هم‌قافیه با باران

۶۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت ابوالفضل (ع) ـ ام البنین» ثبت شده است

قسم به «آه» که از جان من برآمده است
تبر به قصد قتال صنوبر آمده است

تو کیستی یَل ِتنها؟ که در مسیر نَبَرد
به پیشواز تو از ترس، لشکر آمده است

دلاورانه به میدان درآمدی چون شیر
چنان که همهمه برخاست: «حیدر آمده است»

به یک اشاره چه از سِرّ زندگی گفتی؟
که سوی مرگ، سپاه تو با سَر آمده است

که تن به ذلّت دنیا نمی دهد هرگز
هرآنکه چون تو به میدان قلندر آمده است

که هرکه عاشقی آموخت پای مکتب تو
جهان به چشم بصیرش محقّر آمده است

به خون خویش -شگفتا!- چه کرده‌ای ای مرد؟
که قرن هاست دمار از ستم درآمده است

قسم به خون تو، یک روز می رسد «مردی»
به این نوید که دوران غم سر آمده است

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

اگر طوفان یاتار یاتماز حسینین پرچمی گفتی
بگو بعدش که پرچمدار این سامان اباالفضل است

برای مادر پیرم به وقت روضه‌خوانی ها
بالام جان شد علی اکبر، سنه قربان اباالفضل است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

اگر در خاک آذربایجان جانان اباالفضل است
دلیل جان به اسم شهر زنجان، جان ابالفضل است

ستون خیمه‌ی کرب و بلا در باد و در طوفان
نمی‌افتد یقین تا تکیه‌گاه آن اباالفضل است

اذا الشمس است چشمانش، لبش در اصل والصبح است
مراد از سوره تکویر در قرآن اباالفضل است

نماز و روزه و اسلام خیلی‌هاست یعنی که؛
امام کربلا بالقوه در ایران اباالفضل است

اگر طوفان یاتار یاتماز حسینین پرچمی گفتی
بگو بعدش که پرچمدار این سامان اباالفضل است

برای آن کسی که جان خود را می‌دهد با عشق
نگو عباس، وقتی بهترین عنوان اباالفضل است

برای مادر پیرم به وقت روضه‌خوانی ها
بالام جان شد علی اکبر، سنه قربان اباالفضل است

دلیل نم نم باران علی‌اصغر اگر باشد
یقین دارم دلیل شدت باران اباالفضل است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

هرکس که با تو بوده اگر با تو هست ماند
دنیا تو را نداشت که این گونه پست ماند

چون روز روشن است که پیروز جنگ کیست
بر قلب دشمنان تو داغ شکست ماند

در زیر رقص تیغ تو در اوج کار زار
هرکس که ایستاد،نه، هرکس نشست ماند

سر را به صخره ها زده هر روز علقمه
یک عمر در هوای تو این گونه مست ماند

حق داشته است آب اگر جزر و مد کند
بعد از تو کم کسی ست که یکتا پرست ماند

هر آدمی ز رفتن خود ردّ پا گذاشت
اما چرا ز رفتن تو ردّ دست ماند؟

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران

گلایه کرد به کرات آفتاب از آب
شکستگی سر آب شد جواب از آب

مُسَلَّم است گل آلود می شود ذهنش
چرا که آمده ابن ابوتراب از آب

گشود برقع خود را و بعد با دستش
گرفت در وسط علقمه نقاب از آب

برای آنکه ببوسد لبان خشکش را
فرات بسته به دست عمو طناب از آب

بدون آنکه بنوشیم مست علقمه ایم
درست کرده اباالفضل ما شراب از آب

پس از تو آه تعجب نمی کنم هرگز
در این دیار بگیرند گلاب از آب

به جای آنکه فرات از لبت ثواب برد
تو با نخوردن خود برده ای ثواب از آب

نداد لب چو به عباس بعد از آن خورشید
هنوز ظهر که شد می کشد حساب از آب

کتاب دست اباالفضل باز شد در رود
چه شد که بسته درآمد همان کتاب از آب

پس از پسر همه عمر وقت نوشیدن
گرفت حضرت ام البنین حجاب از آب

چه قدر زود به زانو درآمدی با مشک
درست مثل بنایی که شد خراب از آب

و اوج فاجعه این است چون سه شعبه پرید
تکان نخورد ز پرتاب تیر آب از آب

حسین گریه کنان می کند خضاب از خون
به خنده حرمله هم می کند خضاب از آب

پس از گلوی علی که شد سه شعبه به تیر
کسی ندید بگیرد وضو رباب از آب

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

تحقیق میانِ دلبران لازم نیست
در ملک وفا کسی چنین حاکم نیست

تاریخ گواه است کسی در احساس
هم قافیه با "ماه بنی هاشم" نیست

جواد مزنگی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

تردید داشت بال شود یا که دستهات
حالا که هیچ کس به تو... حالا که دستهات.....

تردید داشت نور شود یا فرشته یا...
تردید داشت بال،که بالا، که دستهات!

آمد نشست بر هیجان دو شانه ات
تا سطر سطر حادثه ای را که دستهات...

آهسته گفت: مشک، علم، نیزه،تیر، اشک...
مشک انتخاب شد که به دریا... که دستهات...

تردید... نه نداشت که چشم انتظار بود
دیگر نمی شناخت سر از پا که دستهات-

تقدیم می شدند به فرزند ماهتاب
با شوق شکر گفت خدا را که دستهات-

پرواز می کنند چنانکه فرشته ها
راهی نمی برند به آنجا که دستهات!
***
ای ماه کاروان عطش راه سبز تو
تکثیر شد درآینه پاک دستهات!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

می آمد و آب هم به پایش افتاد
در حنجرِ خشک نی، ندایش افتاد

می آمد و علقمه عطشناک لبش
می رفت و در آب، دستهایش افتاد

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران

رها مانده است بر شن‌ها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دست‌هایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟

دو دست مهربان آن سپیدار
کنار رود افتادند انگار
غم آن دست‌ها را منتشر کن
دوبیتی! دست روی دست مگذار

علـــم را بـــر زمــیــــن بگـــذارم، اما...
تـــو را دســـت خـــدا بســپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشــق!
کـــه دســـت از دیـــدنت بردارم، اما...

تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود

برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد

می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من

به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد

به چشمش تیر بود اما نگاهش…
چه رازی داشت با مولا نگاهش؟
بدون دست می‌گیرد در آغوش
تمام خیمه‌ها را با نگاهش

دوبیتی! ناگهان دستان آن ماه…
گلوگیر است این اندوه جان‌کاه
رباعی باش و بشکن بغض خود را
لا حول ولا قوةٔ إلا بالله

دل تـو تشنه و بی‌تاب می‌رفت
به لبیک «عمو بشتاب» می‌رفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــی‌رفــــت

من از تو شرم دارم دستِ خود را
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را

من و حس لطیف دست‌هایت
دو گلبرگ ظریف دستهایت
جسارت کرده‌ام گاهی سرودم
دوبیتی با ردیف دستهایت

بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان می‌برم اما خدایا
لبانم را مبادا تر کند مشک!

دوباره مشک، دریا ـ یک دوبیتی ـ
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین ـ یک چارپاره ـ
دو دستت روی شن‌ها ـ یک دوبیتی ـ

دوبیتی هم دو دست از دست داده است
دلم تنگ است یا باب الحوائج

سید حبیب نظاری

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

چه بی قرار ولیکن قرار آورده
خزان رسیده و با خود بهار آورده

دوباره شاخه، شکوفه به دامنش دارد
دوباره باغ، گل بی شمار آورده

نگاه خانه نجیبانه دوستش دارد
و شاهد است ادب را عیار آورده

زنان کوفه به هم می رسند و می گویند:
چه غنچه های نجیببی به بار آورده
::
ببین چه بر سر او روزگار آورده
به روی چهره ی ماهش غبار آورده

رسیده قافله ای از سفر، بیا بانو!
که عطر علقمه را یادگار آورده

بشیر! با خبری از بهار پرپر من؟!
بگو چه برسر آن کارزار آورده
::
برای صورت قبری که می کشد هر روز
چهار شاخه گلِ بی مزار آورده


فاطمه نانی زاده

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۳
هم قافیه با باران

میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید

چهار پاره ی تن، نه چهارپاره ی دل
چهار ماه شب بی کسی ولی کامل

چهار ابر به باران رسیده درساحل
چهار رود به پایان رسیده دریا دل

چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غم انگیز و مادری نگران

چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریه دار شوی

مدینه، حسرت دیرینه ی دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش

چقدر خاطره مانده است در مفاتیحش
و دانه دانه ی اشکی که بوده تسبیحش

نشسته بود شب جمعه ای کنار بقیع
کمیل زمزمه می کرد در جوار بقیع

غروب، لحظه ی تنهاییش دوباره رسید
غروب ها دل او خون تر است از خورشید

به غصه های جگرسوز می زند پهلو
دوباره شعله کشیده است آب وقت وضو

شروع می کند او لیله المصاءب را
همینکه دست به پهلو نماز مغرب را…

چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بی کسی پس از مغرب

در آسمان نگاهش که بی ستاره شده
چهار آینه مانده،هزار پاره شده

شکست آیینه هایش میان گردوغبار
شلمچه، ترکش وخمپاره، کربلای چهار

از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند

و همسری که به دل غصه ای گذاشت،وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت،وَ رفت

اگرچه بین غم وغصه های خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضه اش برپاست

طراوتی که نرفته است سالها از دست
بهشت خانه ی او سفره ی اباالفضل است...


رضا خورشیدی فرد

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۱
هم قافیه با باران

هرگز نبوده بیشهٔ حق را غضنفری
الا که بوده مادر او شیر مادری

ام البنین نه، مادر مردان کربلا
تو شیر داده ای به وفا و دلاوری

جز تو لبان هیچ مسیحی توان نداشت
بر جسم کربلا بدمد روح حیدری

در مذهبی که فاطمه پروردگار اوست
عشق و وفا و صبر و ادب را پیمبری

تا چون تویی نیاورد این چرخ کهنه باز
ماند فلک به حسرت عباس دیگری


هادی جانفدا

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی

جز ام لیلا کس نمیفهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی

تنها نه دلگرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی

بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت «ام الشهیدی»

زینب کنار گوش من آهسته می گفت :
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی

از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر مانیست جایی از سپیدی

این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی

از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن،وای از ناامیدی

باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی،به خاک وخون طپیدی

در سینه پنهان میکنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم


قاسم نعمتی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران
زنی شبیه خودش عاشق،زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دو باره آینه ای دیگر

دوباره داغ به روی داغ ، دوباره درد به روی درد
کبوتران بدون بال ، کبوتران بدون پر

تمام مرثیه ها گفتند: به پای دست تو می افتند
که در مقابل چشمانی ،عطش گرفته و ناباور

زنی دو بازوی خونین را بلند کرده و می گوید:
دو دست ماه بنی هاشم ، فدای زاده پیغمبر

زنی چونان که شجاعت را چو شیر داده به فرزندان
به آستان تو آورده چهار شیر چونان حیدر

چهار شیر که می غرند،چهار شیر که می جنگند
چهار شیر که می آیند، چهار دسته گل پرپر

چهار دسته گل پرپر، چهار آینه دیگر
ستاره اند نه روشن تر،فرشته اند ؟ نه زیباتر

زنی که داغ پسر دارد، دوباره داغ دگر دارد
چه قدر خون به جگر دارد،زنی بدون پسر، مادر

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

شیر،  بی واهمه از خیمه به راه افتاده

ناگهان لرزه بر اندام سپاه افتاده

 ***

کیست این مرد که می تازد و طَف می لرزد

زیر سُم ها ، تن یک دشت چو دَف می لرزد

گوش ابلیس کر – اما شَجَعُ النّاس است او

نعره زد مردی از آنسوی که عباس است او

شیهه سرکش اسبش هیجان دارد مرد

بگریزید که صد مرد توان دارد مرد

بگریزید اگر فرصت دیگر مانده ست

وای از آن لحظه که تن می دود و سر، مانده ست

نفسش بُغض نفس های علی را دارد

تیغ او تشنه خون است جگر می خواهد

کمر کوفه کمر باشد اگر می شکند

قامت شام سپر باشد اگر می شکند

***

تیغ ،‌اسلیم ِ منقّش شدهء ابرویش

ماه، سوسویی از انوار منوّر رویش

...و خدا با همه دقت و وسواس عجیب

مو به مو وصله زده سلسله گیسویش

جذبه حور مگر ریخته در چشمانش

عشق سر می شکند تا که شود جادویش

گنگ،  ذهنی که تو را ماه تصور نکند

خشک ، دریا که تو را کِل نکشد جاشویش

***

تیغ پیمود ولی نظم خم ابرو را

ماه بوسید به خون نقش گرفته رو را

همه دیدند که خون، رود شد و می پیمود

مو به مو، سلسله در سلسله ی گیسو را

***

تو همان ماه به خون خفته ی عشقی عباس

تو همان قصه ی ناگفته ی عشقی عباس

قرن ها می گذرد وِرد زبانی ای مرد!

زنده تر از همه ای -  با همگانی ای مرد!

کیست مانند تو محبوب خلایق باشد

سیزده قرن قمر باشد و لایق باشد

سیزده قرن تویی ساقی جان یا عباس

می گشایی گره از کار جهان یا عباس


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

بعد عباس خیمه غارت شد
به حریم علی جسارت شد
.
بی اباالفضل، عصر عاشورا
زینب آماده ی اسارت شد
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

پیچیده در صحرا، زدند آب آورم را
یعنی همه پشت و پناه و لشکرم را
.
پاشو فدای تار مویت مشک پاره
پاشو ببین دور و بر اهل حرم را
.
برخیز تا دستان زینب را نبندند
راهی مکن با شمر و خولی خواهرم را
.
بالا سر این جسم پاره پاره ات من
حس میکنم عطر حضور مادرم را
.
بعد از تو عباسم خبر داری که بد جور
بر روی نیزه می زند دشمن سرم را؟
.
بعد از تو "واللهْ انکسرْ ظهری" اباالفضل
خالی مکن با رفتنت دور و برم را
.
بعد از تو با گریه رقیه رو به زینب
گوید که عمه چادرم را...معجرم را...
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

مَشک بر دوش سوی علقمه رفت تا که شق القمر نشان بدهد
تا که چشمش هزار معجزه را بین خوف و خطر نشان بدهد

شیهه در شیهه اسب و گرد و سوار، آسمان مکث کرده تا چه کند
خیمه در خیمه گریه می شنود، آب را شعله ور نشان بدهد؟

مشک لب تشنه گرم زمزمه شد، گریه های رقیه در گوشش
تا که یک دشت لاله عباسی غرق خون جگر نشان بدهد

قبضه ذوالفقار در مشتش، خشم دریاست در سرانگشتش
کربلا قلعه قلعه خیبر شد، رفت مثل پدر نشان بدهد

با خودش فکر می کند که فرات عطش باغ را نمی فهمد
می رود معنی شکفتن را فوق درک بشر نشان بدهد

همه ی خشم خون فشان علی در صدایش وزیده، می خواهد
خطبه ی شقشقیه ای دیگر، با رجزها مگر نشان بدهد

ساعتی بعد آفتاب گرفت، لحظه ی بعثتی شگفت آمد
سوره ای قطعه قطعه در دستش، رفت شق القمر نشان بدهد


محمدحسین انصاری

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

وقتی کنار علقمه سقا دلش شکست
دیگر بهانه داشت که دریا دلش شکست

درخیمه دیده بود عطش موج می زند
حس کرد تاکمی خنکا را دلش شکست

آمد نشست برلب دریا وشکوه کرد
طفلان که تشنه اند وتواما...دلش شکست

دریابرای بوسه زلبهاش تشنه بود
یک لحظه،یک امید، نه، دریا دلش شکست

مشکش پر اب کرد وروان شد به خیمه ها
اما چه شد چه دید خدایا دلش شکست

ازبس که کرده بود تمنا زمشک ،تا...
تیری رسید،مشک هم آنجا دلش شکست

ناگه عمود امد وبر فرق اونشست
سقا سرش شکسته وزهرا دلش شکست

چشم حسین برره واین صحنه راکه دید
آیا قدش شکست خدا یا دلش شکست

یک لحظه خوب زینب خود رانگاه کرد
یا یاد روزهای مبادا دلش شکست


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

بازیک صبح غم انگیز و دو چشمم  باران
باز هم جمعه  نبارید  به  عالم  باران

مادرم باز نشسته است وچشمش در راه
حال چشمش چوهمیشه است که نم نم باران

ما که مردیم مسیحا نفس اما نرسید
بازهم بر سر سجاده ی مریم باران

در زمین دل خشکیده من هستی نیست
بده هستی تو به من باز به یک دم باران

ندبه مانده است به جا ارثیه از کرببلا
صبح هر جمعه چوشب های محرم باران

باز هم قافیه خشکید در این شعر ترم
تاکه از کرببلا گفتم وبا آن باران

کربلا آه کسی داغ برادر دیده است
سیل جاری شده بس دیده ی طفلان باران

تا که در علقمه چشمان علمدار زدند
شاید آنجا شده از مادر باران باران

نام عباس که آمد دل من روشن شد
حتماَ امروز نظر کرده به یاران باران


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران