هم‌قافیه با باران

۱۳ مطلب با موضوع «شاعران :: حافظ ایمانی ـ وحیده گرجی» ثبت شده است

بزن! ای زخمی بربط نواز ... ای چنگی ِمجنون
بزن تنبور دستت را ، بزن با زخمه‌ای پرخون
 
بزن! مستی خمارِ چشم‌های پر شراب توست
بزن! ساغر به ساغر بشکنم، تا دل خراب توست

بزن ای لولیِ لالا ... الا لیلی ... هلا لیلا ...
بزن در لیلة المستی به سیمِ سکرِ واویلا

الا ای پیش خوانِ روزها لیلانه‌خوانی کن!
الا ای پاس‌دارِ شب ، جنون را پاسبانی کن!

چراغ باده را زین پس بیا از پیش روشن کن !
به رقص آ خاک شوخورشیدرادرخویش روشن کن

به تن هویی بکش،تن را هوایی کن، مطنطن شو!
طنینِ عشق را سر ده... سرِ افتاده از تن شو!
 
بزن بر صورت دف ، واژه را ، سیلابِ سیلی را...
بزن ! نیلوفری شد ... بنگر و بنگار نیلی را !

بزن ! نیلوفری شد صورتم؛ دف شد، مشرّف شد
بزن! تشریفِ تو در دست‌های عاشقان دف شد

تو می آییّ و از رؤیا کسی انگار می آید
کسی؛ بیدار... امّا از سرِ صد دار می آید...

حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر می‌آورم لبیک یا زینب...»

این را که گفتی شوری افتاده‌ست در جانم
در اعتقادم... باورم... لبیک یا زینب...

عمری سرِ این سفره نانم داد و با خود گفت
در روضه‌هایش مادرم: لبیک یا زینب

هرچند دستم خالی خالی‌ست، می‌خوانم
تا ربنای آخرم: لبیک یا زینب

این شور عاشوراست در دل‌ها که می‌گوید:
«جانم فدای خواهرم، لبیک یا زینب»

تو با تفنگت رفتی و در معرکه خواندی:
«من نیز ابن الحیدرم! لبیک یا زینب!»

رفتی و گفتی اذن نزدیک است اما تا
لب تر نکرده رهبرم لبیک یا زینب!...

حالا که بی‌سر آمدی حک می‌کنم این را
بر پیکر انگشترم: «لبیک یا زینب»

شاید قلم روزی تفنگی شد که بنویسم
با خون میان دفترم: «لبیک یا زینب!»

وحیده گرجی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

اگر چشمت کنم چشمان شورم شکّرین از توست
اگر دستی ست ما را ، آستان و آستین از توست
 
کدامین رو به سویت نیست ای سو هم جهت با تو
که تو سمت وجودی تو ...  یسار از تو یمین از توست
 
صدا شقّ القمر شد با سرانگشت سکوت تو
به من الهام کن ای عشق ، وحی المرسلین از توست

سلیمان باد را طی کرد من طوفان حالم را
که تخت و بخت شاهان دوچشمم را نگین از توست
 
چرا مستت نباشم مستی ام دست خودم چون نیست ؟
همین که اینهمه مست آمدم پیشت ... همین از توست

نوا نو شد نوا از هق هق مستان به قه قه زد
حضور بارها در حال من روح الامین از توست​

کلام از کام شمسُ الحجّت تبریز می گویم
که کفر از دین و دین از کفر و کفر از دین و دین از توست

تمام دین من؛ سرمشق چشمان سیاه توست
یقین از دل برآید هم دل از تو هم یقین از توست

حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۲
هم قافیه با باران

شراب مى دهند هان! دو دست را سبو بگیر
دو دست را بلند کن بلند شو وضو بگیر

سبو وضو گرفته با شراب سرخ چشم تو
وضو گرفته با شراب ناب سرخ چشم تو

بیا و سرمه اى به سایه هاى پلک شب بکش
و سرخى انار را به لب بزن به لب بکش

عبیر و مشک و عود را سپند دانه دانه کن
چراغ داغ باغ را تجلى جوانه کن

طلوع دف شمس را به صبح من غزل بگو
دو بیت از شکر بخوان ! سه مصرع از عسل بگو

شکر به شرط شاهدى به بزم خسروان بده
اذان بگو بگوش گل ؛ گلاب زعفران بده

تمام شیشه ها به من هرآینه تورا، تورا...
در آینه حلول کن ! مرا به من نشان بده

عبا بکش به روى خمره هاى مست قونیه
شراب را نهان بخر نهان بخور نهان بده

فقط تویى هرآنچه در من است؛ آنچه در من است
هرآنچه در من است غیر تو به دیگران بده

به احترام نور او قیام کن قیام کن
در آسمان ترین زمین ستاره زد سلام کن

حافظ ایمانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۸
هم قافیه با باران

با تو من با بهار می رقصم
با گل و گلعذار می رقصم
 
در دلم چشمه های شیر وعسل
جای هر جویبار می رقصم
 
بوی باران و خاک می آید ...
آسمان را ببار ! می رقصم
 
آفتاب از طلوع من پر شد
روشن و آشکار می رقصم

شرق و غرب از وجود من پر وجد
از یمین تا یسار می رقصم
 
همچو سرو و سرور در بادم
با سپیدار و دار می رقصم
 
با دراویش بی سر و دستار ...
با شهان تاجدار...  می رقصم
 
دور زیبائی تو می چرخم
با نگاهِ نگار می رقصم
 
دست من نیست این جنون مستی
وه چه بی اختیار می رقصم

حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

سلطان فصل های جهان؛ پائیز
پائیز فصل قهقهه ی غم هاست
از شاعران بپرس
بگو پائیز
در چشم هایتان چه قَدَر زیباست!
پائیز فصل بوسه و لبخند است
فصلی که برگ بوسه زند بر خاک
فصل رها شدن ز اسارت هاست
لبخندی از به جاذبه افتادن
رقص شروع خویش ندیدن ها...
رقص فروتنانه ی آزادی...

پائیز؛
رنگین کمان عاطفه ی خاک است
جشن بلوغ رجعت هر برگی
با گونه های قرمز و نارنجی
قرمز؛ که رنگ شادترین لب هاست...
در پائیز
پرواز برگ هاست که می بینی!
لبخند مرگ هاست که می بینی!
پائیز
انتشار تبسم شد
پر رنگ شد
درون خودش گم شد...

حافظ ایمانى

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران

سر شاخه ای به باد اگر پیچید
احساس برگ ها ز درخت افتاد
یا نه
شاید درخت بود
از چشم برگ افتاد
این مرگ نیست برگ!
که آزادی ست
این باد نیست
آنکه تو را انداخت
این باد پیک خوش خبر شادی ست

حافظ_ایمانى

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

در باغچه جان رویید در باغ نشیمن کن
آئینه و قرآن را در طاقچه روشن کن
 
من بلبل دستانم از نغمه پرستانم
ساقی چمن و گل را دلباخته ی من کن
 
ای صورتی ات زیبا در گلبهی و گیلاس
این حس شکفتن را عریان شو و برتن کن
 
چشمان مرا بسته گیسوی مرا در باد
دستان مرا در رقص سیلی زن و دف زن کن

برخیز جهان نو شد انگور بده انگور
عیدی بده مستان را با عربده ایمن کن
        
ای طرز شکوفا ! هی ... ای دلبر رعنا ! هی ...
هی ها هی و هیها هی اخلاق فروتن کن

فارغ شده بستان از پر سوزی و سرسختی
وقت است به خوش وقتی ... بخت است به خوشبختی

در شاخه و بن بنگر بی جاذبه حاشا کن
رنگ گل حیرت را در باغ تماشا کن

هنگام سرودن شد گل بر سر گل می زن
عید و آمد و عید آمد برخیز و دهل می زن

احوال دلت احسن این حال مبارک باد
تقویم شروع عشق در سال مبارک باد


حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

تطاول می کند زلفت ، عجب خطی... عجب مویی...
چه سرمشق سکوتی ... سرمه در زیبای آهویی

چه گیسویی ، چه جعدی ، باد را حتی پریشان کرد
عجب هرم نگاهِ جاذب و جذّاب جادویی

چه مژگان کمانگیری... چه برق ِ تیر جانسوزی
چه محرابی... چه قوسی... هشتِ حالت دارِ ابرویی

عجب عطرِنفس هایت هوا را عود و عنبر کرد
عجب مُشکِ ختن زارِ صدایی ... لحنِ خوشبویی

چه حالِ مهربانی پشت لبخندِ مدام توست
عجب رفتار نیکویی... عجب خلقی عجب خویی

عسل انگور چشم توست چرخیدی می اش کردی
رطب لبهای حلوای تو شد از بس شکر رویی

غزل قول تو شد ... خط انحنای ذوالفقارت کرد
سخن فعل تو شد از بس که صدیق و ثناگویی


حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران
مزامیر ضمیرت را پری‌خوانان نمی خوانند
که امثال تو امثال غزل‌های سلیمانند

تو شاید احسن الحالی که حالت را نمی پرسند
تو شاید لیلة القدری که قدرت را نمی دانند

ولایات تو پر مکر است ما اما همین جاییم
مبادا راه ما را دلفریبانت نگردانند

کمانگیران چشمت از شکار مهر می آیند
غزل خوانان لب هایت اناجیل انارانند
 
خوش احوالند مستان در هوای چشم مست تو
گریزانند  هشیاران ز هشیاری گریزانند

گناه عشق را با کفر عقل خویش پوشیدند
که تا هستی خطاپوشان چشمت را نرنجانند
 
خبر داری خودت از مسجد الاقصا نقاط تو
هم آغوشانِ قاب قوس عشق تو رسولانند

که معراج تو از بام فلک بال ملک را سوخت
چه جانی تو که پیشت عاشقان جان در کف افشاندند
 
بیا تا در سماع نام تو کف ها به دف آیند
بیا تا نیستان در نیستی دستی بیفشانند

حافظ ایمانی
۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

چه خطّی می‌نویسد سرمه بر بادام طولانی

کتابت کن تماشا را به نستعلیق حیرانی


جلاجنگ سم اسبان، خراج چشمْ‌زخم تو

بگو چشمت کنند آهوسواران خراسانی


رسولان سرِ زلفت پریشانند از هرسو

به بعثت می‌رسد هر سوی این گیسو، پریشانی


چه سرخی می‌کند خنجرخرامی‌های رگ‌هایت

انارت را دو قسمت کن؛ شهید اوّل و ثانی


برقص ای آتشِ هندو دوات روی کاغذ را

که نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی


فراوان کرده حسنت رونق بازار حالم را

چه حالی دارد از حسن تو بازار فراوانی


سپاه سیب غلتید از طواف کعبه چشمت

که آسیب بلا را از مریدانت بگردانی


چه می‌گویم؟ نمی‌گویم؛ که خاموشند درویشان

که خاموشند هنگامی که تو انجیل می‌خوانی


سلامم را به دارآویز و در بگشا به تکفیرم

مسیحای جوانمرگ من از ترس مسلمانی


حافظ ایمانی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

بنفشه های دلم را بیا و رنگ کمان کن 

به هفت جلوه ی رنگین کمان مبارکمان کن


چهل حقیقت آبی...چهل حریر بنفشه

چهل قناری قرمز، ولی اسیر بنفشه


عرق به شبنم انگورهای تازه نشسته

کنار جقه ی گل بوته بی اجازه نشسته


علف ترنّم خرداد را بهانه گرفته

و بار بارش خورشید را به شانه گرفته


سکوت زنبق وحشی صدای درّه ی گیسو 

گلاب طرّه گره خورده روی ترّه ی گیسو




نگاه کن که ببینی شبیه هیچ شدم من 

دو مو ، دو تای مجعّد ، دو زلف پیچ شدم من 


ترانه پشت نگاهت ، غزلسرای لبم شد

و سرمه ریزی چشم تو آفتاب شبم شد


مرا به عشوه بخوان و بکش مرا به کرشمه

به عکس سیب صدایم در آب قرمز چشمه


به قطره های اناری که دانه دانه چکیده

به شاخه ای که از آن سبزی جوانه چکیده


برقص دورِطلوع ِ سپیدگاه ستاره !

به چرخ های فراوان، به دورهای دوباره...


به هلهله ، به هلاهل ، به گریه های مردّف

به شوکران عروسی ، به حجله های پر از دف 


بگو چگونه بنوشم تو را که ساغر عشقی ؟

تو حرف اوّل حسّی ، تو حرف آخر عشقی


حافظ ایمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۳
هم قافیه با باران

بر دارِ سری باش که سردار تو باشد

منصور کسی باش که بر دار تو باشد


این قوم، فروشنده ی زیبایی مصرند

پرهیز کن از هر که خریدار تو باشد


تا سایه به دنبال قدم های تو راهی است

بگذار که معشوق گرفتار تو باشد


آنقدر بگو عشق، بگو عشق، بگو عشق

تا مرگ مگر لحظه ی دیدار تو باشد


آن قدر بگو نیست شدم، نیست شدم، نیست

تا عکس تو در آینه انکار تو باشد


ارزان مفروش آینه را، خویش گران است

تا صورت تو رونق بازار تو باشد


دامن مکش از حلقه ی مجموع پرستی

هر چند که این تفرقه اجبار تو باشد


گفتند پرستشگر پریان جوان باش

باشد؛ نفس پیر، پرستار تو باشد


گفتم نفس پیر، دلیل سفرم شد

گفتند خدا یار و نگهدار تو باشد


حافظ ایمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران