هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود

می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود

پروانه ای از شوق پریده است به میدان
آن چیز که می سوخت در او بال و پرش بود

می خواست بگوید به ابی انت و امی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود

این شیر، علی اکبر او نه ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود

سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساخته های شکرش بود

گیرم زره اندازه ی او نیست ، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود

بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود

در روضه ی بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود

در زیر سم اسب چه می مانَد از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود

در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود.

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

جان را نهاده اند کجا بر کف این چنین؟
کی خوانده اند بر سر نی مصحف این چنین ؟

بر عرش نی، تلاوت قرآن کند که : حیف
ز آیینه ای که مانده به کنج رف ، اینچنین

از مکر نهروانی دشمن عجیب نیست
بالا رود ز نیزه اگر مصحف این چنین

آیا شنیده اید که در ظهر خون کسی
معراج رفته باشد، بی رفرف، این چنین ؟!

باور نداشت چنگ که در پرده ی عراق
بر سر زند ز شور حسینی دف این چنین !

بر او مگر گذشت چه در طف ؟ که تا هنوز
پیچد به خود فرات ز هُرم تف این چنین !

از خصم، فرق و سینه درید و به نیزه دوخت
در کربلاست شاهد نشر و لف این چنین

از خون او چگونه تواند گذشت شعر؟
جان وی است و قافیه ای مُردف این چنین !

قومی : خداش خواند و، یک فرقه: کافرش !
غالی : چنان و مردم مستضعف : این چنین

از لحظه ی وداع تو ای جاری زلال
 دارد فرات بر لب حسرت کف این چنین

ای برتر از تصور دریا که سال هاست
جوشد ز خاک، خون شما در طف این چنین:

خیل ملک هنوز به بوی تو می کشد
در معبر عروج شهیدان صف این چنین

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

شهید عشقم، پاینده‌ام برای همیشه
اگر که کشته شوم، زنده‌ام برای همیشه

هنوز صاعقه بارد ز هرم هیبت خشمم
که گردبادم و توفنده‌ام برای همیشه

اگرچه خوارترینم، تو گل نسیم‌ترینی
که از شمیم تو آکنده‌ام برای همیشه

نبود حاصل عمرم به غیر نام سیاهی
که بسته شد ز تو پرونده‌ام برای همیشه

به عمر رفته امیدی نداشتم که تو کردی
امیدوار به آینده‌ام، برای همیشه

به خنده از سر تقصیر من گذشتی و کردی
عزیز فاطمه! شرمنده‌ام برای همیشه

بگو مرا نفریبد بهشت و حور و قصورش
که من ز غیر تو دل کنده‌ام برای همیشه

به ذوالجناح تو سوگند ای تمامی غربت
که مات اصغر و آن خنده‌ام برای همیشه

هماره سبز و شکوفا بمان که عطر تنت را
به دشت عشق پراکنده‌ام برای همیشه

زبان قال ندارم، زبان حال من این است:
اگر امیر تویی، بنده‌ام برای همیشه

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

بر فرض از دلیل و از اثبات بگذریم
قرآن تویی چگونه از آیات بگذریم؟

روشن ترین دلیل همین اشک جاری است
گیرم که از متون و عبارات بگذریم

ما را نبود تاب تماشا، عجیب نیست
از صفحه های مقتل اگر مات بگذریم

تفصیل بند بند مصیبت نمیکنیم
انگشترت... ، ز شرح اشارات بگذریم

یک خط برای روضه ی گودال کافی است:
زینب چه دید وقت ملاقات؟ بگذریم

ما تیغ غیرتیم که از هرچه بگذریم
از انتقام خون تو هیهات بگذریم

‌سید محمد مهدی شفیعی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران
دی و مرداد و آذر با خود آورده بهارِ تو
بهارِ تو همان آیینه‌دارِ روزگارِ تو

دل از تقویم‌ها کندی که خود تقویمِ ما باشی؟
بهارِ ما نمی‌گنجد به محدودِ حصارِ تو

غرورِ جهل و عُجبِ توست گُل‌کرده، بهار این نیست
گلِ عشقی نرویانده خدا از شوره‌زارِ تو

بهار این نیست، می‌میرانَدَت با هر نَفَس هر دم
گمانم نیست بردارد غباری از مزارِ تو

جهان آیینهء جان است، طفلم! شهرِ بازی نیست
نگردد روز و شب چرخ و فلک‌ها بر مدارِ تو

که هستی در مدارِ عشق می‌گردد مدارِ عشق
مداری که نمی‌افتد به آن حتی گذارِ تو

بهاران پیشکش، تقویمِ تو بی‌عشق بی‌فرداست
هزاران مرتبه شکرِ خزان با این بهارِ تو

مبین اردستانی
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

خیزد ز جا سلطان دین، قنداقه در آغوش
مولا امیرالمؤمنین، قنداقه در آغوش

آورده از افلاک بر بال ملک، خورشید
قرص قمر را بر زمین، قنداقه در آغوش

این چیست این؟ گهواره ی ماه بنی هاشم؟
یا هودج عرش برین، قنداقه در آغوش؟

زینب به تنهایی نمی آید به استقبال
زهراست این زهراست این، قنداقه در آغوش

تا تهنیت گوید نبی سوی وصی آمد
با حضرت روح الامین، قنداقه در آغوش

دست علمدار برادر را پدر بوسید
با اشک های آتشین، قنداقه در آغوش

مادر چرا یک باره برمی خیزد از بستر؟
سوی که می آید چنین قنداقه در آغوش؟

باید بلاگردان کوچک را بگرداند
دور حسین، ام البنین قنداقه در آغوش

افشین علا

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

بی وصل تو ، زندگی به کامم خوش نیست
چون طفل یتیم ، روز و شامم خوش نیست

در بازیِ ناگزیرِ تقدیر ، ای عشق !
هر قرعه که می خورد به نامم ، خوش نیست

رضا اسماعیلى

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

سبز است باغ نافله از باغبانی ات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانی ات

در سایه سار همدلی ات بود آفتاب
روشن شد آب و آینه با همزبانی ات

ای انتشار صبح از آفاق جان تو
ای چشمه سار نور، دلِ آسمانی ات

هر گل به باغ، دفتر تقریر فقه توست
هر بلبلی مفسّر نهج المعانی ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی ات

ای آنکه صبح کوفه ز رزم تو شام شد
ای افتخار، آینه ی خطبه خوانی ات

آیا شکست خطبه ی پولادی تو را
بر نیزه آیه های گلِ ناگهانی ات؟

از بس به خار زار غم آواره بوده ای
چشم کسی ندید گل شادمانی ات

از آن سری که در طبق آمد شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی ات
::
ای زن! به عصر بردگی ما نهیب زن
با شور عزّت و شرف آرمانی ات

جواد محمدزمانی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران
مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب
ای جوهر مردی زنانه
مردی ز تو یافت پشتوانه
از چادر عفّت تو لولاک
از شرم تو، شرم را جگر چاک
یک دشت شقایق بهشتی
بر سینه زداغ و درد، کِشتی
از بذر غم و شکوفه درد
بر دشت عقیقِ خون، گلِ زرد
افراشته باد، قامت غم
تا قامت زینب است، پرچم
از پشت علی، حسین دیگر
یا آنکه علی است، زیر معجر
چشمان علی ست در نگاهش
توفان خداست ابر آهش
در بیشه سرخ غم نوردی
سرمشق کمال شیر مردی
آن لحظۀ داغ پر فروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش
آن لحظه دوری و جدایی
آن، آنِ اراده خدایی
چشمان علی ز پشت معجر
افتاد به دیدگان حیدر
خورشید ستاده بود بی تاب
و آن دیده ماه، غرقه آب
یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاد به قامت اراده
این سوی، غم ایستاده والا
آن سوی، شرف بلند بالا
دریای غم ایستاده، بی موج
در پیش ستیغ، رفعت و اوج
این دشت شکیب و غم گساری
آن قلّه اوج استواری
این فاطمه در علی ستاده
وآن حیدر فاطمی نژاده
این اشک، حجاب دیدگانش
وآن حُجب، غلام و پاسبانش
شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگسلد میانه
خورشید شد و شفق به جا ماند
اندوه، سرود هجر بر خواند
این ماند که باغمان بسازد
وآن رفت که نردِ عشق بازد
 
سید على موسوى گرمارودى
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

ای زلف تو هم هندسه هم شخص مهندس
تاریخ بنا از مژه فرمود مؤسس

ما جز الف قامت تو هیچ نگفتیم
شد دال در این مساله بالای مدرس

زآن سو مگر از لطف، تو بابی بگشایی
صد دست مرا هست ولیکن همه نارس

از بندر صورت به سر زلف تو راهیست
شاید که در آن شب بدمد صبح بنارس

با ماست یکی حلقه که در آن خللی نیست
زلفت ندهد راه به ابلیس موسوس

با ما سخن از مکتب معقول مگویید
اطفال ملولند ز تشویش مدارس

صد مرتبه مردیم و نگشتیم ز اموات
صد موعظه گفتیم و نرفتیم به مجلس

ترتیب دگر یافت چو مسکین، خود شاه است
عباس شود در صف این مرتبه عابس

معنی به تو دارد نظر ای موعظه محض
معذور بدارش چو کند سیر مجالس


محمد سهرابی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران
اگر با علی هم نفس می شدیم
رها از کمند هوس می شدیم

بُت نَفس را بر زمین می زدیم
هماورد شیطان، سپس می شدیم

چو او بانی عدل و آزادگی
چو او خصم ظلم و عسس می شدیم

به اوج خطر بال و می زدیم
رها از حضیض قفس می شدیم

جهان تا که برخیزد از خواب کفر
هم آواز بانگ جرس می شدیم

بدون علی، عشق می شد شهید
و ما امتی بوالهوس می شدیم

چو طاووس حُسنش نمی شد عیان
هوادار بال مگس می شدیم

اگر مِهر او، ذره پرور نبود
به باغ فلک، خار و خس می شدیم

اگـــــر او مُراد دل مــــا نبود
مُرید جمال چه کس می شدیم؟

به قرآن قسم، بی ولای علی
به مُلک عدم،«هیچکس »می شدیم

مُحب علی همنشین خداست
خوشا با علی، هم نفس می شدیم

رضا اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

از بین ما، تو را چه‌کس آزرده بیشتر      
 آن‌کس که با تو نان و نمک خورده بیشتر

هرکس که بیشتر قسم‌ٙاش حضرت علی‌ست
افسوس آبروی تو را برده بیشتر

بر پیکرت زدیم هزاران هزار زخم
مانده‌ست بر دلت غم نشمرده بیشتر

خنجر کشیده دشمنت از رو به رو،ولی   
 شمشیر دوست خورده‌ای از گُرده بیشتر

گفتیم شیعه‌ایم که شادت کنیم،حیف
با کارهای ما شدی افسرده بیشتر

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

دلم سپیده دمان مدح بوتراب نوشت
خط غبار درایوان آفتاب نوشت

شراب های ازل بود وبانگ نوشانوش
به ساحل آمد وازآن شط شراب نوشت

ترانه های حجازی شنید پی درپی-
میان نغمه ی چنگ ودف ورباب نوشت

سحربه مزرعه ی آفتابگردان ها
نشست ونامه ای اینسان به آفتاب نوشت

نشست در گذر ماه ونخل های شهید
نشست همنفس چاه وشعرناب نوشت

نشست غرق عطش باتمام تشنگی اش
برآن کویرعطش نوش،آب آب نوشت

نشست همنفس دشت،نامه ای دلتنگ
به دستیاری فانوس ماهتاب نوشت

گریست همنفس خطبه های حیدری اش
قلم ازآن همه غربت به پیچ وتاب نوشت

دوباره کوفه وچاه وسکوت نخلستان
نشست ازآن همه اندوه بی حساب نوشت

به چاه یکسره آنجاصدای گریه شنید
گریست تلخ وسراسیمه باشتاب نوشت

درین هجوم کلاغان خوشابرآن قلمی
که برسپهر،سفرنامه ی عقاب نوشت

به نام او،کلمات بلیغ باران را
به خاک،دست نوازشگر سحاب نوشت

کسی به گاه شفق چشم برشقایق ها
توراشقیقه به خون از ازل خضاب نوشت

به عهدنامه ی "مالک"خدا به دستانت
به خون حادثه ،منشور انقلاب نوشت

دلت چه نامه به ابن حنیف از سردرد
شبیه رود خروشنده باعتاب نوشت

سبوبه دست دلم پیش روی اقیانوس
ازآن شکوه یکی رشحه چون حباب نوشت

محمدحسین انصاری نژاد

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۷
هم قافیه با باران
به یقین، فلسفه خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است در این گنبد مینا، عشق است         

بیدلی گفت به من حضرت  دل آیینه ست                        
آنچه نقش است در این آینه، تنها عشق است

در شب قدر که  برتر ز  هزاران ماه است                              
حاجت آینه از حضرت یکتا، عشق است

آنچه لبخند نشانده ست به لب ها، مهر است                  
آنچه امید نهاده ست به دل ها، عشق است

«از صدای سخن عشق  ندیدم خوش تر»                          
بهترین زمزمه در گوش دل ما، عشق است

قصه مولوی و شمس اگر شیرین است                          
علت آنست که معشوقه آنها، عشق است

راز شوریدگی «فائز» و«بابا طاهر»
علت بیدلی «حافظ» و«نیما» عشق است

نفس ِعشق، شفا بخش دل مجنون است                         
تسلیت گوی دل خسته لیلا، عشق است

روح فرهاد، گرفتار تب شیرین است                                  
علت سوختن وامق و عذرا، عشق است

به گل سرخ قسم! یوسف دل معصوم است                      
ای ندامت نفسان!  درد زلیخا عشق است

اهرمن، سیب، هوس، وسوسه، غفلت... بس کن!
علت معجزه ی آدم و حوا، عشق است

بازهم حادثه سیب که می افتد سرخ                          
جای شک  نیست که  تقدیر دل ما، عشق است

رضا  اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

بغضی که فروخورده به در آمده از چاه
با دلهره ی خون به جگر آمده از چاه

یوسف نه ..که یعقوبِ پر از گریه ی کوفه ست
این سوره که با دیده ی تر آمده از چاه

این ابر سراسیمه پس از بارش هر شب
با گریه ی اندوخته تر آمده از چاه

افسوس ولی عالم و آدم همه خوابند
هر بار که این اشک ، خبر آمده از چاه

افسوس ندیدند که هم لهجه ی مولاست
هر نیمه شب آوازی اگر آمده از چاه

افسوس ندیدند که با کفر زمانه
آرامش این حوصله سر آمده از چاه
...
دیده ست فقط هر سحری دختر زهرا
که پیرتر از قبل پدر آمده از چاه

سودابه مهیجى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

امیر قافله عشق تخت و تاج نداشت
خیال داشتن قصر و برج عاج نداشت

نخواست گرد زمین روی دامنش باشد
که مالکیت باغ خدا خراج نداشت

بهای قصر بهشت است ذکر او هرچند
میان تیره دلان سکه اش رواج نداشت

به زیر سایه نخلش رطب چه شیرین است
که برکت شجرش را درخت کاج نداشت

پل قیامتشان بود، درسقیفه شکست
علی به بیعت نااهل احتیاج نداشت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
تق تق...کلون در...کسی از راه می رسد
از کوچه های خسته و گمراه می رسد

مانند آفتاب هم آواز نخل و چاه
از کوچه های کوفه، شبانگاه می رسد

دستی به شانه دارد و چشمی به آسمان
شب مویه هاش تا به سحرگاه می رسد

تق...تق...کلون در...ولی امشب نیامده است
ردّ صداش از ته آن چاه می رسد

امشب، دوباره خیره به درگاه مانده ام
یعنی...دوباره مرد، به درگاه می رسد؟

مادر! سکوت خانه مرا می کُشد بگو
آن مرد ناشناس کی از راه می رسد؟

آن مرد ناشناس که شب نان می آوَرد
آن مرد ناشناس که با ماه می رسد؟

مریم سقلاطونى
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

به قرآنی که داری در میان سینه ات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند

و ایمان دارم ای مهرت قیامت ها به پا کرده
گنهکارانِ چون من عاشقت را زود می بخشند

پر از حس غریب روزهای آخر سالم
پر از دودی که بر می خیزد از خاکستر اسفند

دلم امشب شبیه کوچه های تا حرم تنگ است
دلم در حسرت ایوان دلباز شما تا چند؟

و غمگینم به قدر شانه ی سنگین گاری ها
که ساکم را به سختی تا خیابان تو آوردند

و مسکینم به قدر آن گدایانی که در غربت...
فقط امید  دارم از تو ای شاه نجف لبخند
*
نشستم گوشه ی صحنت برایت شعر می خوانم
اگر این لحظه ها حس می کنم هستم سعادتمند

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی

دختر خوب! تو کم از پسر خوب چه داری؟
سعی کن پیش برادر که سرافکنده نباشی

بندۀ منتخب حضرت رحمان که نبودی
می‌شود حداقل بندۀ یک بنده نباشی...
***
ـ پدرم! حرف شما خوب، ولی می‌شود آیا
این قدر خشک و نصیحتگر و یک‌دنده نباشی؟

فکر پروندۀ مایی؟ دمتان گرم، ولی ما
نگرانیم شما «فاقد پرونده» نباشی

شب قدر است، تو صد سال دگر زنده بمانی
و به شطرنج جهان، مهرۀ بازنده نباشی

صد شب قدر دگر می‌رسد و می‌رود اما
اوج شرمندگی این است که شرمنده نباشی

محمدکاظم کاظمى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

بغض بابا وسط سفره ی افطار شکست
هی فرو خورد و فرو خورد و به هر بار شکست

حفظ ظاهر بخدا سخت تر از هر کاری ست
چهره ی پیر پدر پای همین کار شکست

اشک می ریخت بیاد همه ی خاطره هاش
هق هقش زیر همین بارش رگبار شکست

استخوانی به گلو داشت ، ز داغ زهرا
بین چشمان ترش پیکر یک خار شکست

دخترش مستمع روضه ی مسکوتش شد
روضه خوان پای همین روضه اش انگار شکست

زیر لب گفت که فریاد از آن شهری که
دل من را وسط کوچه و بازار شکست

همسرم یک تنه شد حامی مظلومی من
وای از آن لحظه که بازوی طرفدار شکست

بدترین خلقِ خدا آمد و زد یک سیلی
آه ، از شدت ضربه در و دیوار شکست

داشت همراه خودش فاطمه بار شیشه
سنگ پرتاب شد و آخرش آن بار شکست

روضه ی فاطمه آمد به میان کوه ، خمید
زیر این بار ، قد حیدر کرار شکست


رضا قاسمی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران