هم‌قافیه با باران

۲۶۰ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام حسین (ع) و اربعین حسینی» ثبت شده است

ستاره ای شد و از نو نظر به ماه انداخت
و بر مدارِ خودش کهکشان به راه انداخت

برای مرگ رجز خواند و از شهادت گفت
هراس در دل کوفی ترین سپاه انداخت

قیام کرد و محمدتر از همیشه گذشت
دوباره اهل حرم را به اشتباه انداخت

عطش عطش به لب آورد نام دریا را
و شور و ولوله در بیقرارگاه انداخت

هزار تکه شد آیینه زیر بارِش سنگ
هزار بار سوی ظلم تیرِ آه انداخت

کفن نداشت که با کهنه پیرهن، خورشید
رسید و سایه بر آن جسم بی پناه انداخت

هوای ابری و خون گریه ی سپیداران
چه آتشی به دل خیمه سیاه انداخت!

کشیده شد به افق خون تازه ی خورشید
همین که سوی پدر لحظه ای نگاه انداخت

میثم داودى

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

غیر از غم معشوق در عالم خبرى نیست
جایی خبرى نیست که از غم خبرى نیست

پروانه پرش سوخت ولى آبرویش شد
ما هم دلمان سوخته، این کم خبرى نیست

دنیا نتوانست ز ما گریه بگیرد
بین غم تو از غم عالم خبرى نیست

من توبه نکردم مگر از راه توسل
بی نام تو از توبه آدم خبرى نیست

گفتند درِ خانه غیر تو شلوغ است
گفتند ولى رفتم و دیدم خبرى نیست
 
رزقِ همه اینجاست و رزّاق هم اینجاست
والله در خانه حاتم خبرى نیست

"گرماى گنه سوز حرم"خورد به ما، پس...
از سوختنِ بین جهنم خبرى نیست
 
از ناحیه توست عنایات خداوند
بى تو به خدا پیش خدا هم خبرى نیست
 
ده ماه همه منتظر ماه تو هستند
در سال به جز ماه محرم خبرى نیست

عمامه ندارى و عبا نیز ندارى
اى واى که از پیرهنت هم خبرى نیست

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

آبی چشمان من ابری ست ، بارانیش کن
مثل یک دریای بی آرام ، طوفانیش کن

عشق من بی تو دلم پوسید در مرداب شهر
با جنون نا به هنگامی بیابانیش کن

خلوت من دیرگاهی مانده بی تو سوت و کور
محفل اشکی بیارای و چراغانیش کن

طبع من خفته ست در فصلی که فصل رویش ست
خوب من ! بیدار از خواب زمستانیش کن

در دلم شور دوبیتی های "بابا" مانده است
با قلندر مشربی مشتاق عریانیش کن

تا مسلمانی فرا رویم هزاران مرحله ست
نفس کافر کیش من گبر ست ، نصرانیش کن

تا خدایی یک قدم مانده ست ابراهیم من!
سدّ راه توست اسماعیل ، قربانیش کن

گرچه در سودای سامانی سر "پروانه" نیست
قطره تا دریا شود "عمّان سامانیش" کن

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران
با پای لنگ و در به درِ پابرهنه ها
جا مانده ایم از سفر پابرهنه ها

ای کاش دیدگان ترم جاده می شدند
چون چشمْ فرش در گذر پابرهنه ها

پروانه ها در آتش تو جمع می شوند
در اتحادِ شعله ور پابرهنه ها

بال و پرِ عقیمِ مرا ای طبیب من !
سنجاق کن به پال و پر پابرهنه ها

در پیشواز زائر تو صف کشیده اند
خیلِ فرشته دور و بر پابرهنه ها

هر موکبِ عزای تو میخانه ای شده
مِی بوده است همسفر پابرهنه ها

در جاده ای ستون به ستون مست می شوند
این است سُکر ، از نظر پابرهنه ها

عمری دچار عقل شد از فرطِ جهلِ خود
هر کس گذاشت سر به سر پابرهنه ها

ای کاش چلۂ همه حُسنِ ختام داشت
مثل محرم و صفر پابرهنه ها..

محمد شریف
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

در شام غریبانه ی خود ماه نداشت
در سینه بجز از غم جانکاه نداشت

بی شک ز پدر غریب تر بود حسین
در غربت کربلا دگر چاه نداشت

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران
لاله در این بوستان خونین کفن افتاده است
حسن یوسف گوشه‌ای بی پیرهن افتاده است

هر گلی در این چمن سرمست می‌روید ز خاک
بس که در این باغ، جام از دست من افتاده است

از کجا می‌آیی ای بوی بهشتی کاین چنین
لرزه بر اندام آهوی ختن افتاده است؟

نامه‌ای در دست دارد از هزاران آشنا
این گل قاصد اگر دور از وطن افتاده است

بس که تاریک است این صحرا و دل‌ها داغدار
هر گلی امشب به فکر سوختن افتاده است

ای نسیم آهسته پا بگذار، چون هر گوشه‌ای
نسترن افتاده است و یاسمن افتاده است

سرجدا، پیکر جدا، این سرنوشت لاله هاست
این عقیق تر ببین دور از یمن افتاده است...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

آن باده ای خوش است که نذرِ سبو شود
آن غصه ای خوش است که آهِ گلو شود

 اصلاً به یک دو قطره نباید بسنده کرد
آن چشمه، چشمه است، که یک روز "جو" شود

وقتی دلم شکست، گرو می گزارمش
خوب است، آبروی جگر، "آب رو" شود

عشاق راه در به در ناله ی هم اند
مستانه ناله کن که دلی زیر و رو شود

ما در حسینیه به خداوند می رسیم
ذکر "حسین" جلوه کند ذکر "هو" شود

روزی اگر بناست که قربانی ام کنند
این کار بهتر است به ابروی او شود

باید که سجده کرد خدا، یا حسین را
فردا که با خدای خودش رو به رو شود

آقایی کریم اجازه نمی دهد
تا این که دست ما به صف حشر رو شود
***
این گریه ی برای تو عین طهارت است
عابد چرا معطل آب وضو شود

هر کس که سر به زیر تو شد سربلند شد
بی آبرو کنار تو با آبرو شود

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی

خورشید که سرچشمهٔ زیبایی و نور است
از میکدهٔ چشم تو آموخته مستی

تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی

از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینهٔ توحیدپرستی

وا کرد درِ مسجدالاقصای یقین را
تکبیرهٔ الاحرام نمازی که تو بستی

تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی

ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیدهٔ خود خار غمی را که شکستی

یک گوشهٔ چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحه تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتواش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره‎ی تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی
همه جا، صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملّت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زآن فداکاریِ مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

ای دل به مهر داده به حق، دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا، جان، فدای تو

ای کشتهٔ فضیلت، جان کشتهٔ غمت
وی مردهٔ مروت، میرم به پای تو

محبوب ما، گزیدهٔ حق، صفوهٔ نبی‏‌ست
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو

از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیده‌‏ام که نسوزد برای تو

چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو

هر بی‌نوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو

برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو

روی تو از بشارت جنت به روشنی‌‏ست
آیینه‌ای تمام‌نمای از خدای تو

نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگ‌آشنای تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون
زین خوب‌تر نداشت جهان، خون‌بهای تو

ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است
در حیرتم ز طاقت حیرت‌فزای تو

هر جا پر از وجود تو، در گفتگوی توست
هر چند از وجود تو خالی‌‏ست جای تو

آن کشتهٔ نمرده تویی، کز نبرد خویش
مغلوب توست، دشمن غالب‌نمای تو

هر کس به خاک پای تو اشکی نثار کرد
زین بِهْ چه گوهری‏‌ست که باشد سزای تو؟

پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست
تعویذ حق به بازوی مرد‌آزمای تو...

غم نیست گر به چشم شقاوت‌‌نمای خصم
کوتاه بود، عمر سعادت‌فزای تو

«چون صبح، زندگانی روشن‌دلان دمی‌‏ست
اما دمی که باعث احیای عالمی‌ست»

امیری فیروزکوهی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

حسین، کشتهٔ دیروز و رهبر روز است
قیام اوست که پیوسته نهضت‌آموز است

تمام زندگی او، عقیده بود و جهاد
اگر چه مدت جنگ حسین یک روز است...

حسین و ذلّت تکریم ظالمان، هیهات!
که آفتاب عدالت از او دل‌افروز است

به نزد او که شهادت، به جز سعادت نیست
ردای مرگ برایش قبای زر دوز است

رهین همت والای سیّدالشهداست
هرآن‌که از غم اسلام در تب و سوز است

هماره تازه بُوَد یادبود عاشورا
که روز حق و عدالت همیشه نوروز است

حرارتی که ز عشق حسین در دل‌هاست
برای ظالم هر عصر، خانمان‌سوز است...

حبیب چایچیان

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

شور به‌پا می‌کند، خون تو در هر مقام
می‌شکنم بی‌صدا، در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه‌السّلام

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می‌شکند تیغ را، خندهٔ خون در نیام

ساقی، بی‌دست شد، خاک ز مِی مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت مِی و سوخت جام

بر سر نی می‌برند، ماهِ مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بندهٔ حرِّ توأم، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

آتش به کام و زلفْ پریشان و سرخْ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم‌سپاه که بی‌لشکر آمده...

بانگ «فَیا سُیُوفُ خُذینی»‌ست بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگانِ سوخته‌لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب‌آور آمده

این ساقیِ علم به کفِ بی‌بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان‌تر آمده...

آتش به خیمه‌های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل‌ها
نخل امید رفته ولی بی‌سر آمده

جای شریف بوسهٔ پیغمبر خداست
این نیزه‌ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به طشت زر آمده...

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی‌سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید

طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید

انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدان‌داری اکبر به فریادم رسید

تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش‌ماهه‌ام اصغر به فریادم رسید

تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید

نیزه‌ها و تیرها و تیغ‌ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، حنجر به فریادم رسید

جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بی‌سر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد

سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزه‌ای روزی
که نامش آفتابِ جان سرگردان ما باشد

لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند
لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد

چراغ چشم‌هایش زیر نعل اسب‌ها می‌سوخت
که مصباح الهدایِ دیدهٔ حیران ما باشد...

کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر
حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد

علی‌محمد مؤدب
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

لب‌تشنه‌ای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگری‌ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می‌شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری...

شمشیر می‌کشی... چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می‌کشند... چه الله اکبری

یاران بی‌بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری

آن‌ها که روی دستِ محمد ندیده‌اند
بر نیزه دیده‌اند که از هر نظر سری...

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم

پی ابقایِ قَد قامَت، به ظهر روز عاشورا
برای گفتن اللّه‌اکبر، اکبر آوردم...

علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست
ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم

اگر با کشتن من دین تو جاوید می‌گردد
برای خنجر شمر ستمگر، حنجر آوردم

برای آن‌که قرآنت نگردد پایمال خصم
برای سُمّ مرکب‌ها، خدایا پیکر آوردم

علی، انگشتر خود را به سائل داد اما من
برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم...

من «ژولیده» می‌گویم، حسین بن علی گفتا:
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم

ژولیده نیشابوری
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۷
هم قافیه با باران

زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید این‌بار به غوغای قیامت برسم

من به «قَد قامتِ» یاران نرسیدم، ای کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم

آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه! که من
نذر دارم لبِ تشنه به زیارت برسم

سیبِ سرخی سر نیزه‌ست... دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
 این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد  

مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد

از تل دوید مرثیه ی قتلگاه را
 از لابلای نیزه و خنجر شروع کرد 

 از خط به خط مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد

 اینجا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد

زیر عبا گرفت سرش را و صیحه زد
از روضه های سیلی و معجر شروع کرد 

برگشت ، روضه را به تمامی دشت برد
از اربن اربنِ تن اکبر شروع کرد

 لب تشنه بود خیره به لیوان و آب شد
از التهاب مشک برادر شروع کرد 

 هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
 از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد

تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد

 غش کردروضه خوان نفسش با شماره شد
مدّاحی از کناره ی منبر شروع کرد:

 ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه ی مادر شروع کرد 

یک کوچه وا کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از  در شروع کرد

محسن ناصحی

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران
شب وصل است و تبِ دلبری جانان است
ساغر وصل لبالب به لب مستان است
در نظر بازیشان اهل نظر حیران است
گوئیا مشعله از بامِ فلک ریزان است
چشم جادوی سحر زین شب و تب گریان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع«یارب این بوی خوش از روضه جان می آید؟
یا نسیمی است کزان سوی جهان می آید؟»
«یارب این نور صفات از چه مکان می آید؟»
«عجب این قهقهه از حورِ جنان می آید!»
یارب این آبِ حیات از چه دلی جوشان است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع«چه سَماع است که جان رقص کنان» می آید؟
«چه صفیر است که دل بال زنان می آید؟»
چه پیامی است؟ چرا موج گمان می آید؟
چه شکار است؟ چرا بانگ کمان می آید؟
چه فضائی است؟ چرا تیر قضا پران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعگوش تا گوش، همه کرّ و فرِ دشمنِ پست
شاه بنشسته، بر او حلقه یاران الست
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست
خیمه در خیمه صدای سخن قرآن است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
وَه از آن آیتِ رازی که در آن محفل بود
«مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود»
«عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود»
«خم می بود که خون در دل و پا در گل بود»
ساغر سرخ شهادت به کف مستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

این حسین است که عالم همه دیوانه اوست
او چو شمعی است که جانها همه پروانه اوست
شرف میکده از مستی پیمانه اوست
هر کجا خانه عشق است همه خانه اوست
حالیا خیمه گهش بزمگه رندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

قل هوالله بزاید زلبش، رمز احد
لم یلد گوید و لم یولد و الله صمد
این تمنا ز احد در دل او رفته زحد
می وصلی بچشان – تا در زندان ابد
بشکنم – از خم وحدت که چنین جوشان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

محرمان حلقه زده در پی پیغامی چند:
«چشم اِنعام مدارید ز اَنعامی چند»
«فرصتِ عیش نگه دار وبزن جامی چند»
که نماندست ره عشق مگر گامی چند
در بلائیم ولی عشق بلا گردان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

امشب است آنکه «ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»
«با من راه نشین باده مستانه زدند»
«قرعه فال به نام من دیوانه زدند»
یوسفِ فاطمه را ننگِ جهان زندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

هان که گوی فلک صدق به چوگان من است
ساحت کون و مکان عرصه میدان من است
دیده فتح ابد عاشق جولان من است
هر چه در عالم امر است به فرمان من است
پیش ما آتش نمرود گلِ بستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«هان و هان ناقه حقیم» مجوئید حیَل
«تا نبرد سرتان را سرِ شمشیرِ اجل»
«پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل؟»
«کار حق کن فیکون است نه موقوف علل»
بی فروغ رخ او ، جان و جهان بی جان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

ظهر فردا عملِ مذهب رندان بکنم
«قطع این مرحله با مرغ سلیمان» بکنم
حمله بر شعبده از دولت قرآن بکنم
«آنچه استاد ازل گفت بکن»، آن بکنم
عاقبت خانه ظلم است که آن ویران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند»
و به تاریکی شب ره به کناری گیرند
صادقان زآینه صدق، غباری گیرند
صحنه مشهد ما صحن نگارستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

گفت عباس که: من از سر جان برخیزم
از «سر جان و جهان دست فشان برخیزم»
«از سر خواجگی کون و مکان برخیزم»
من «ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم»
این چه روح است و کرامت که در این یاران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

در شب قتل، نگفت از سر و سامان، زینب
«داشت اندیشه فردای یتیمان، زینب»
گفتی از یادِ پریشانی  طفلان، زینب
داشت آن شب همه گیسوی پریشان، زینب»
این چه خوابی است که در خوابگه شیران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

ظهر فردا، قد رعنای حسین است کمان
باز جوید شه بی یار ز عباس نشان
ز علمدارِ خود آن خسرو شمشاد قدان
«که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان»
قرص خورشید هم از خجلت او پنهان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم  اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

علی اکبر به اجازت ز پدر خواهشمند:
صبر از این بیش ندارم، چکنم تا کی و چند؟
جان به رقص آمده از آتش غیرت چو سپند
بوسه ای بر لب خشکم بزن ای چشمه قند
دستی اندر خم زلفی که چنین پیچان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»
«سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست»
نفس «همت پاکان دو عالم با اوست»
زخم شمشیر و سنان چیست؟ «که مرهم با اوست»

پس چه رازی است که خنجر به گلو بُران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعشام فردا که رسد، زینبِ گریان و دوان
در هیاهوی رذیلانه آن اهرمنان
پرسد از پیکر صدچاک شه تشنه زبان
«که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان؟»
جگر رود فرات از تف او سوزان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعاو که دربانی میخانه فراوان کرده است
نوش پیمانه خون بر سر پیمان کرده است
اشک را پیرهنِ یوسفِ دوران کرده است
چنگ بر گونه زده موی پریشان کرده است
در دل حادثه مجموعِ پریشانان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعیارب این شام سیه را به جلالی دریاب
بال و پر سوخته را با پر و بالی دریاب
«تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب»
جشن دامادی جان را به جمالی دریاب
که عروسِ شرف از شوق حنابندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

محمود بهجت (پدر بزرگوار حضرت آیت الله بهجت ره)
۱ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران