هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

شب وصل است و تبِ دلبری جانان است
ساغر وصل لبالب به لب مستان است
در نظر بازیشان اهل نظر حیران است
گوئیا مشعله از بامِ فلک ریزان است
چشم جادوی سحر زین شب و تب گریان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع«یارب این بوی خوش از روضه جان می آید؟
یا نسیمی است کزان سوی جهان می آید؟»
«یارب این نور صفات از چه مکان می آید؟»
«عجب این قهقهه از حورِ جنان می آید!»
یارب این آبِ حیات از چه دلی جوشان است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع«چه سَماع است که جان رقص کنان» می آید؟
«چه صفیر است که دل بال زنان می آید؟»
چه پیامی است؟ چرا موج گمان می آید؟
چه شکار است؟ چرا بانگ کمان می آید؟
چه فضائی است؟ چرا تیر قضا پران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعگوش تا گوش، همه کرّ و فرِ دشمنِ پست
شاه بنشسته، بر او حلقه یاران الست
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست
خیمه در خیمه صدای سخن قرآن است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
وَه از آن آیتِ رازی که در آن محفل بود
«مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود»
«عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود»
«خم می بود که خون در دل و پا در گل بود»
ساغر سرخ شهادت به کف مستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

این حسین است که عالم همه دیوانه اوست
او چو شمعی است که جانها همه پروانه اوست
شرف میکده از مستی پیمانه اوست
هر کجا خانه عشق است همه خانه اوست
حالیا خیمه گهش بزمگه رندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

قل هوالله بزاید زلبش، رمز احد
لم یلد گوید و لم یولد و الله صمد
این تمنا ز احد در دل او رفته زحد
می وصلی بچشان – تا در زندان ابد
بشکنم – از خم وحدت که چنین جوشان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

محرمان حلقه زده در پی پیغامی چند:
«چشم اِنعام مدارید ز اَنعامی چند»
«فرصتِ عیش نگه دار وبزن جامی چند»
که نماندست ره عشق مگر گامی چند
در بلائیم ولی عشق بلا گردان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

امشب است آنکه «ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»
«با من راه نشین باده مستانه زدند»
«قرعه فال به نام من دیوانه زدند»
یوسفِ فاطمه را ننگِ جهان زندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

هان که گوی فلک صدق به چوگان من است
ساحت کون و مکان عرصه میدان من است
دیده فتح ابد عاشق جولان من است
هر چه در عالم امر است به فرمان من است
پیش ما آتش نمرود گلِ بستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«هان و هان ناقه حقیم» مجوئید حیَل
«تا نبرد سرتان را سرِ شمشیرِ اجل»
«پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل؟»
«کار حق کن فیکون است نه موقوف علل»
بی فروغ رخ او ، جان و جهان بی جان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

ظهر فردا عملِ مذهب رندان بکنم
«قطع این مرحله با مرغ سلیمان» بکنم
حمله بر شعبده از دولت قرآن بکنم
«آنچه استاد ازل گفت بکن»، آن بکنم
عاقبت خانه ظلم است که آن ویران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند»
و به تاریکی شب ره به کناری گیرند
صادقان زآینه صدق، غباری گیرند
صحنه مشهد ما صحن نگارستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

گفت عباس که: من از سر جان برخیزم
از «سر جان و جهان دست فشان برخیزم»
«از سر خواجگی کون و مکان برخیزم»
من «ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم»
این چه روح است و کرامت که در این یاران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

در شب قتل، نگفت از سر و سامان، زینب
«داشت اندیشه فردای یتیمان، زینب»
گفتی از یادِ پریشانی  طفلان، زینب
داشت آن شب همه گیسوی پریشان، زینب»
این چه خوابی است که در خوابگه شیران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

ظهر فردا، قد رعنای حسین است کمان
باز جوید شه بی یار ز عباس نشان
ز علمدارِ خود آن خسرو شمشاد قدان
«که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان»
قرص خورشید هم از خجلت او پنهان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم  اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

علی اکبر به اجازت ز پدر خواهشمند:
صبر از این بیش ندارم، چکنم تا کی و چند؟
جان به رقص آمده از آتش غیرت چو سپند
بوسه ای بر لب خشکم بزن ای چشمه قند
دستی اندر خم زلفی که چنین پیچان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»
«سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست»
نفس «همت پاکان دو عالم با اوست»
زخم شمشیر و سنان چیست؟ «که مرهم با اوست»

پس چه رازی است که خنجر به گلو بُران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعشام فردا که رسد، زینبِ گریان و دوان
در هیاهوی رذیلانه آن اهرمنان
پرسد از پیکر صدچاک شه تشنه زبان
«که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان؟»
جگر رود فرات از تف او سوزان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعاو که دربانی میخانه فراوان کرده است
نوش پیمانه خون بر سر پیمان کرده است
اشک را پیرهنِ یوسفِ دوران کرده است
چنگ بر گونه زده موی پریشان کرده است
در دل حادثه مجموعِ پریشانان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوعیارب این شام سیه را به جلالی دریاب
بال و پر سوخته را با پر و بالی دریاب
«تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب»
جشن دامادی جان را به جمالی دریاب
که عروسِ شرف از شوق حنابندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

محمود بهجت (پدر بزرگوار حضرت آیت الله بهجت ره)
۱ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

سیاه چشم و کشیده ابرو به قبله مایل ابوالفضائل
درخت طوبی و سرو موزون و ماه کامل ابوالفضائل
 
خلیل عصمت، کلیم غیرت، مسیح سیما، ذبیح سیرت
حسن کرامت، حسین قامت، علی شمایل ابوالفضائل

کتاب فضل پدر تو بودی که باب فضل پدر تو بودی
کسی نگفته تو را ز فضل پدر چه حاصل ابوالفضائل!

لبان عطشان شنیده بودم ولی به دریا ندیده بودم
رسول باران، امیر طوفان، امام ساحل ابوالفضائل

چه دست افشان و پای کوبان و اشک ریزان و مشک خیزان
ابوالعجائب، ابوالغرائب، ابوالخصائل، ابوالفضائل

حسین بعد از تو خون جگر شد، کنارت آمد شکسته تر شد
وَ سخّر الشمسَ والقمر شد، رکوع و سائل ابوالفضائل

همینکه گفتی بیا برادر، کسی صدا زد عزیز مادر!
تو هم قُم الیل باش یا ایّها المزمّل ابوالفضائل!

مدافعان حرم کجایند تا علمدارشان تو باشی
که سر نکوبد دوباره زینب به چوب محمل ابوالفضائل!

اسیر حبل المتین زینب! شهید حقّ الیقین زینب!
غریب امّ البنین زینب! امان از این دل ابوالفضائل!

همینکه ماه من از در آید، خروش از هر طرف برآید
ابوالفضائل، ابوالفضائل، ابوالفضائل، ابوالفضائل

مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم

تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم

قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم

به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم

کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم

خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم

نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم

بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم

حسن لطفی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

رسم است هر که داغ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت آن داغدیده را

یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند
تا تقویت شود دل محنت کشیده را

یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خار خلیده را

القصه هرکس به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تپیده را؟

آیا که غم‌گساری و اندُه‌بری نمود
لیلای داغدیدۀ محنت‌کشیده را

بعد از پسر دل پدر آماج تیغ شد
آتش زدند لانۀ مرغ پریده را

ایرج میرزا

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

ماه ، می گویند پشت ابر پنهان می شود
ماهت ای بانو شبی بر نیزه تابان می شود

مادر سقا ! اگر باران نمی بارد چه باک
آب درس اول ما در دبستان می شود

دامنت عباس پرور شد تعجب هم نداشت
مور هم باشد کنار تو سلیمان می شود

در عرب را که نمی دانم ولی ام البنین!
هرچه ایرانی است با عباس سلمان می شود

می کند فرزندت ای بانو مگر پیغمبری
ارمنی هم روز تاسوعا مسلمان می شود

خانه ی عباس تو دارالشفای دردهاست
درد بی درمان هم اینجا زود درمان می شود

محسن ناصحی

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۰:۳۵
هم قافیه با باران

بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشگر را

من به مهمانیتان سوی شما آمده ام
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام!

ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟!
پشت تو لشگر انبوه فراهم کردیم؟!

ننوشتید زمین ها همه حاصلخیز است؟!
باغ هامان همه دور از نفس پائیز است!

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟!
در فراوانی این فصل تو را کم داریم!

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟!
نامه نامه لک لبیک اباعبدالله؟!

حرفهاتان همه از ریشه و بن باطل بود
چشمه هاتان همه از آن ده بالا گل بود

باز در آینه کوفی صفتان رخ دادند
آیه ها را همه با هلهله پاسخ دادند

نیست از چهره آینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده

بی گمان در صدف خالیشان دری نیست
بین این لشگر وامانده دگر حری نیست

بی وفایی به رگ و ریشه ی آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو-سه من گندم بود

آی مردم! پسر فاطمه یاری میخواست
فقط از آن همه، یک پاسخ آری میخواست

چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله ی هل من ناصر

در سکوتی که همه ملک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را  برداشت

همه دیدند که در دشت هم آوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست

چون ابوالفضل به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دل گهواره به پائین انداخت

خویش را از دل گهواره می اندازد ماه
تا نماند به زمین حرف ابا عبدالله

آیه آیه رجز گریه تلاوت میکرد
با همان گریه ی خود غسل شهادت میکرد

عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه ی اهل حرم میدانند

بعد از عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب

مرغ در بین قفس این در و آن در میزد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر میزد

آه بانو! چه کسی حال تو را میفهمد
اصغر از فرط عطش سوخت خدا میداند

میرسد ناله ی آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد؛ پسرم لالایی

کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

میروی زیر عبای پدرت آهسته
کودک من به سلامت سفرت آهسته

پسرم میروی آرام و پر از واهمه ام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام

پسرم! شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود!

تیر حس کردی اگر سوی پدر می آید
کار از دست تو، از حلق تو بر می آید

خطری بود اگر، چاره خودت پیداکن
قد بکش حنجره ات را سپر بابا کن

آه بانو چه کسی حال تو را میفهمد
اصغر از فرط عطش سوخت خدا میفهمد

داغ در چهره تو چند برابر گشته
طفل سیراب شده خنده کنان برگشته

سیدحمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی‌ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد
کنار آبی و لب‌های تفته‌ات، تر نیست

به زیر سایهٔ دست تو می‌نشست، حسین
چه سایه‌ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود
که گفته ‌است که دست تو آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسینِ فاطمه، آه
حسین مانده و مقتل، علیِ اکبر نیست

حسین مانده و قنداقهٔ علی‌اصغر
حسین مانده و شش‌ماهه‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد
هنوز روضهٔ جانبازی‌ات، مکرّر نیست

قسم به مادرت ام‌البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد

تا دست رد به سینهٔ بیگانگان نزد
خود را مقیم درگه آن آشنا نکرد

تا هر دو دست را به ره حق ز کف نداد
در کوی عشق، خیمهٔ دولت به پا نکرد

تا از صفای دل نگذشت از صفای آب
خود را مدام، قبلهٔ اهل صفا نکرد...

در کارزار عشق، چو عباس نامدار
جان را کسی فدای شه کربلا نکرد

تا داشت جان، ز جانب مقصد نتافت رخ
تا دست داشت، دامن همت رها نکرد
 
در راه دوست از سر کون و مکان گذشت
وز بذل جان خویش در این ره، اِبا نکرد

خالی نگشت کشور «الا» ز خیل کفر
تا دفع خصم دوست، به شمشیر «لا» نکرد

از پشت زین به روی زمین تا نیوفتاد
از روی غم، برادر خود را صدا نکرد

ره را به خصم با تن بی‌دست بست، لیک
لب را به آه و ناله و افسوس، وا نکرد

دل سوخت زین اَلم که به میدان کارزار
دشمن هرآنچه تیر به او زد خطا نکرد

ام‌البنین که مظهر صبر و شکیب بود
غیر از فراق، قامت او را دو تا نکرد

«پروانه»ام به گرد رخ دوست زآن‌که دوست
لطفی که کرد در حق مس، کیمیا نکرد

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

مطمینم که سر مطلع شعرم دعواست
پس عجب نیست که این قافیه اربا ارباست

بین این وزن به تقطیع کسی مشغولم
که نوشتند تنش منفصل از چند هجاست

بین ابیات تمام بدنش پخش شده است
قالب شعر به پهنای تمام صحراست

من مجنون دو سه خط را به عقب می آیم
تا همان مرثیه که ؛ خیمه ی لیلا برپاست

در دلش آن همه غوغا شده ، پس فرزند است
دل ندارد که از او دل بکند پس باباست

به تماشای قدش این دو قدم کافی نیست
که پدر محو در این آینه حالا حالاست

آمد و غصه ی او در دل باباش نشست
رفت و آه از دل عاشق شده هایش برخاست

وقت رفتن چقدر خوش قد و بالا می رفت
وقت برگشت قدش جمع شده، بین عباست

من مجنون دو سه خط را به جلو می آیم
اینکه دارد به سرش می زند آیا لیلاست؟

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشن‌تر رویی از ماه خوب‌تر داری

تو کدامین گلی که دیدن تو صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهرهٔ خود رنگ و بوی پیامبر داری

هجرتت از مدینه شد آغاز کربلا شاهد سلوک تو بود
کوفه چون شام ماند مبهوتت تا کجاها سر سفر داری

باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری

با لب تشنه بودی و می‌سوخت در تف کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری

از میان تمام اهل جهان عرش پایین پا نصیب تو شد
عشق می‌داند و جنون که چقدر شوق پابوسی پدر داری

شوق پابوسی تو را داریم حسرت آن ضریح شش‌گوشه
گوشه‌چشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری

در مدیح تو از مدایح تو یا علی هر چه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حسن ناگفته بیشتر داری

سیدمحمدجواد شرافت

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی‌کرانه شد

آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه‌ای نگاه، از این‌جا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد
با دست‌های گرم پدر، ظهر شانه شد

او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد

سیدرضا جعفری

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت

به جلوه‌های جمال تو ماه خیره شده‌ست
شکوه وحی در آیینه‌ات ذخیره شده‌ست

تو عطر گلشن یاسین، شکوفهٔ یاسی
تو با پیامبر عشق، «اَشبَهُ النّاسی»

نگاه گرم تو باغ بنفشه‌کاری بود
در آبشار صدای تو، وحی جاری بود

کسی به جز تو کجا حُسنِ مهرپرور داشت
ملاحتی که تو داری فقط پیمبر داشت...

الا که سروِ خرامان‌تر از تو، باغ ندید
کسی که روی تو را دید، درد و داغ ندید

تو بازتاب سپهر چهار معصومی
تو سایه‌پرور مهر چهار معصومی

تجلّیات یقینت به اوج می‌زد اوج
امید در دل و جان تو موج می‌زد موج

ظهور و جلوهٔ ایمان مطلق از تو خوش است
ترنم «اَ وَ لَسنا عَلَی الحَق» از تو خوش است

همین که منطق تو منطق رسول خداست
حساب حُسن تو از دیگران همیشه جداست

بلاغت از سخنت می‌چکد، گلاب صفت
و گرمی از نفست خیزد، آفتاب صفت

کسی به کوی وفا چون تو راست قامت نیست
که قامتی که تو داری کم از قیامت نیست

حسین محو تماشای راه رفتن توست
مرو که خون تماشاییان به گردن توست...


الا که گردش تو در مدار حق‌طلبی‌ست
تو زمزمی و جهان در کمال تشنه‌لبی‌ست

تبارک اللَّه از آن خلقت پیمبروار
که حسن خلق تو آیینهٔ خصال نبی‌ست

بگو جمال جمیل تو را نگاه کند
کسی که عاشق روی پیمبر عربی‌ست

شجاعت تو علی‌گونه بود روز نبرد
شهامت تو نشانِ نماز نیمه‌شبی‌ست

به عزت تو و گل‌های کربلا سوگند
که خال کنج لبت مُهر هاشمی نَسبی‌ست

«هزار مرتبه شُستم دهان به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن نشان بی‌ادبی‌ست»

قسم به آینه‌ها نور مشرقینی تو
سفیر عشق، علی اکبر حسینی تو

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران
تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟

این لاله لاله باغ مگر وانهادنی‌ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی‌ست؟

آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟

این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟

آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می‌کند؟
با جای بوسه‌های پیمبر چه می‌کند؟!

حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!

کم‌کم سکوت، ساحلِ فریاد می‌شود
آبِ فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!

این آب، شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می‌شود!

آن وقت هی به سینهٔ خود چنگ می‌زنی
یا زخمه زخمه شعله در آهنگ می‌زنی

آن وقت باز طفل تو فانوس می‌شود
در شعله‌زار داغِ تو، ققنوس می‌شود

این پرده‌های سوختهٔ حَنجر رباب!
نی در نواست، ناله زنید از پی جواب!


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

مهمانِ سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است

آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»

جواد محمدزمانی
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای

من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۱:۰۶
هم قافیه با باران

آشفته کن ای غم، دل طوفانی ما را
انکار کن ای کفر، مسلمانی ما را

شوریده سران صف عشقیم، مگر تیغ
مرهم بنهد زخم پریشانی ما را

بر قامت ما پیرهن زخم بدوزید
تا پاک کند تهمت عریانی ما را

ای زخم شکوفا بگشا در سحر وصل
گلخانه در بسته پیشانی ما را

زین پیش حرامی صفتی در حرم دوست
نشکست چنین حرمت مهمانی ما را

از کرببلا با عطش زخم رسیدیم
یارب!بپذیر این همه قربانی ما را

علیرضا قزوه

۱ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

زره پوشیده از قنداقه، بی شمشیر می آید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر می آید

به روی دست بابا آسمان ها را نشان کرده
چقدر آبی به این چشمان بی تقصیر می آید!

زبانش کودکانه است و نمی فهمم چه می گوید
ولی می خوانم از چشمش که با تکبیر می آید

به چیزی لب نزد جز آه از لطف ستم، اما
نمی دانم چرا از دست دنیا سیر می آید!

جهانی را شفاعت میکند با قطره ی اشکی
که از چشمش تو گویی آیه ی تطهیر می آید

الهی بشکند دست کماندار تو ای صیاد
که آهو برَه ای شش ماهه در نخجیر می آید

چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟
که با خون دارد از این زخم بوی شیر می آید!

بخواب ای کودکم، لالا...، که سیرابت کند دشمن
بخواب ای کودکم، لالا...، که دارد تیر می آید

‌علی فردوسی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

می کشد روضه به جایی که نباید بکشد
کاش اگر زه به عقب رفت مردد بکشد

می رسد روضه به آنجا که قرار است پسر
یک شبه بر روی دستان پدر قد بکشد

تیر در شعر هجایی است که باید بکشند
روضه خوان را بسپارید که بی مد بکشد

شاید این تیر به یک شعبه مبدل بشود
نفسش را که به تنگ آمده  ،شاید بکشد

قدرت تیر چنان است که تصویرش را
هرکسی را دل سنگ است بیاید بکشد

طفل را حرمله عباس تصور کرده است
چله اش را که نبایست به این حد بکشد

فرصت گریه نداده است به او، کاش این تیر
لااقل داد زدن را بگذارد بکشد

طفل گشته است به تقدیر، رضا پس حتما
پای این شعر قرار است به مشهد بکشد

برود تشنه بیفتد لب سقاخانه
روضه را از وسط صحن به مرقد بکشد

با خودش فکر کند منع شد از آب، سپس
دست را در وسط کاسه ولی رد بکشد

‌محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

گر چه نی شروه خوان جدایی ست
 شور و حالی که دارد خدایی ست

می چکد خون ز نی ناله هایش
 پرده های دلم نینوایی ست

آن که با ما طبیبانه می گفت:
چاره ی درد عاشق رهایی ست

دل ز خود برد و شد عاشق خویش
بس اداها که در دلربایی ست

عطرگل های قالی مرا بس
بوی این بوریاها ریایی ست

پیر ما جلوه ها می فروشد
عیب آیینه ها خودنمایی ست

داغی از کربلا بر دل ماست
فطرت لاله ها کربلایی ست
*
بسکه در فکر آلاله هایم
دست و پای خیالم حنایی ست

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

باد پاییز، نوحه خوان آمد
اول مهر عاشقان آمد

اولین درس عشق: بابا آب!
کربلا تا دمشق: بابا آب!

مشق هر روز دفتر دل ما:
الف قد و قامت سقا

بنگر ای دل! خزان صحرا را
برگریزان باغ زهرا را

میشود دشت از غم آکنده
هر طرف غنچه ای پراکنده

که گمان میبَرد که این پاییز
بشکند پشت سروها را نیز

یا که این برگریز وحشتناک
افکند برگ نخلها بر خاک

قصه نخل های بی سر آه
غصه لاله های پرپر آه

نخل ها، لاله ها که تشنه لبند
از کنار فرات تا اروند...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

برپا شده است در دلِ من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیلِ اشک خانه بنا کرده ام ولی
این بیت سست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوفِ منظّمی

می خوانی ام به حکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد محرّمی...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران