هم‌قافیه با باران

۵۳ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: واقعه عاشورا» ثبت شده است

در پیش معاد و پشت سر،رنج معاش
مانده تل خاکستـری از هر چه تلاش

ای عمـر نفس بریـده! قـدر نفسـی
از کرب و بلا گذشتـه باشـی ای کاش

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۷
هم قافیه با باران

شادی برای تو، غم عالم برای من
از ماه های سال، مُحرّم برای من

آوای آسمـانی داوود مـال تـو
خاموشی مقدس مریم برای من

از عشق خود جدایم و جای گلایه نیست
این بود ارث حضرت آدم برای من

بی مهری است رسم محبت برای تو
تنهایی است مونس و همدم برای من

یوسف که نیستم ولی آن بنده ام که هیچ
نگذاشته ست صاحب من کم برای من

بگذار عمر در گذر عشق طی شود
حتی اگر نشد که تو یک دم برای من...

میلادعرفان پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۸:۴۷
هم قافیه با باران

آمد دوباره لحظه هایِ بی قراری
عطرِ محرم در جهان گردیده جاری
در خون شکوفا گشته گلهای بهاری
شد رنگ و روی آسمان چون گُل ، اناری

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

اینجا چراغی روشن است از مشرقِ دل
نورِ حضورش می رود منزل به منزل
گاهی چو خورشید است در آن سوی ساحل
گاهی شکوفا می شود از چوبِ مَحمل

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

اینجا زمین ِ کربلا، روزِ عظیم است
شورِ حسینی هر کجا چونان نسیم است
باید بداند هرکسی اهلِ نعیم است
ردِ عبورِ خون ، صراطِ مستقیم است

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۶:۳۵
هم قافیه با باران

بادِ سوزان ، آبِ آتشناک ، خاک ِ پرشرر

سرزمینِ تیغ ، مرزِ مرگ ، دنیای خطر

 از شتاب کاروان کم کن نمی دانم چرا

اینچنین آشفته می کوبند بر طبل سفر

 کاروان خیر می تازد شتابان سوی شهر

شهر سر تا پا فرو رفته ست در مرداب شر

 تا گریبان می درد خورشید بر پیشانی ات

لحظه ها بر خاک های سرخ می سایند سر

 می شناسم شیهه باد پریشان یال را

در فغان آبادی از شمشاد های  شعله ور

 ای گلویت  کعبهء  شمشیرهای در طواف

ای دو چشمت بوسه گاهِ تیرهای درگذر

 می بری وادی به وادی باغ های تشنه را

تا مگر سیراب شان گردانی از خون و خطر

 می شناسم ماجرایت را که در آن ظهر ِ گرم

ناگهان خون ِپسر بارید از چشم پدر

 اینچنین رفتی که از طوفان ِ آتش بگذری

با زنانی همرکاب و کودکانی همسفر ...

ابراهیم قبله آرباطان
۰ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران

دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
شام ای شام! چه کردی که شد انگشت نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت
نیزه ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت
شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده است به خود این برهوت
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَوْمَ وُلِد، یَوْمَ یَمُوت...


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
چون خودی را در رهم کردی رها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
هرچه بودت، داده ‌ای اندر رهم
کشتگانت را دهم من زندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه ‌ای
آنکه از پیشش سلام آورده ‌ای
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
از میان رفت آن منی و آن تویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
با وضویی از دل وجان شسته دست
گشته پر گل، ساجدی عمامه ‌ش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
آنکه عمان را در آوردی بموج
ناله ‌های بیخودانه بس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
لیک من دارم دل دیوانه ‌یی
گاهگاهی از گریبان جنون
سعی ها دارد پی خامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
منتها چون رشته باشد با حسین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
دل بسی زین کار کرده ‌ست وکند
        از پی اثبات حق و نفی غیر
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
یکه تاز عرصه ‌ی میدان عشق
هم سلام و هم تحیت هم پیام
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
رو سپیدی از تو عشاق مراست
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
تو مرا خون، من ترایم خونبها
بندگی کردی، خدایی حق تراست
در رهت من هرچه دارم می دهم
دولتت را تا ابد پایندگی
محرم اسرار ما از یار ما
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
و آنکه از نزدش پیام آورده ‌یی
بی تو رازش جمله در گوش من ‌ست
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
در میان ما واو، حایل مشو
وز دل و جان برد بر جانان نماز
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
غرقه اندر خون، نمازی، جامه ‌اش
گفت اسرار نزول و هم صعود
حل نمود اشکال خرق و التیام
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
گفتگو را، آتش خرمن رسید
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
شد سخنگوی از زبان من، خموش
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
اندرین جا، پای خود واپس کشید
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت
عذر خواهم از پریشان گوئیش
اشعری و اعتزالی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
با جنون خوش از خرد بیگانه ‌یی
سر به شیدایی همی آرد برون
سخت می کوشد به بد نامی من
آن هم از دیوانگی های دلست
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
عشق ازین بسیار کرده ‌ست و کند

چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد


عمان سامانی

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

آب؛
مملو از عطش،
تشنه است وُ تشنه است وُ تشنه است
او برایِ نوش، از لبت
در انتظار، قامتش شکسته است...

آب؛
بی‌قرارِ لمسِ دست‌هایِ کهکشانی‌ات
از اَلَست تا کنون
با وضو نشسته است...

آفتاب؛
قرن‌هاست
در هوایِ ذوب، در وجودِ آسمانی‌ات
بی‌امان، دلش مُدام ضعف می‌رود
وَ جُز به تو، دلی نبسته است...

نسلِ شمشیر
منقرض اگر که شد
کمترین سزایِ شورش‌اش
بر گلویِ حامیِ عدالتِ تو بود

ای تو پاسخِ خدا
به اعتراض و شِکوه‌یِ فرشتگان
در زمانِ آفرینشِ‌ بشر،
راز باشُکوهِ حضرتِ خدا،‌ تویی...
بغضِ آفریدگار
در گلوی‌ِ تو، شکسته است!

محمد صادق زمانی

۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
هم قافیه با باران

 درعشق اقتدا به اویس قرن کنیم
 این دیده را ز اشک عقیق یمن کنیم

امسال هم تمام پس انداز گریه را
قسمت شده که خرج سیاهی زدن کنیم

«حی علی العزای» خدا می رسد به گوش
 باید لباس مشکی خود را به تن کنیم

یعقوب خون جگر شده ی چشم من بیا
گریه برای غارت یک پیرهن کنیم

هنگام غسل دادن من،روضه خوان بگو
 هرگز نخواسته بدنش را کفن کنیم

او نوکر است،نوکر ارباب بی کفن
 خوب است بوریا کفن این بدن کنیم

 وحیدقاسمی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

او خواست که این واقعه زیبا بشود

ارکان فلک اسیر بلوا بشود

 

تاریکی شب با همه ی ظلمت خویش

جامانده که خورشید هویدا بشود

 

نمرود زمان نشسته با کینه و خشم

بر دامن خیمه شعله بر پا بشود

 

مُحرم شدگان عشق لبریز جنون

بی تاب که مسلخی مهیا بشود

 

فریاد عطش برآید از خیل حرم

مشکی به جفای تیر دریا بشود

 

آری چه حزین است که در چشم پدر

رعنا گوهری به کینه اربا بشود

 

ماهی شکند به نیزه ی تیز خسوف

قدّی زغمش شکسته و تا بشود

 

چشم طمع تیر و سپیدی گلو

آرامش نوگلی معما بشود

 

قدقامت عشق آید هنگام حضور

تیرآید خون فرش مصلا بشود

 

انگشتر و پیرایه و پیراهن نور

هنگام غروب خسته یغما بشود

 

زینب به هواداری اطفال یتیم

درآتش غم بادیه پیما بشود

 

باغی که شکوفه داده در اوج خزان

با جور تبر غرق مدارا بشود

 

او خواست که هفتادو دو عاشق سرِدار

او خواست که کربلا تمنا بشود


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

میا به کوفه که بر زخممان نمک نخورد
به پیش چشم شما دخترت کتک نخورد

میا به کوفه که حرف از کنیز و معجر هست
به بزم حرمله حرف از ربودن سر هست


مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران

امشب دلم بیاد محرم گرفته است

مضمون شعرهای مراغم گرفته است

یکبار هم نشد که بیایم حرم ولی

هرشب دلم بیاد شما دم گرفته است

هرروز میروند رفیقان یکی یکی

دستم به دامنت دل من هم گرفته است

ازفرش تابه عرش جهان درعزای توست

حتی خدابرای تو ماتم گرفته است

همراه قدتو کمرنخلهاشکست

از بی کسی تو دل عالم گرفته است

باید مسیرقافیه هاراعوض کنم

شعرم کنون رویه ی دیگر گرفته است

دستی شکست وخاطره هایت مرورشد

حالا دلت به خاطر مادر گرفته است


مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

همره داغ جوان غصه و غم می آید
تاکه  بر دوش جوانان حرم می آید

زخم خوردیم و غم داغ شقایق داریم
حسرت پر زدن قمری عاشق داریم

چه مراعات قشنگی ست پدر، عشق، پسر
که رسانیده غم عشق، پسر را به پدر

آه از داغ برادر که کمر می شکند
سرو اگر هست، ولی باز پدر می شکند

داغ داریم ولی شکوه از این غم نکنیم
پیش این حرمله ها نخل کمر خم نکنیم

ما که با درد چنین مونس و همدم هستیم
زاده ی روز نخستین محرم هستیم

جنگ اگر هست همه عشق شهادت داریم
ما به دنیای پر از حادثه عادت داریم

سالیانیست که اسپند در آتش هستیم
ما همانیم که رندان بلاکش هستیم

عشق آموخت ره کرببلا پرواز است
یادمان داد در باغ شهادت باز است

یادمان داد که این راه جگر می خواهد
سفر کرببلا مرد خطر می خواهد

((مثل ققنوس ز ما بار شرر خواهد خواست))
بنویسید که این طایفه برخواهد خواست

عجبی نیست که در حادثه ها تنهاییم
غیر از این است که ما بچه ی عاشوراییم؟

غارت و آتش و تحریم که ارثیه ی ماست
چند قرن است که همدرد غم زهراییم

سینه آماده ی تیر است از آن باکی نیست
از ازل تا به ابد ما سپر مولاییم

 یاد یاران سفر کرده بخیر ای یاران
حاج رضوان و جهاد و خط سرخ چمران

یاد آنها که در آغوش خطر می رفتند
وسط معرکه با شور و شرر می رفتند

در ره عشق همه پیر و جوان می رفتند
زیر شمشیر غمش رقص کنان می رفتند

بنویسید بروی علم حزب الله
هر که دارد هوس کرببلا بسم الله


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۳
هم قافیه با باران

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی


من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی


فراقت گرچه نابینام کرده باز می ارزد

که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی


پدرنزدیک بود امشب کنیز خانه ای باشم

به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی


اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست

که تواین چند ساعت را به دامان خودم باشی


از این پنجاه سال توسه سالش قسمت ما شد

یک امشب را نمیخواهی پدرجان خودم باشی


سرت افتاد و دستی ازمحاسن ها بلندت کرد

بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی


سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند

توبایدبعد از این قاری قرآن خودم باشی


کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کردم

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی


اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی


علی اکبر لطفیان

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش

تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش

شبیه ابر بهاری هوای ناحیه را

پر از ترنم غم کرده  اشک سوزانش

سلام کرد به جدش ... سلامی از سر صدق

سلام آن که کند جان  فدای  جانانش

سلام کرد بر آن گونه های خاک آلود

بر آن  تنی که نمودند نیزه بارانش

سلام کرد بر آن بوسه گاه نورانی

سلام آنکه کند جان خویش قربانش

سلام آن که دلش زخمی مصیبت هاست

سلام آن که اگر بود کربلا –جانش

میان طف ، سپر تیغ و نیزه ها می کرد

و می سپرد به شمشیرها گریبانش

سلام کرد بر آن جام نیزه نوشیده

بر آن کسی که شکستند عهد و پیمانش

سلام آنکه اگر نی نوا حضور نداشت

علی الدوام شده ناله ی فراوانش

سلام آن که سرازیر می شود هر روز

 به جای اشک روان ، سیل خون زچشمانش...


مریم سقلاطونی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

در خیمه ی عزای محرم، علم یکیست

آنکس که دم زدیم از او دم به دم یکیست


در گریه ی جدایی و در خنده ی سلام

عطر نسیم سرزده ی صبحدم یکیست


در شان عشق نیست هیاهوی اختلاف

رنگ سیاه پیرهن و رنگ غم یکیست


اینجا ظهور رحمت و اینجا حسینیه است

هر تازه روضه خوان شده با محتشم یکیست


هرجا که نام اوست هوایش بهاری است

از این جهت حسینیه ها با حرم یکیست


باید برای خون خدا صبح و شب گریست

بی اعتنا شدن _ به خدا _ با ستم یکیست


بسیار بوده اند کسانی که نیستند

آری بدون عشق وجود و عدم یکیست


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

شب نشینی چه قـدر بیـن دو گنبـد زیباست

در جــــوار حــــرم آل مـحـمــد زیباست

یک طرف حضـرت شـاه و طرفی حضـرت مـاه 

گـردش دیــده و ســر هـر دو مجدد زیباست

گـــر نـدانــی بــه کـدامـیــن حــرم اول بـروی

گـر بـمــانــی وسـط ایــن دو مــردد زیباست

رو بـه سوی حـرم عـشـق سـلامی بـدهـی

نــام او را بـکـشــی یکـسـره ممتـد زیباست

گـر که بـرگــردی و یـک بـدر ببـیـنـی به جلـو 

بـعـد از آن ذکــر ابـاالـفـضــل به ابجد زیباست

چشم ها خیره بـخرما و رطب ها شده است

هـر کـه یک دانـه از آن نخـل بچیـنـد زیباست

چـون که بـا پـای برهنـه بکنی سعی و صفـا

عکـس گنـبـد بـه نـگـاه تـو بـیـوفـتـد زیباست

روضه هـای شب بیـن الحرمینـش درد است 

حـال هـر عـاشـق او گـر بـشـود بـد زیباست

تشنه لـب را بـه کـنــار حـرمـش یـــاد کـنـی

دانـه هــای گــوهــر چـشـم بـریــزد زیباست

بـعـد از آنی که ز بـیــن الـحـرمـیـنـش بــروم 

عــزم دیـــدار رضـــا دیــدن مـشهـد زیباست...


/ *اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران

ما را تمـــام خلــــق شناسنــد با حسیـــــــن

ما نوکریــم و حضـرت فرمانروا حسیـــــن

 

ناز طبیـــب و مِنَـــت مَرهَــــم کجاــ کِشی؟

وقتی که هسـت تربــت پاکش دوا حسیــــن

 

با هر طپــش ز سینه ی ما میرسد به گوش

ای پادشاهِ تشنــــــه لب کربــلا "حسیــــــن"

 

مِنَـــتْ خدایِ عزّوجــــل را که لحظـــه ای

ما را به حـال خویـش نکرده رها حسیــــن

 

در روز حشــــر سینـــه زنان ناله می کنیم

شور و نشـــور میکند آنجا به پا حسیــــــن

 

نوکر کنار سفره ی اربــاب دل خوش است

شکــــر خدا که گشته خریــدار ما حسیــــن

 

آری وصیّــــت همـــــه ی مــا همیـــن بُوَد

بر روی قبــــر ما بنویسیـــد:"یا حسیــــــن"


مجید خضرایی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

اشکِ فراق چشمِ ترم را گرفته است

خنجر کشیده غم جگرم را گرفته است


از تو بگو چگونه خداحافظی کنم؟

بُغضی گلویِ نوحه گرم را گرفته است


ترسم که پای دختر تو لِه شود در این

زنجیرها که پای حرم را گرفته است


از خیمه های سوخته هر قدر مانده است

چادر که رفته روی سرم را گرفته است


نیزه ز نبشِ قبرِ کسی حرف می زند

ناله وجودِ شعله ورم را گرفته است


هفده سرِ به نیزه مرا اوج می دهد

حالا که کعبِ نیزه پَرم را گرفته است


اینان که دورِ آینه دیوار می کِشند

از تازیانه ها چقدر کار می کِشند


علیرضا شریف

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

داد زد، ها! سر از این خاک کجا بردارد

کیست آیا قدمی سمت خدا بردارد؟

خیمه زد روی پدر، رو به جماعت پرسید:

یک نفر نیست که بابای مرا بردارد؟

یک نفر نیست که مردی کند و برخیزد

حجم این داغ بزرگ از دل ما بردارد؟

یک نفر نیست از این جمع، قدم بگذارد

و بیاید سر بابای مرا بردارد؟

کسی از بین شما، داغ برادر دیده ا‌ست؟

یا کسی با غم من داغ برابر دارد؟

آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند

خیمه زد روی پدر، خیمه که تا بردارد 


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد

مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد 


من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است

دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد 


روبه روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست

در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد 


سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز

ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد 


من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم

از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد 


مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد

ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد 


پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق

دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد 


ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان

در تنور آن چهره روشن نمی‌دانم چه شد 

*** 

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست 

از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران