هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

تاریخ ورق می خورد از فصل سقیفه
آنجا که وصی بود و علی بود خلیفه

در خاطرشان بود غدیری که به پا شد
بر قامت رعنای علی رخت ولا شد

شورای نفاق آمدو دستان علی بست
پهلو شکنان از می تزویر و ریا مست

هرگز نتوان بست دو دستان علی را
آن شیر خدا ، شاه عرب،صوت جلی را

باید که علی لب نگشاید نخروشد
تا چشمه ی دین بار دگر ناب بجوشد

او بود و سکوتی و غم ِغربت جانکاه
او بود و شب و راز نهفته به دل چاه

تاریخ ورق می خورد از قصه ی ایثار
از کرب و بلا دشت پُر آوازه ی خونبار
 
شورای نفاق دگری باز سرشتند
بی تاب ولایت شده طومار نوشتند

آزاده ترین قوم زشیران مدینه
با قافله رفتند به مهمانی کینه

در کرب و بلا عشق حیات دگری یافت
مردی به علمدار دوباره جگری یافت

هفتاد و دو خورشید طلوع کرده به نی ها
کشتند ولی را به هوا خواهی ری ها

«هل من» چو شنیدند زبان کام گرفتند
در اوج عطش بود و سگان جام گرفتند

تاریخ رسیده است به این نقطه که ماییم
کی  یک نفس از رهبر آزاده جداییم

در دست گرفتیم اگر دست ولی را
هرگز نشکافیم به کین فرق علی را

این خطه ی عشق است نه کوفه که بهوشیم
با گندم ری مردی و ایمان نفروشیم

با اوست که در قبله ی توحید و نمازیم
در هر قدمش جان و سر و دست ببازیم

شورای نفاق دگری باز عیان شد
بر لشکر اسلام به صد کینه روان شد

از میسره پیش آمده کفتار سعودی
از میمنه داعش به تبانی یهودی

در قلب سپه پرچم صهیون پلید است
این قافله در سیطره ی کاخ سفید است
 
ما در کنف رهبر آزاده ی خویشیم
آماده و لب تشنه ی فرمان «به پیشیم»
 
ای وای از آن خشم که جوشان شده باشد
دریای وطن باز خروشان شده باشد
 
فرمان چو رسد کفر به سجیل بکوبیم
این ابرهه با فوج ابابیل بکوبیم
 
«هیهات به لب» تا حرم عشق بتازیم
بر کوردلان معرکه ی «عسر» بسازیم

امروز به ایوان حرم گرم نمازیم
فردا همه مُحرم شده در دشت حجازیم
 
باید که بُتان را زدل کعبه بروبیم
برکفر عرب پرچم اسلام بکوبیم
 
این فتنه که بر پاست زشیطان بزرگ است
چوپان به نظر آید و در جامه ی گرگ است
 
باید بهراسید  به لب آتش آه است
طوفان طبس بار دگر در خَم راه است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
گرچه در آغوش کشیدم تو را
گریه چنان شد که ندیدم تو را

اکبر و اصغر همگی کوثرند
لیک من تشنه گزیدم تو را

چون به لبت چوب حراجی زدند
آب شدم تا که خریدم تو را

هست خضابم همه خون تا مباد
شرم دهد موی سپیدم تو را

بود نفس در تن و از دست شمر
آه که بیرون نکشیدم تو را

بعد تو من شعله شدم سوختم
آب شدم لیک ندیدم تو را

پاسخ معنی بده زآن لب حسین
دوش صدا کرد شنیدم تو را

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۱
هم قافیه با باران

تو را کدام مدیح آورم که شخص رسول
توراست همسر و دختر توراست شخص بتول

زبان به اشهد اگر وا کنی کرامت توست
فروع حسن تو کافی است بر قبول اصول

کدام پله علم است تا که ذیل تو نیست؟
غلام کوی تو معقول و خادمت منقول

به ضرب سکه کجا شان ضرب شمشیر است؟
جز این درم که علی از کرم نموده قبول

زبان بگو به دهان سنگ شو حمیرا را
که این فضیلت عظمی نمی رسد به فضول

کسی به معرفت دختر تو راه نیافت
بلی همیشه ز مجهول می دمد مجهول

به هر مقام که دیدم مقام مسئول است
بجز گدای درت کاو نمی شود مسئول

ببخش دنیی و عقبی به معنی مسکین
بدار کوکب ما را مصون ز ننگ افول

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۰۱
هم قافیه با باران

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

بوی بهشت می دهی ای زن
 تو کیستی؟
من سال هاست خواب زنی را ...
 تو نیستی؟

آن زن درست مثل تو لبخند می زد و
باخنده زخم های مرا بند می زدو

آرام سر به سجده ی این خاک می گذاشت
شاید از آنچه قسمت او شد خبر نداشت

می خواست سال ها بنشیند برابرش
هم خواهر حسین شود، هم برادرش

احساس می کنم که تویی خواب هرشبم
قدری بایست! مقصدت این جاست زینبم

آنجا که گفته اند پر است از بلا ، منم
آری درست آمده ای ، کربلا منم

ای که فدای تو همه چیزم...خوش آمدی
زینب به خاک حادثه خیزم خوش آمدی

هرجا غم تو را ببرم شعله می کشد
حتی فرات -چشم ِ ترم - شعله می کشد

گرمای من به خاطر ذات کویر نیست
این داغ توست برجگرم شعله می کشد!


این پچ پچ از دودل شدن نارفیق هاست
این حرف های پشت سرم شعله می کشد

زینب نبین تو را به خدا! شاعرانه نیست
جنگ است جنگ! جنگ که دیگر زنانه نیست!

اینجا جدال حنجره و تیغ و خنجر است
این جا جدال ِ بین... نگوییم بهتر است

هرچندآمدی که بمانی... خوش آمدی
سر روی خاک من بنشانی...خوش آمدی

شرمنده در اسارت مشتی زمینی ام
بانوی من! مگر که تو زیبا ببینی ام

رویا باقری

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
‌شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم

ز همدلان سفر کرده‌ام سراغ بگیرم
به کوچه کوچهٔ زلف تو نامه‌ها بنویسم

دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر
«کدام را ننویسم کدام را بنویسم»؟  

هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم:
قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم

دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه‌ام افتاد
که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم

صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم:
قلم به لیقه گذارم که بی‌صدا بنویسم

تو بی‌نشانی و کاغذ در انتظار رسیدن
که من نشانی کوی تو را کجا بنویسم

تو خود نشانی محضی تو خود دعای مجسم
برای چون تو عزیزی چرا چرا بنویسم؟

‌سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

ما را دلی ست چون تن لرزان بیدها
ای سروقد! بیا و بیاور نویدها

باز آ و با نسیم نگاه بهاری ات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها

ما جمعه را به شوق تو تعطیل کرده ایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها

بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پرفریب مراد و مریدها

برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپ ها و راست ها و سیاه و سفیدها

بسیار دسته گل که برای تو چیده ایم
این خاک غرقه است به خون شهیدها

خون حسین می چکد از نیزه ها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها...

افشین علا

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۲۱
هم قافیه با باران
کشتی افسرده، کشتیبان نمی خواهد فقط
سید ابراهیم! ملت نان نمی خواهد فقط

کو رفیقی تا برایش نی نوازی ها کند
این رعیّت هِی هِی چوپان نمی خواهد فقط

چشم گریان و دل خونین اگر داری بیا
زخم این مردم، لب خندان نمی خواهد فقط

خسته ی افتاده را دست نوازش لازم است
بی سر و سامان، سر و سامان نمی خواهد فقط!

با رفیقان گرم باش و با حریفان سرد باش
گردش تقویم، تابستان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! بت های بزرگی پیش روست
جز تبر، جز آتش سوزان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! اسماعیل را آماده کن
عشق بازی، یوسف کنعان نمی خواهد فقط

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

همین که حاصل یک عمر لبخند رضا هستی
محمد هم که باشی باز دلبند رضا هستی

میان بهترین هایی چه تفضیلی از این برتر
که بابای علی هستی و فرزند رضا هستی

به مشهد که به جای خود دلم در کاظمینت هم
بگوید یا رضا از بس همانند رضا هستی

قسم خوردن به نامت می دهد حاجت به قدری که
به محشر هم گمانم ذکر سربند رضا هستی

خدا می خواست تا معنای بخشیدن عیان گردد
جواد آمد که این معنا برای ما روان گردد

رضا که صاحب فرزند میشد آخرش ، اما ؛
خدا می خواست تا این فیض ، سهم خیزران گردد

پسر گشتن از این سو و امام شیعه از آن سو
جواد آمد که این گردد جواد آمد که آن گردد

حکایت ها فراوان است از هر لحظه ی این طفل
چنان که صد گلستان ضرب در صد بوستان گردد

علی هر چند فرزند محمد بود ، این دفعه
محمد از علی آمد که فخر شیعیان گردد

دراین وادی اگر سودی ست با درویش خرسند است
تجارت جز درِ این خانه سودش هم زیان گردد

پدر با داغ فرزندش ، پدر با داغ دلبندش
ولی اینجا پسر با داغ بابا امتحان گردد

شب میلاد فرزندش همین که تشنه لب باشد
گمانم خیزران هم اشک ریز خیزران گردد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۵
هم قافیه با باران
.ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﮐﺴﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺯﺧﻢ ﻣﺴﻤﺎﺭ ﺩﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻫﺠﺪﻩ ﺳﺎﻟﻪ
ﺳﯿﻠﯽ ﻭ ﺳﻘﻂ ﺟﻨﯿﻦ ، ﻗﺎﻣﺖ ﺗﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ..

ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺩﺭﺵ ﺟﺒﺮﯾﻞ ﺍﺳﺖ
ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﻣﻼﺋﮏ ﺑﻮﺩﻩ
ﻫﯿﺰﻡ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﻭﺳﺖ
ﻭﺳﻂ ﮐﻮﭼﻪ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺣﻨﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ....

ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺏ ﻭﺑﻼ
ﺧﻨﺠﺮ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺯ ﻗﻔﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ

مجید قاسمی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار
تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت

‌شهریار
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

این آستان که هست فلک سایه افکنش
خورشید شبنمی است به گلبرگ گلشنش

تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش

جاری است موج معجزه جویبار غیب
در شعله شقایق صحرای ایمنش

اینت بهشت عدن که دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشکوی و برزنش

کو محرمی که پرده ز راز سخن کشد
دارد زبان ز سبزه توحید سوسنش

تا زینت هماره هفت آسمان شود
افتاده است خوشه پروین ز خرمنش

سر می‌نهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش

جای شگفت نیست که این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوکت مریم ز لادنش

روز نخست چون گل این بوستان شکفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش

محتاج نقش نیست که گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش

اینجاست نور آینه عصمتی که بود
بر نقطه نگین نبوت نشیمنش

هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم می‌چکد گلاب ولایت ز دامنش

مرد آفرین زنی که خلیلانه می‌شکست
بتخانه خلاف خلافت ز شیونش

از سدره نیز در شب معراج می‌گذشت
حرمت اگر نبود عنانگیر توسنش

تا کعبه را ز سنگ کرامت نیفکند
از چشم روزگار نهانست مدفنش

احرامی زیارت زهراست اشک شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش

دارم گواه کوتهی طبع را به لب
بیتی که هست الفت دیرینه با منش:

"من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

خسرو احتشامی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

پا که به دنیا گذاشت حضرت زینب
روی جهان پا گذاشت حضرت زینب

پرچم ارباب را قله به قله
برد و به بالا گذاشت حضرت زینب

وقت صبوری دهان کوه حرا را
با عملش وا گذاشت حضرت زینب

قاطع و محکم چنانچه بر دل تاریخ
حسرت اما گذاشت حضرت زینب

تا برسد کربلا علایق خود را
پشت سرش جا گذاشت حضرت زینب

از همگان دست شست و قبل حسینش
قید شد، الا گذاشت حضرت زینب

۲
سر که به بستر گذاشت حضرت زینب
بر همه جا سر گذاشت حضرت زینب

جای پدر تیغ خورد و جای حسینش
بوسه به خنجر گذاشت حضرت زینب

توی خیالش برای خانه ی زهرا
یک در دیگر گذاشت حضرت زینب

شربت شیرین به جای زهر هلاهل
پیش برادر گذاشت حضرت زینب

سوخت لبانش، برید رشته ی جانش
لب که به حنجر گذاشت حضرت زینب

مشک عمو را گرفت و توی خیالش
بر لب اصغر گذاشت حضرت زینب

آه ،غروب دهم بدون ابالفضل
دست به معجر گذاشت حضرت زینب

روی زمین بار سخت قافله ای را
بی علی اکبر گذاشت حضرت زینب

۳
کاش به این دردها دچار نمی شد
قاتل او تیغ آبدار نمی شد

تا نشود بی کسی عمه مشخص
کاش که بر ناقه ای سوار نمی شد

کاش که عباس بود موقع برگشت
زینب کبری طلایه دار نمی شد

ساعت سه آمده ست شمر ز گودال
کاش ولی ساعت چهار نمی شد

کاش که یک بار رفته بود به گودال
کاش که یک بار چند بار نمی شد

کاش که چکمه نمی نشست به بالا
سینه ی او شامل فشار نمی شد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است
جان از دریچه نظرم ، چشم بر در است

بازآ دگر که سیه دیوار انتظار
سوزنده ‌تر ز تابش خورشید محشر است

بازآ ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خیز اشک چو کشتی ، شناور است

بازآ که از فراق تو ی غیب از نظر
دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است

ای صبح مهر بخش دل ، از مشرق امید
بنمای رخ که طالعم از شب ، سیاه ‌تر است

زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک
آیینه ‌دار چهره ‌ات ای ماه منظر است

ای رفته از برابر یاران " مشفقت "
رویت به هر چه می ‌نگرم در برابر است

مشفق کاشانی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران
مظهر انوار ربانی، حسین بن علی
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست

ابر رحمت سایبان قبه پر نور او
روضه اش را از پر و بال ملایک بوریاست

نیست اهل بیت را رنگین تر از وی مصرعی
گر بود بر صدر نه معصوم جای او، بجاست

کور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجب
کان حریم خاص مالامال از نور خداست

ز ایران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟
شهپر روح الامین جاروب این جنت سراست

زیر سقف آسمان، خاکی که از روی نیاز
می توان مرد از برایش، خاک پاک کربلاست

مدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادب
آن که ممدوح خدا و مصطفی و مرتضاست

صائب تبریزی
۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

از نسل عیسی می رسد دیگر مسیحایی
با عطر نرگس هایی از باغی ملیکایی

در پرده ای از شرم پوشانده است رویش را
می آفریند نقش ِعاشق را به زیبایی

امواج سرکش هرچه در هم پنجه اندازند
پاک است اما دامن مرغان دریایی

محبوب را در خواب های صادقش دیده است
قطعا حقیقت دارد این رویای رویایی

از رم به بغداد آمده، از قصر تا بازار
شاید مگر پیدا کند موعود را جایی

جز با خریدارش نخواهد گفت رازش را
جز دامن پاکش ندارد، عشق، کالایی

برمی گزیند مادری را، تا بپوشاند
بر سردی شب های غیبت، رخت ِفردایی

با طفل در آغوش خود اینگونه می گوید:
«در انتظار لحظه ای هستم که می آیی!»

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران

هرکسی دارد نگاه  یک‌نفر را پشت سر
زودتر باید بیندازد سفر را پشت سر

جنگجویان جهان شمشیر دارند و شما
صلح جویی چون که میبندی سِپر را پشت سر

ذکر یا مولا علی در کربلا سر داده ایم
ما دعاگوییم در واقع پدر را پشت سر

جز تو که از پیش تأثیرت میاید٬ هرکسی
میگذارد بعد اعمالش اثر را پشت سر

تا مگر معشوقشان یک جمعه برگردد به شهر
عاشقان هرگز نمی بندند در را پشت سر

عاقبت یک روز میایی و در قید زمان
می گذاری تا همیشه پشت سر را پشت سر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

کشیده از همان آغاز نرجس انتظارش را
نه چندین روز و شب، نه ماه خالص انتظارش را

ولایت گر که شد معیار و روضه گر که شد مقیاس
برای شیعیان کردند شاخص انتظارش را

اگر شب منتظر باشی برای دیدن خورشید
یقین اینگونه بهتر می‌کنی حس انتظارش را

فقط فصل بهار و فصل تابستان نشو خیره
مکش ای پنجره اینگونه ناقص انتظارش را

پرانده با شمیم خویش شب بو عطر نامش را
کشیده با همان یک چشم نرگس انتظارش را

مفاتیح الجنان صد جلد دیگر داشت در توشیح
اگر می‌گفت مرحوم محدث انتظارش را

نه تنها آل یاسین و سمات از او نشان دارند
نوشته در امین‌الله و وارث انتظارش را

شده کرب و بلا آیینه‌ای از منتظرها پس
کشیده موقع جان دادن عابس انتظارش را

منم من روضه‌ی عباس تا اینکه بیاید او
کشیدم در خودم مجلس به مجلس انتظارش را

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران

یوسف‌تر از خود ندیدم در مردم این زمانه
اینجا تمامی زلیخا، اما گنه بی بهانه

فرهادها مانده در خاک، فریادها مانده در دل
صدبیستون تیشه دارد جادوگر این فسانه

گفتند قسمت نباشد، لیلاشود قسمت تو
مجنون دلش پر زخون شد زین قسمت عاقلانه

فرهاد بی‌تیشه‌ام من ،مجنون زنجیرپاره
این است این، قسمت من ،آیا بود عادلانه؟

در انتظار تو مردم کی میرسی  ای مسیحا
مریم بمیرد برایت ای قسمت عاشقانه

مریم عربلو

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۱۱
هم قافیه با باران
آئینه ی تمام نمای خدا، علی ست
گنجینه ی شفاعت روز جزا، علی ست  

این یک حقیقت است که در عرصه ی وجود  
والاترین مقام پس از مصطفی(ص)، علی ست

کرّوبیان به منزلتش، غبطه می خورند
میر غدیر و صاحب و فرمانروا، علی ست

آن شهسوار خاک نشین در تمام عمر
باور کنید سیّد  و مولای ما، علی ست

آن عابر غریبه که در نیمه های شب
نان می گذاشت پشت در خانه ها، علی ست

آن سروری که جای پر قو، به وقت خواب
سر می نهاد بر نمد  و  بوریا، علی ست

گودال قتلگاه و بدنهای چاک چاک !
یعنی که نبض حادثه ی کربلا، علی ست

 سلطان کجا و آنهمه خون جگر کجا ؟
مظلوم زخم خورده ی دردآشنا، علی ست

سلطان کجا و زندگی مختصر کجا ؟
بی تاج و تخت، ساده و بی ادعا، علی ست

ما دستمان به عالم بالا نمی رسد
سجاده ی توسّلمان، ذکر "یا علی ست"

من شاعری حقیرم و اقرار می کنم :
تنها دلیل دلخوشی ام، مرتضی علی ست ...

سارا جلوداریان
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران