آشفتهسریم؛ شانهی دوست کجاست؟
دیوانِ پر از ترانهی دوست کجاست؟
ای کاش که شاعری در این شهر غریب
میگفت به ما که خانهی دوست کجاست؟
سعید بیابانکی
آشفتهسریم؛ شانهی دوست کجاست؟
دیوانِ پر از ترانهی دوست کجاست؟
ای کاش که شاعری در این شهر غریب
میگفت به ما که خانهی دوست کجاست؟
سعید بیابانکی
آیینه روزگاری است گرد و غبار دارد
از بس گلایه و غم از روزگار دارد
هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است
این شهر تا بخواهید سنگ مزار دارد!
این آسمان بعید است بی روشنا بماند
از بس ستاره های دنباله دار دارد
غم های بی نهایت عشاق بی کفایت
من بی حساب دارم او بی شمار دارد
در عین سر به زیری سرمست و سربلند است
چون تاک هر که خانه بالای دار دارد
عشق اناری ام را از من ربود دارا
من عاشق انارم سارا انار دارد!
سعید بیابانکی
خوشا چو باغچه از بوی یاس سر رفتن
خوشا ترانه شدن بیصدا سفر رفتن
سری تکان بده بالی لبی دلی دستی
چرا که شرط ادب نیست بی خبر رفتن
چقدر خاطره ماندن به سینه ی دیوار؟
خوشا چو تیغ به مهمانی خطر رفتن
زمین هر آینه تیر و هوا هر آینه تار
خوشا به پای دویدن خوشا به سر رفتن
در این بسیط درندشت چون سپیداران
خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن
به جرم هم قدمی با صف کبوترها
خوشا به خاک نشستن کلاغ پر رفتن!
برو برو دل ناپخته کار کار تو نیست
به بزم می سر شب آمدن سحر رفتن
نه کار طبع من است این که کار چشم شماست
پی شکار مضامین تازه تر رفتن...
سعید بیابانکی
نوحه سازان امشبی را نینوا خوانی کنید
اندکی ما را بگریانید و بارانی کنید
امشب ما تا که طولانی شود، خورشید را
دست بسته پشت کوه قاف، زندانی کنید
تهمت خاموشی و دم سردی ما تا به چند
با چراغ زخم ها ما را چراغانی کنید
این چنین حیران به ما محمل نشینان منگرید
یادی از آن نی سواران بیابانی کنید
کاسه هاتان پر شدند از سکه های اشک و آه
ای پریشان روزها، کم کاسه گردانی کنید
ما همین محمل نشینان، آیه های پرپریم
ای مسلمانان، کمی با ما مسلمانی کنید
سینه های ما سراسر بی سروسامانی است
خلوت ما را پر از عمان سامانی کنید
سعید بیابانکی
چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون
تو را آیینه ها در بینهایت چشم در راهاند
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون
زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون
الا ای جمعهی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون
چه طرفی بستهای از حکمرانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون ...
سعید بیابانکی
ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر
ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر
در هجوم بغض ها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکست ناپذیر
شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر
فرش آستانه ات بوریایی از کرم
تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر
کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر
بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :
یا ببندی ام به سنگ یا بدوزی ام به تیر
دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر
لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند
رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...
سعید بیابانکی
از چشم هایت می روم آهو بچینم
یا نه چراغستانی از جادو بچینم
باید پی تکرار تو تا بی نهایت
آیینه ها را با تو رو در رو بچینم
فانوس های روشن دلتنگی ام را
تا کی در این دالان تو در تو بچینم؟
یا کوزه های تشنه کامم را شبانه
پُر مِی کنم پنهان و در پستو بچینم
کی می رسی از راه ای خورشید ای پیر
کز دست تو کشکول ها یاهو بچینم
کی می رسی تا من هزاران گوشه آواز
از مسجد آدینه تا خواجو بچینم
لب های شور من به هم می چسبد آرام
گر بوسهای شیرین از آن کندو بچینم
یک شب در این دالان قدم بگذار تا من
یک عمر نرگس بو کنم شب بو بچینم
امشب مهیا کن شراب و شعر حافظ
تا سفره ای رنگی برای او بچینم
سعید بیابانکی
با آمدنت، کمی بهروزم کردی
تابیدی و ماه شبفروزم کردی
هم سوخت دلم ز رفتنت، هم پدرم
با رفتن خود، دوگانهسوزم کردی
سعید بیابانکی
بهار بود و دلم فصل بی ترانگی اش
و درد در تن من گرم موریانگی اش
کسی نبود کسی لایق غم دل من
کسی که دل بسپارم به بیکرانگی اش
در انتظار قدومش انار دیده ی من
رسیده است به جشن هزاردانگی اش
مرا به خلوت صندوقخانه اش ببرید
رسیده است گمانم شراب خانگی اش
شبیه رد قدم های موج بر ساحل
به جای مانده بر این شانه ها زنانگی اش
نه من نه او نه شما ..شاعر این زمانه کسی است
که تکه پاره شود بغض های خانگی اش
سعید بیابانکی
کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
سعید بیابانکی
آن روزها که چــشم تو را کــم نداشتم
پیراهنی بــه رنگ مـحـرم نداشتم
هــرگز نمیســرودمت ای آبـیِ زلال
طبعی اگر به پاکی شبنم نداشتم
این روح شاعــرانة زیباپرست را
آن روزها کــه با تـو نــبودم، نداشتم
گر باز بود پنجرهام، رو بـه سوی تو
کــاری به کار مــردم عالـَـم نداشتم
باور کــن ای رفیـق اگـر دوریات نبود
میــلی به ایــن تغزّل پُرغـم نداشتم
دیشـــب کـسـی نبــود و برای گریستن
غــیر از صــفای آینه هـمدم نداشتم
عمری گذشـت و ساختهام بـا نداشتن
ای دل چه خوب بود تو را هم نداشتم!
سعید بیابانکی
تو می روی سر این شیشه باز خواهد شد
تو می روی شب ما هم دراز خواهد شد
ستاره می چکد از دست روشنت پیداست
که خاک پای تو مهر نماز خواهد شد
اگر به خانه من آمدی به جای چراغ
دو شیشه ناز بیاور نیاز خواهد شد
درخت توت تبر دید بید شد لرزید
خبر نداشت پس از مرگ ساز خواهد شد
درخت تاک هم از ابتدا نمی دانست
که سر به دار شود سرفراز خواهد شد
بگو سپیده بگوید به بامداد خمار
شرابخانه خورشید باز خواهد شد
سعید بیابانکی
فراز منبر نی قرص ماه می بینم
خدای من! نکند اشتباه می بینم؟
بتاب یوسف من! بوی گرگ می شنوم
بتاب، راه دراز است و چاه می بینم
نظاره می کنم از راه دور سرها را
جوان و پیر سفید و سیاه می بینم
به آیه های کتاب غمت که می نگرم
تمام را به «کدامین گناه...» می بینم
به احترام سرت سر به مهر می سایم
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم
سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان درآوردیم سعید بیابانکی
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوختهات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان درآوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بیخانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
شکست آینه و شمعدان ترک برداشت
خبر چه بود که نصف جهان ترک برداشت
خبر رسید به تالار کاخ هشت بهشت
غرور آینه ها ناگهان ترک برداشت
خبر شبانه به بازار قیصریه رسید
شکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشت
خبررسید هراسان به گوش مسجد شاه
صلات ظهر صدای اذان ترک برداشت
خبر چه بود که بغض غلیظ قلیان ها
شکست و خنده ی شاه جوان ترک برداشت
خبر دروغ نبود و درست بود و درشت
چنان که آینه ی آسمان ترک برداشت :
سی و سه پل وسط خاک ها و آجرها
به یاد تشنگی اصفهان ترک برداشت
سعید بیابانکی
چاهی بزن که گاهی، پشتک در آن توان زد
شعری بخوان که پوز نسل جوان توان زد
نه دزدگیر دارد، نه چفت و بست محکم
از این مغازه صد تا سطل گران توان زد
با سکه ها که بردی، دست ننه ت سپردی
یک باب گز فروشی در اصفهان توان زد
وقتی که تیمتان باخت، فوری بپر به میدان
آنجا بجز مربی، دروازه بان توان زد
بینندگانِ جان، هان! هان ای یکان یکان، هان!
در مَرغزار فرهنگ، هر شب دکان توان زد
مجری اگر سهیل و خواننده افتخاری است
با شعر و فال و آواز، صد کاروان توان زد
آنسان که ارده خوب در اردکان توان خورد
همشیره! شیره ناب، در زاهدان توان زد
آن هفته جشنواره است. من شک ندارم آنجا
مخ های بی شماری، از این و آن توان زد!
سعید بیابانکی