست
یک لـحظه عسل باز بکن پنجره ها را
پرواز پـرستو به هـوای وطن توست
علی قیصری
ﺑﺮﮒِ ﺳﺮﻣﺎ ﺯﺩﻩ ﺩﺭ ﺳﯿﻄﺮﻩ ﯼ ﭘﺎئیزﻡ
نبوَد ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﮐﻪ ﺯ ﺟﺎ ﺑﺮ ﺧﯿﺰﻡ
ﺧﻠﻮﺗﻢ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺍئی ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﮐﻮ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﯼ ﺷﺐ ﺁﻭﯾﺰﻡ؟
ﺁﺳﻤﺎﻥ در همه ﺟﺎ ﺭﻧﮓ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ
ﺁﺧﺮ ﺍﯼ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﭼﮑﻨﻢ !؟
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﮑﻨﯽ ﭘﺮﻫﯿﺰﻡ
ﭼﻮ ﺣﺒﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻮﺝ
ز ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﺮﻭﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ
ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺭﺥ ﺑﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺒﺮ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﺍﻕ
ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻣﻦ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺯ ﻏﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ
ﻋﻠﯽ ﻗﯿﺼﺮﯼ
ﺁنکه ﺭﺍ جــا داده ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺯﻭﺍﯾﺎﯼ ﺩﻟﻢ
ﻟﻄﻒ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺷﺎﻣﻠﻢ
هر دقیقه دیدگانم حلقه بر ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺳﻬﻮﺍً ﺑﯿﺎﯾﺪ لحظه ای ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﻢ
ﺳﺎﻟﻬﺎ بودم به عشق ِروی او ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ
ﮔﺮﭼﻪ می دانستم آخر ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﻃﻠﻢ
ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﻠﻮﻩ ﮐﻦ ﺑﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ
ﻣﺎﺿﯽ ﻭ ﻣﺴﺘﻘﺒﻞ ﺁﻣﺪ ﺟﺎﯼِ ﻓﻌﻞ ﻭ ﻓﺎﻋﻠﻢ
ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺁﺗﺸﮕﻮﻥ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ
تا مگر در بی حواسی حل بگرﺩﺩ ﻣﺸﮑﻠﻢ
کشتی بی بادبان افتاده در گرداب غم
می کند طوفانِ بر پا گشته دور از ساحلم
ﺍﯼ ﻋﺴﻞ، ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮐﻢ ﭘﺎ ﺑﻨﻪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﺭ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮔُﻞ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺍﺯ ﮔِﻠﻢ
علی قیصری
ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻫﺎ ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﻠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﻣﮑﺘﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
فارغ از دردِ درون و لحظه های پر تنش
حاجتم ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﺸﺮﻭﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ دریا به آسانی ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﻧﺴﯿﻢ
تا که بردارد ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﺤﺠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ دوره ﮔﺮﺩ
ﺿﺮﺑﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﮐﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
تار و پود واژه ها دیگر ندارد ارزشی
ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞ ﺷﻌﺮﻡ ﺑﯿﺖ ﻣﺮﻏﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﺍز بانوی شعرم شکوه کمتر می کنم
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺁﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﻮﺳﻒ از ﮐﻨﻌﺎﻥ دل ﻋﺸﻖ ﻭﻃﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺭﺍ ﺳﻮﯼ ﯾﻌﻘﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﭘﺮ ﺗﻮﻗﻊ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭی می کشم از ﻭﺿﻊ ﻣﻄﻠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
علی قیصری
من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترین شان بودی
عمیق ترین شان
عزیزترین شان
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر...
رویا شاه حسین زاده
تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تومالِ کسی نیستی که نیست
توحق نداری
اسمِ دردهای مزمنت راعشق بگذاری
میتوانی مدیونِ زخمهایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانههای بی سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق رااز تو میگیرد,
آنکه تو را زخمیِ خود میخواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
توسال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست!
افشین یداللهی
ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺖ قَدری ﺭﻃﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ دلبری ﮐﻦ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻟﻪ ﺑﻮﺳﻪ
ﮔﻔﺘﺎ که بی حیائی، ﺷﺮﻡ ﻭ ﺍﺩﺏ ﻧﺪﺍﺭﯼ
گفتم به یک اشاره کام از لبت بگیرم
ﮔﻔﺘﺎ که شک ندارم ﺍﺻﻞ ﻭ نَسب نداری
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ!
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻏﻀﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ!
ﮔﻔﺘﻢ که با ﻧﮕﺎﻫﯽ دین و ﺩلم ﺭﺑﻮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﺎ که جان و ﺩﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺧﺒﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﺖِ ﺷﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺴﻞ نگفتی، ﮐﯽ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻃﻠﺐ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ، چیزی ﻃﻠﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ
علی قیصری
عمری ست که در هر نفسی از غمِ دلدار
آه از دل مـن خـیزد و دود از لبِ سیگار
آهی کـه درو کرده ام از حاصل عمرم
بر شانه ی خود دارم و دنبالِ خـریدار
آنکس که مرا روز ازل عاشق خود کرد
دیگر ندهد ثانیه ای وعـده ی دیدار
ای کــاش بیاید نفسی روی مــزارم
وقتی که زدند عکس مرا بر در و دیوار
کم حوصله می باشم و پیوسته بلند است
در وسعت شب آه مــن و شیون گیتار
احــوال مـرا در سجلی ثبت نکردند
تا روز وداع کــم شوم از دفـتر آمار
روزی که من از باغ پر از لاله گذشتم
جا مانده غــزل مثنوی ام زیر سپیدار
پیوسته دعا می کند این بنده ی عاصی
هر لحظه نگهدارِ عسل حضرت دادار
علی قیصری
کوچهها تیره دشتها خون بود
آبها رنگ بی نهایت شد
آسمان و زمین به هم پیچید
ناگهان موسم قیامت شد
چشمها حیرتی مضاعف داشت
آخرین لحظه های دیگر بود
اضطراب از نگاهها میریخت
دیگر امروز... روز محشر بود
ناگهان در کشاکش محشر
بانگ آمد که ایهاالانسان!
چشم های غریبه کور شوند
میرسد مادر زمین و زمان
بوی عطری به عرش میپیچد
بوی گلهای ناب و پر احساس
می وزد بر کرانۀ محشر
عطر چادرنمازی از گل یاس
با شکوه تمام میآیند
کاروانی که سبز پوشیدند
میشود از نگاهشان فهمید
جامی از درد و داغ نوشیدند
جای دستان حضرت عباس
غنچههایی شکفته بود آنجا
غنچهها...سبز...سرخ نیلی رنگ...
رنگ آلاله ها ی باغ خدا
کودک از روی دستهای عمو
گفت من غنچهام ولی پرپر..
پدرم آفتاب نیزه نشین..
مادرم میزند صدا: اصغر!
کربلا داغ بود و تشنه شدن
مادرم گریه داشت در چشمش
ردی از تشنگی به لبهایم
بوسه ای داغ کاشت در چشمش
آسمان با تمام تشنگیاش
روی دست پدر چه زیبا بود
مثل ماهی به خویش پیچیدم
آه ...باران ...نه ...اشک بابا بود
تیر از چله تا رها گردید
چشمهایم شبیه دریا شد
روی دستان تشنۀ بابا
حنجرم سینه چاک بابا شد
غنچهی دیگری به ناز شکُفت
مثل یک رود بود چشم ترش
کیست آن کودکی که میخندد
مثل پروانه سوخته است پرش؟
محسنم کودکی که می گویند...
پُرم از خاطرات کوچهی یاس
عمر کوتاه تر ز گل دارم
مادرم مثل ابر، پر احساس
خانۀ ما که سوخت مادر من
آتش از چادرش زبانه گرفت
در و دیوارها به هم خوردند
میخ در سینه را نشانه گرفت
در دل کوچهی بنی هاشم
روز دنیا چقدر نیلی بود
یک نفر میدوید با شمشیر
این صدای شکسته...... سیلی بود
باغبان دست بسته بود آنجا
در خزان ...در سکوت ...در سردی
مادری که شبیه یک گل بود
می تکاندش غلاف نامردی
من و مادر به آسمان رفتیم
ماند بابا غریب در افلاک
دفن کرد آن شب سیاه ،زمین
پیکر آفتاب را در خاک
خون تو سرختر ز خون من است
آنچه را عشق ، آفرید شدی
خوش به حالت علی اصغر من!
چون که در کربلا شهید شدی
حامد حجتی
مرا ببخش که غمگینم
که فکر می کنم به دهانم
و کلمه را به بوسه ترجیح می دهم...
مرا ببخش
که جای زخم هایم
نمی توانم حرف بزنم
کلمات بر لبانم
فواره ای می شود
و بوسه ماهی های کوچک را
از روی تنم
به آن سوی حوض پرتاب می کند.
شیرین خسروی
قدم رنجه کن تا سرانجام کار مریدان پیر جنون را ببینی
نخستین رکب خورده ی آخرین دست خون را ببینی
به خاکم بیا تا به پادافره طالع سرنگون و دل غرق خونم
فرارستن این همه لاله ی واژگون را ببینی...
فآمّا من ازپیش از آغاز خلقت خمار تو بودم
رکب خورده ی آخرین دست خون قمار تو بودم
سه ده قرن قبل از ازل بود و از هر دو بیعت گرفتند
تو بیعت شکستی و من تاابد سر به دار تو بودم
تلاونگ صبح ازل بود؛ زن درتو خون گریه می کرد
نماشون شام ابد رفت و من یار غارتو بودم
دو افسانه قبل از هبوط پدر از تو دم می گرفتم
خدا گرم کار خدایی و من گرم کار تو بودم
تلاونگ صبح ازل خواهر از آتش عشق می سوخت
سه خط قبل قتل برادر، من آتش بیار تو بودم
نخستین برادرکشی در حضورخدا ثبت می شد
خدا دستیار پدر بود؛ من دستیار تو بودم
سحرگاه روزی که سقراط با شوکران پنجه می زد
من آزرده جان از زبان چنان زهر مار تو بودم
همان شب که احمد به معراج می زد؛ دقیقا همان شب
من افکنده ی رأفت تیغه ی ذوالفقار تو بودم....
تلاونگ صبح ازل در نماشون شام ابد ریخت
من امّا هنوز و هنوز و هنوز و هنوز و هنوز و...
- دچار تو (هستم)
علی اکبر یاغی تبار
آسمون روى شهر افتاده
کوچه ها رخت برف تن کردن
منو هیشکى نمیشناسه توى
کوچه اى که به اسم من کردن!
رد پاهامو برف میگیره
انگارى توى میدونِ مینم
بعد ٨ سال خونه رو دارم
با پلاکِ جدید میبینم
خونه اى که تا آسمون رفته
خونه اى که دیگه کلنگى نیست
خونه اى که چشامو تر کرده...
چش به راهِ یه مردِ جنگى نیست
بعد هش سال جنگ با مُردن
بعد هش سال بغضِ تحمیلى
یه جنازه م ولى نفس دارم
صورتم سُرخه اما با سیلی
اون کسى که تموم این هش سال
غم دوریش پشتمو خم کرد
تا منو دید زانواش شل شد
گره روسریشو محکم کرد
روزى که آب ریخت پشت سرم
توى چشماش چشمه ى غم بود
تو سرم این سوال میچرخه..
که بهم چند ماه محرم بود!
توى لاک خودم فرو میرم
شاید از خوابِ زندگى پا شم
اما سخته برام تا ته عمر
که واسه دخترم عمو باشم
من یه چشمِ به خواب محکومم
یه اسیرِ پلاک گم کرده
من یه سربازِ بى پناهم که
باز باید به جنگ برگرده..
امید روزبه
گریه کمکم سینه را از بغض، خالی میکند
گریه گاهی مرد را حالیبهحالی میکند
کوه میداند چرا یک مرد در کولاک درد
گریه میخواهد ولی هِی شانه خالی میکند
داغ سخت لالههای باغ را حس کرده است
ابر اگر فکری به حال خشکسالی میکند
از همان اوّل، جدایی بود در تقدیر ما
عشق، عاشق را دچار خوشخیالی میکند
حال و روز روزگار تلخ من گفتن نداشت
زندگی روزی تو را هم لااُبالی میکند!
سعید ایران نژاد
کاش روزی حال و روز بهتری پیدا کنم
گوهری بی قیمتم؛ انگشتری پیدا کنم
عکست از اشک روان من مکدر شد؛ ببخش!
می روم سنگ صبور دیگری پیدا کنم
شاعران گل گفته اند، اما برای وصف تو
باز باید معنی نازکتری پیدا کنم
بین ما تقدیر دیواری بنا کرده ست و من
از مدارا خسته ام، باید دری پیدا کنم
کشتی جانم به سوی مرگ راه افتاده است
سخت می ترسم؛ مبادا لنگری پیدا کنم!
حسین دهلوی