هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود
خاک تا هفت آسمان، بغض تغزّل کرده بود

چارده روز آسمان در خاک مست افتاده بود
اربعین این شراب کهنه غلغل کرده بود

هر فرشته تا بیایی، ای تماشایی ترین
بالهای خویش را دست توسّل کرده بود

حتم دارم در شب میلادت ای غوغاترین
حضرت حق نیز در کارش تأمّل کرده بود

تا عبور آخرین انسان به دامان بهشت
ذوالفقارش را به سمت آسمان پل کرده بود

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۳
هم قافیه با باران
کمال محض را با چشم خود، ما در نجف دیدیدم
سجود ناقصی دارند مردان ظل ایوانش

بروز ذات آن الله کل مستغنی از خلق است
نشد ممکن که سازد حق به پشت پرده پنهانش

تواضع های سلمان تا تعجب می برد ما را
اگر موسی بن عمران درس آموزد ز سلمانش

مگربر مرکب جهل آیم این دربار کامل را
خرد در راه تو لنگ است و افتاده است پالانش

مرا شانی که مخفی مانده است از انبیا این است
نمی دانم که در جنت کدامین است دربانش

به درگاهش رسیدی غیر مدح او نخوان چیزی
که من از زیرکی ها زیره ها بردم به کرمانش

محمد سهرابی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران
غزل تا زبانش به آیات وا می شود
تلاوتگر سوره ی مرتضی می شود

دل کافری دور افتاده از اصل خویش
به وصف علی با خدا آشنا میشود

دلم را به دام کمند علی بسته ام
که اینگونه ازدام ذلت رها میشود

علی عین قران و قران ناطق بود
که منزل گه کعبه مولد سرا میشود

 نگو داستانی زمجنون که مجنون ترم
به ذکرش گل از غنچه عشق وا میشود

بنازم به این بزم شاهی گدا که منم
چو خاری به دامان یک گل سزا میشود

 گدا را چه حاجت به غیر علی روزدن
شهی که مسیح و یهودش گدا میشود

 به نام علی شد توسل به میدان اگر
به دستان موسی عصا اژدها میشود

ز شاگردی مکتبش خضر آمد برون
اگر در شب ظلمت او رهنما میشود

ازین سفره نان ونمک خورده فرزند گر
ابالفضل قدقامت کربلا میشود

 به میزان حب است و بغض از علی
اگر محشری در قیامت به پا میشود

حسین مرادی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۴
هم قافیه با باران

نگاه عاشقتان مملو از تحیر بود

که از صفات کمالی مدارتان پر بود


خدا نبودی و از بس شبیه او بودی

خدا برای من اینگونه در تصور بود


ببخش گر همه جا من تو را خدا خواندم

صفات لم یزلت در حد تواتر بود


شما بهانه ی کعبه شدی برای مطاف

وگرنه نان مکعب همیشه آجر بود


قبیله ای که به همچون تویی نمی نازید

خطاب آیه ی الهکم التکاثر بود


و آنکه شیعه ی عشق شما نشد یک عمر

بساط زندگیش مملو از تهجر بود


زلال ایه ی تطهیر حضرت چشمت

قلیل قیمت اگر یافت وصل بر کر بود


نجف مدار تمامی کهکشان ها شد

محاسبات نجومی همه تظاهر بود


نگین شاه اگر از عقیق و فیروزست

نگین عاشق حیدر نگینی از در بود


بیا زمدح کمالات خود معافم کن

نظر به جلوه ی مستانه ی طوافم کن


بدون حب شما عشق نابفرجام است

جوان نجف که نبیند جوان ناکام است


بیا ببر دل ما را حوالی گنبد

کبوترم و عروجم فقط از این بام است


علی امام من است و منم غلام علی

هزار جان گرامی فدای این نام است


مرا بکش که سخن را به کفر نندازم

که حکم کافر مرتد عشق اعدام است


به سجده آمده رستم از این همه هیبت

که مرد معرکه شیر دلیر اسلام است


مرا ببر به سوی وادی السلام خودت

نفس کشیدنم انگار رو به اتمام است


روایت است که گفتی : فمن یمت یرنی !

چه خوش برای محبانت این سرانجام است


بگیر جان مرا با نسیم ایوانت

که روز مرگ من از بهترین ایام است


طنین و لحن صدایت پر است از اعجاز

تو خطبه خواندی این حال زار همام است


همین که خطبه ز نهج البلاغه می خواندم

میان فرق کلام تو و خدا ماندم


چقدر پیش حضورت ستاره ها ماتند

و با وجود شما جمله رو به اسقاطند


اگر وجود تویی ما عدم تر از عدمیم

چنین که فلسفه ها در مقام اثباتند


و اینکه حضرت حیدر خدای عالم نیست

تمام حاصل یک عمر علم سقراطند


تو آنقدر وجناتت شبیه خالق بود

مدیحه ها همه در کفر باب افراطند


ز ذوالفقار شما دشمنان حذر دارند

میان معرکه با تو عجیب محتاطند


به خاک میرسد عمرو بن عبدود در رزم

که ضربه های شما بهترین آیاتند


اشاره می کنی اما به گونه ای دیگر

به چشم های یتیمی که ظرف حاجاتند


خوشا به حال یتیمان زیارتت کردند

مقربین خدا در صف ملاقاتند


دعا کنید برایم برایتان باشم

که شیعیان شما مظهر کراماتند


مدینه کوفه نجف مکه جای پای شماست

قدم گذار به چشمم که جای پای شماست


مجتبی کرمی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران
به طوف کعبه زنی پاک و محترم آمد
میان سینه ی او شعله های غم آمد

دخیل بست به دامان صاحب خانه
به سوی رکن یمانی دو سه قدم آمد

صدا زد ای که مرا میهمان خود کردی
بگیر روی مرا ، لحظه کرم آمد

همین که دلنگران شد خدا اجابت کرد
صدای اُدخُلی از داخل حرم آمد

قدم نهاد به عرشی ترین مکان و سپس
شکاف سینه ی بیت العتیق هم آمد

میان خانه چه ها شد کسی نمی داند
فقط سلام ملک بود دم به دم آمد

سکوت خلق شکست و پس از گذشت سه روز
زمان جلوه نمایی دلبرم آمد

میان صورت او هر چه نور منجلی است
همین بس است ز مدحش که نام او علی است

ز داغی لب ساقی خرابمان کردند
میان کوزه چهل شب شرابمان کردند

محک زدند به ناز نگار این دل را
برای ناز کشی انتخابمان کردند

قرار شد که دم مرگ روی او بینیم
به شوق وصل ، همه عمر عذابمان کردند

دعا شدیم و سحرها میان نخلستان
به سجده های علی مستجابمان کردند

ابوتراب کرم کرد و بین این همه خلق
مقابل قدم او ترابمان کردند

چو ذره ایم در این وادی و به نام علی
بلند مرتبه چون آفتابمان کردند

همیشه بیشتر از احتیاجمان دادند
همیشه با کرم خویش آبمان کردند

بداند عالم امکان که ما علی داریم
چه غم ز فتنه ایام تا علی داریم

میان بزم خراباتیان قراری نیست
به باده نوش که برهان عقل کاری نیست

تمام دلخوشی ما محبت علی است
ز هیچکس بجز آقا امید یاری نیست

کلیمِ طور نشین شاهد کلام من است
به پیشگاه علی سجده اختیاری نیست

قبولی همه اعمال با ولای علیست
به هر چه طاعت بی حـُبش اعتباری نیست

حرام باشد اگر رو به غیر او بزنیم
کریمتر ز علی هیچ سفره داری نیست

تمام نسل علی یذهبٌ مِن الـرَّجسند
به شأن و عزت این خاندان تباری نیست

مقابل حرمش آسمان کند تعظیم
به جز مقابل او جای خاکساری نیست

علی تجلی سبحان ربی الاعلاست
ثواب بردن نامش تبسم زهراست

ببین که هر چه پس پرده بود افشا شد
دلیل خلقت کون و مکان هویدا شد

برای اینکه کسی شک نیاورد بعداً
شکاف کعبه نیامد به هم معما شد

دعا کنید که امشب خدا خریدار است
دعا کنید که درهای آسمان وا شد

علیست آنکه جهان تحت اختیارش بود
ولی به زُهد و وَرَع بی نیاز دنیا شد

علیست آنکه زمان عروج هر سحرش
تمام عرض و سماوات پیش او پا شد

علیست آنکه به معراج پشت پرده نشست
انیس و هم نفس مصطفی در آنجا شد

علیست آنکه نشان تَـعبُّد محض است
فقط مقابل معبود قامتش تا شد

علیست آنکه به هر رقص ذوالفقار او
گره ز ابروی احمد به حمله ای وا شد

نرفته از درِ این خانه نا امید کسی
امور خانة این مرد دست زهرا شد

ز راه آمده حیدر ، همه قیام کنید
نهاده دست به سینه به او سلام کنید

دلم گرفته بهانه سلام شاه نجف
که قبله گاه دلم گشته بارگاه نجف

تمام صحن علی بوی فاطمه دارد
شمیم سیب بیاید میان راه نجف

صفای هر سحرش ، گریه بر غم زهراست
به گوش میرسد آرام سوز و آه نجف

قدم زده دل شب در میان نخلستان
امان ز کوفه و خون آبه های چاه نجف

قرار ما همه باب الرضا همان جایی
که سوی شاه خراسان بُوَد نگاه نجف

قسم به نم نم اشکم پس از اذان صبح
چقدر بوی حسین میدهد پگاه نجف

شب زیارتی شاه کربلا باشد
دلم هوائی آن صحن با صفا باشد

قاسم نعمتی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران
شانه می‌زد تا به گیسوی علی، بنت اسد
می‌شنید از هر سرِ مو: قل هو الله احد .

شانه می‌زد حلقه حلقه، شانه می‌زد مو به مو
مو به مو، توحید حق و حلقه حلقه، سِرّ هو .

مست شد از عطر جاری در هوای خانه‌اش
به چه عطری! خوش به حال شانه و دندانه‌اش .

شانه بر زلفش بزن بنت اسد! اما ببین
بین گیسویش، هزاران دل نریزد بر زمین .

مانده سر در آوریم از کار این گیسو، هنوز
از هزاران نکته‌ی باریک تر از مو، هنوز .

یا علی! دستان تو، کاری خدایی کرده است
عالمی را ﻟﻴﻠﺔ الزلفت، هوایی کرده است .

پیچ و تاب راه عشق، از پیچ و تاب زلف توست
ﻟﻴﻠﺔ القدر، آن هزارش، با حسابِ زلف توست .

آن صراطی را که گفت احمد، زِ مو نازک تر است
در معاد عاشقان، یک تار موی قنبر است .

تیغِ کج، شد عاشقانت را صراطَ المستقیم
یک دعا داریم، آن هم: «یا علی و یا عظیم» .

ساقیِ بزمِ «سَقاهُم رَبُّهُم» هستی، علی‌.
از همان روزی که پیمان، پایِ خُم بستی، علی

من نه آن اللهی‌ام، مولا ! نه این اللهی‌ام
جای من، امن است در ایمان، امین اللهی‌ام .

عاقلان در مکه گرمِ علم و آگاهی شدند
عاشقان وجه رب، سوی نجف راهی شدند .

می‌کشاند باز ما را عاشقی، سوی جنون
در هوایت، می‌شویم «السّابقونَ السّابقون» .

می‌شویم السابقون، در عشقِ تو مولا ! به صف
می‌شویم السابقون، از شوقِ ایوان نجف

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است
دوباره حال همه عاشقان تماشایی است

که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است
سفر حکایت یک اتفاق رویایی است

ببند بار سفر را که یار نزدیک است
طلوع صبح شب انتظار نزدیک است

ببین که قفل قفس را شکسته، می آیند
کبوتران حرم دسته دسته می آیند

چو موج از همه سو دلشکسته می آیند
غریب، از نفس افتاده، خسته می آیند

که باز بعد چهل شب، کنار او باشند
شبیه حضرت زینب کنار او باشند

تمام پشت سر جابر ابن عبدلله
چه عاشقانه قدم می زنند در این راه

از اشتیاق حرم راه می شود کوتاه
هر آنکه خواهد از این جام عشق، بسم الله

که این پیاده روی برترین عزاداری است
قسم به نور، که این ابتدای بیداری است
***
دوباره حال من و شعر می شود مبهم
دلی که دست خودم نیست می شود کم کم-

در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم
اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم-

«غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت»

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

در کنار آب هم قصد تیمم کرده‌اند
کعبه را دیدند اما قبله را گم کرده‌اند

مردم شهر خیانت چشم‌ها را بسته و
وعده وعده خویش را غرق توهم کرده‌اند

هیچ عصری متحد با هم نبودند و فقط
بر سر جنگیدن با تو تفاهم کرده‌اند

کوفه مکر دیگری دارد، خواص بی خواص
جای نامه با زبان خون تکلم کرده‌اند

عافیت اندیش‌هایی که چنان قاضی شریح
در جواب چشمک زرها، تبسم کرده‌اند

نیست اینجا قدر یک جو اعتقاد و اعتماد
تا خیال خام خود را رنگ گندم کرده‌اند

***
ماجرای کوچه و کوفه گره خورده به هم
دشمنان این مرتبه هم فکر هیزم کرده‌اند

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...

در حلقه‌ای از اشک پریشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...

شهری همه خواب و به لبت آیه‌ای از کهف
تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-

ماندیم جدا از تو، و با اشک گذشتیم
از هلهله‌ی کوچه و بازار به ناچار

سوگند به لب‌های تو صد بار شکستم
هر بار به یک علت و هر بار به ناچار

تو نیستی و ماندن من بی تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

تنها امام سامره تنها چه میکنی؟
در کاروان سرای گداها چه میکنی؟

دارم برای رنگِ تنت گریه میکنم...
پایِ نفس نفس زدنت گریه میکنم

باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟

باور کنیم شأن تورا رَد نکرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟

گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر ِتو از در و دیوار ریختند

مردِ خدا کجا و اینهمه تحقیر وایِ من
بزم شراب و آیه ی تطهیر وایِ من

هرچند بین ره بدنت را کشید و بُرد
دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد

باران نیزه، نیزه نصیب تنت نشد
دست کسی مزاحم پیراهنت نشد

این سینه ات مکان نشست کسی نشد
دیگر سر تو دست به دست کسی نشد

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران
السلام ای  خزینة الاسرار
السلام ای مدینة الابرار

 السلام ای عوالمُ الآیات
السلام ای جوامع الاخیار

 همه خلقند زیر چادر تو
در حقیقت تویی تویی ستار

 اختیار نبی است در دستت
مادری تو به احمد مختار

 چاکر درگهت چنان حمزه
نوکرت همچو جعفر طیار

 شجر طیبه تویی زهرا
تا ابد هستی ای شجر پربار

 مصطفایی ولی به قالب زن
هم به رفتار و نیز در گفتار

 طفل بیت تو سیدالشهدا
کودک توست سید الابرار

 هر که جان می دهد به یک نگهت
بایدش خواند افضلُ التُجّار

چمن کوچه باغ تو طوبی
خار کوی تو اَعظَمَ الاَشجار

 خادم خانه ی شما نقره
نقره ی تو زر تمام عیار

 نه فقط روز بلکه نیمه ی شب
بوده ای در قنوت مردم دار

 متخر از گدایی تو بلال
بهره مند از غلامی ات عمار

 باغ فردوس بی رخت پائیز
با رخ تو خزان، همیشه بهار

 در طلوع سه گانه ات هر روز
مرتضی داشت با خدا دیدار

 منکران فضیلتت ملحد
مشرکان کرامتت کفار

 نوکرانت همه اولی الالباب
چاکرانت همه اولی ابصار

 پدر و مادرم به قربانت
جان و مالم به مقدم تو نثار

 خون من فرش مقدمت ای دوست
روی من خاک درگهت ای یار

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

دوش قرص مه روی تو به یادم آمد

طلعت روی نکوی تو به یادم آمد

می گذشت از در مسجد نفس آلوده سگی

گذر خویش به کوی تو به یادم آمد

سائلی دامن خود را به رفویی می دوخت

دامن خویش به رفوی تو به یادم آمد

ذکر خیر تو شد و بال ملک گستردند

بوی اشک آمد و بوی تو به یادم آمد

بخت خود دیدم و کارم گره ی محکم خورد

گره های سر موی تو به یادم آمد

بسملی بال و پر خویش به خون می آلود

بین گودال وضوی تو به یادم آمد

می بریدند لب تشنه سر از حیوانی

بر سرم خاک، گلوی تو به یادم آمد

آتشی در دل شب جلوه نمایی می کرد

دختر سوخته موی تو به یادم آمد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

عاشق شدم دوباره سرم را بیاورید

بار گران در به درم را بیاورید

اصلاً سیاه شد که ز داغش شود سفید

ای قوم روضه خوان ، جگرم را بیاورید

اُولی ترم من از همه در گریه بر خودم

اوّل برای من خبرم را بیاورید

بال مگس گرفت ز سیمرغ ، حوصله

ای اهل گریه پلک ترم را بیاورید

من مست حُب شدم ، سخن از مستحب نگو

ای تاک ها ، بَرِ شجرم را بیاورید

دستم نمی رسد که بیفتم به پای او

ای اهل اوج ، بال و پرم را بیاورید

کاشی کنید حوض دو چشم مرا و بعد

هر شب برای من قمرم را بیاورید

نه خوانده می شود ، نه نوشته ، ولی بگو

تشدید گریه ی سحرم را بیاورید

هر «یا حسین» زخم جدیدی ست کهنه کار

آن کهنه ی جدیدترم را بیاورید

حالا که تا دیار تو ما را نمی برند

ما قلبمان شکست ، حرم را بیاورید

بر تربتم ز روضه ی اکبر زنید آب

و آن گه به مرقدم پسرم را بیاورید


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد

اول قدم آن است جگر داشته باشد

جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید

دیوانه محال است خطر داشته باشد

با ما جگری هست که دست دگران نیست

از جرات ما کیست خبر داشته باشد؟!

اینجا که حرام است پریدن ز لب بام

رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد

تیغ کرم تو بکند کار خودش را

هر چند گدای تو سپر داشته باشد

در فضل تو امید برای چه نبندم

جایی که شب امید سحر داشته باشد

چون شمع سحرگاه مرا کشته ی خود کن

حیف است که گریان تو سر داشته باشد

بگشای در سینه ی ما را به رخ خویش

شاید که دلم میل سفر داشته باشد

می گریم و امید که آن روز بیاید

بنیاد مرا سیل تو برداشته باشد

رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی

هرچند که خلق تو گهر داشته باشد

خورشید قیامت چه کند سوختگان را

در شعله کجا شعله اثر داشته باشد؟

ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد

ما حوصله ی صف کشی حشر نداریم

باید که جنان درب دگر داشته باشد

ما را به صف حشر معطل نکن ای دوست

هر چند که خود قند و شکر داشته باشد

دانی ز چه رو زر طلبیدم ز در تو

چون وقت گدا قیمت زر داشته باشد

ما  در تو گریزیم ز گرمای قیامت

مادر چو فراری ز پسر داشته باشد

جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود

هیهات که این خانه دو در داشته باشد

عدلش نرود زیر سوال آن شه حاکم

گر چند نفر را به نظر  داشته باشد

گفتی که بیایید ولی خلق نشستند

درد است که شه سائل کر داشته باشد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را
به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را

روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود
زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را

شاید ایام کهن سالی ما جلوه کنی
در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را

چه قدَر چلّه نشستیم و عزادار شدیم
چه قدَر شمع خریدیم و ندیدیم تو را

گاهی اندازه ی یک پرده فقط فاصله بود
پرده را نیز کشیدیم و ندیدیم تو را

سعی کردیم که شبی خواب ببینیم تو را
سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را

مدتی در پی تو رند و نظر باز شدیم
همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو را

فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است
از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را

لاقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم
تا بگوییم: رسیدیم و ندیدیم تو را...


کاظم بهمنی

۱ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
چه کسی گفته که از واقعه آگاه نبود؟ 
در دلش دغدغه ی پیچ و خم راه نبود
کیفیت مد نظر بود، نه کمیتِ کار
که بجز همت هفتاد و دو همراه نبود
در مصافِ غم و طوفانِ بلا اِستادن
کوه می خواست ! وَ در قوتِ صد کاه نبود
غصه این بود فقط:"حیف که یک جان دارم"
از فدا گشتن صدباره هم اکراه نبود
حسرتی بود اگر،حسرت جاماندن بود
سینه ی آینه ها را ردی از آه نبود
آه ! شش ماهه! پی جمله هل من ناصر
پاسخ هیچ کسی قدر تو جانکاه نبود
....
نیزه فهمید و نفهمید عدو از جهلش
که زمین جای درخشندگی ماه نبود

سید ایمان زعفرانچی
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

دجله هر شب هزار و یک قصه از نیستان سامرا دارد
مثل ما که هزار و یک سال است زائر غصه‌های سردابیم

بی‌ تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

آمدی بغض کوچه‌ها وا شد، اشکها قطره قطره دریا شد
با شما هر جزیره خضراء شد، در بهارت چه سبز و شادابیم

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

صحبت اگر به ساحت ام البنین کشد
بر شعر پرده غیرت روح الامین کشد

ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد

خاموش نیست شب چو ببیند ز شمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد !

تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد

آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گر چادر تو پای به اقصای چین کشد

ما را ز چشم های اباالفضل کن نگاه !
خاشاک منت از نظر ذره بین کشد

بر عزّتت بس است علی خواستگار توست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد

از آستین تو اسد الله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد

معنی خموش باش ! که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد

آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد

محمدسهرابی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۴
هم قافیه با باران

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی
چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۵۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران