هم‌قافیه با باران

۷۹ مطلب با موضوع «شاعران :: سعید بیابانکی» ثبت شده است

اگر چه آینه ام، خانه در لجن دارم
مباد قسمت تان خانه ای که من دارم

تکان دهنده ترین شعرت ای رفیق، کجاست
بخوان بخوان، هوس زیر و رو شدن دارم

امید آمدنت را به ناامیدی داد
چه شکوه ها که از این کهنه پیرهن دارم

منی که با تن زخمی همیشه عریانم
ارادتی به شهیدان بی کفن دارم

"در اندرون من خسته دل ندانم کیست"
گمان کنم بتی از جنس خویشتن دارم

تبر به دست پدر بود، دست من خالی است
پدر خیال شکستن نداشت، من دارم

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

برما چه رفته است که دلمرده ایم ما
دل را به پای بوسی غم برده ایم ما

گل های زرد دسته به دسته شکفته اند
بر ما چه رفته است که پژمرده ایم ما

سبزیم اگرچه مثل سپیدارهای پیر
سهم کلاغ های سیه چرده ایم ما

شاید به قول شاعر لبخندهای تلخ
یک مشت خاطرات ترک خورده ایم ما

باور کنید هیچ دلی را در این جهان
 نشکسته ایم ما و نیازرده ایم ما

گفتی پناه می بری از بی کسی به چاه
ای بغض ناصبور! مگر مرده ایم ما؟!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۸:۱۵
هم قافیه با باران

ماه پشت شاخه ها بی احتیاط
مانده امشب روی دیوار حیاط

مادر از پشت درختان هراس
می رسد آرام با تشتی لباس

می چلاند خاطرات شسته را
شعرهای نارس نارسته را

خاطراتم مثل یک شعر بلند
پهن می ماند پریشان روی بند

یاد گلبانوی کاشی ها به خیر
یاد حوض و آب پاشی ها به خیر

دست هایش آشنا با آب ها
مهربان با کاسه ها بشقاب ها

امشب ای غم در دلم اتراق کن
خاطراتم را به او سنجاق کن

آن اهورای تماشایی کجاست
خسته ام عطر خوش چایی کجاست...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۵:۱۵
هم قافیه با باران

چشم تو را اگر چه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

از سرخیِ لبانِ تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردانِ ذوق و بهار آفریده اند

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شبِ تار آفریده اند

دستم نمی رسد به تو ای باغِ دوردست
از بس حصار پشت‌ِ حصار آفریده اند

این است نسبت تو و این روزگارِ یأس:
آیینه ای میانِ غبار آفریده اند...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

پنداشتم که باغ گلی  پرپر است او
دیدم که نه ...برادر من قیصر است او

هرکوچه باغ را که سرک می کشم هنوز
می بینم از تمام درختان سر است او

دیروز اگر برای شما شعر تر سرود
امروز هم بهانه ی چشم تر است او

یک عمر آبروی چمن بوده این درخت
امروز اگر خزان زده و لاغر است او

در خاک می تپد دل گرمش به یاد ما
چون آتش نهفته به خاکستر است او

اورا به آسمان بسپارید و بگذرید
مثل کبوتران حرم پرپر است او

گاهی زلال و نرم ...گهی تند و گاه تیز
تلفیق آب و آینه و خنجر است او

آرام آرمیده دراین حجم ترمه پوش
شاید به فکر یک غزل دیگراست او ...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران

بر ما چه رفته است که دل مرده ایم ما
دل را به میهمانی غم برده ایم ما

گل ها ی زرد دسته به دسته شکفته اند
بر ما چه رفته است که پژمرده ایم ما

سبزیم اگرچه مثل سپیدارهای پیر
سهم کلاغ های سیه چرده ایم ما

شاید به قول شاعر لبخندهای تلخ
یک مشت خاطرات ترک خورده ایم ما

باور کنید هیچ دلی را در این جهان
نشکسته ایم ما و نیازرده ایم ما

گفتی پناه می بر ی از بی کسی به چاه
ای بغض ناصبور مگر مرده ایم ما ؟

سعید بیابانکی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران
شبی دراز شبی خالی از سپیده منم
طلوع تلخ غروبی به خون تپیده منم

پی نظاره‌ات ای یوسف سرا پا حُسن
کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم

«کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن»
خیال می کنم آن گنگِ خوابدیده منم

کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی
کسی که از همه زخم زبان شنیده منم

خوشا به حال تو ای سرو رُسته بر سر نی
نگاه کن منم این بید قد خمیده...منم

فتاده آتش غم بر دوازده بندم
غزل تویی و سرآغاز این قصیده منم

اگر به کوره‌ی داغ تو سوختم خوش باش
غمت مباد که شمشیر آبدیده منم
 
خوشا به حال تو این ره به پای می‌پویی
کسی که این همه ره را به سر دویده منم....

سعید بیابانکی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران

کیست این؟ آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
 
نیزه نیزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خیمه خیمه دود با او
 
ای نسیم! آهسته پا بگذار سوی خیمه گاهش
گوش کن؛ انگار نجوا می کند معبود با او
 
هرکه امشب تشنگی را یک سحر طاقت بیارد،
می گذارد پا به یک دریای نامحدود با او
 
همرهان بار سفر بر بسته اند انگار و تنها
تشنگی مانده ست در این ظهر قیراندود با او
 
از چه ـ ای غم!ـ قصّه ی تنهایی اش را می نگاری؟
او که صدها کهکشان داغ مکرّر بود با او
 
صبح فردا، کوهساران شاهد میلاد اویند
سرخی هفتاد  و یک خورشید خون آلود با او

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران
برپا شده است در دل من خیمه ی غمی
جانم چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیل اشک خانه بناکرده ام ولی
این بیت سُست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دسته ی زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوف منظّمی

می خوانی ام به حُکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی ...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
هم قافیه با باران

قفل است لبم،کلید می خواهم و نیست
حال غزلی جدید می خواهم و نیست

تا پشت کنم به راه و رسم شهدا
یک کوچه ی بی شهید می خواهم و نیست...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان
ره می سپرد تشنه و خسته
شاعر قدم زنان و پریشان

شاعر میان قحطی مضمون
گویا رسیده بود به بن بست
یخچال آب سرد به او داد
یک کاسه ی طلایی و یک دست

سر زد میان آینه ی آب
یک صید دست و پازده در خون
یک کشتی نشسته به صحرا
یک کشته ی فتاده به هامون

گل کرد یک تغزل خونین
مثل عطش میان دو لب هاش
آن کاسه ی طلایی .... یک دست
شد آفتاب روشن شب هاش

ره می سپرد تشنه تر از پیش
شاعر میان نم نم باران
یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۶
هم قافیه با باران

آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم
وین شب خاموش را سرشار از پروین کنم

سکۀ ماهی کف دستم گذار ای روزگار
تا که من فکری به حال این شب مسکین کنم

گم شدم در شهر تودرتوی شب، تا خواستم
دست در آن زلف پیچاپیچ چین در چین کنم

بچه مرشد چوب نقل قصه‌های من کجاست
تا که خون‌ها در دل این پردۀ چرمین کنم

شاه‌بیت آتشین لب واکن از هم تا که من
چون غزل آغوش بگشایم، تو را تضمین کنم

جرعه‌ای از بوی زلفِ شمس در جانم بریز
تا که این طبع سراپا تلخ را شیرین کنم

پای‌کوبان راهی بازار زرکوبان شوم
چرخ چرخان یاد مولانا جلال‌الدین کنم

در سماعی آتشین، در آسمانی از دعا
دست‌های تشنه‌حالم را پر از آمین کنم

این دل صدپاره گر لختی به من فرصت دهد
وصله‌ای هم خرج این پیراهن خونین کنم

شعر دارم، شعر ناب و نور دارم، نور محض
آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران
دور تا دور حوض خانه ما
پوکه های گلوله گل داده است
پوکه های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده است

عید آن سال ،حوض خانه ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه های گلوله گلدان شد

پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم روی جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهش ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش ها

روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود ....

سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

دور تا دور حوض خانه ی ما
پوکه های گلوله گل داده است
پوکه های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده است

عید آن سال ،حوض خانه ی ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه های گلوله گلدان شد
 
پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم کنج جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهش ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش ها

روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود ....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

ای شعرِ من از نم نم آواز دو چشمت
آغاز سخن بسته به آغاز دو چشمت

آمیزه ای از شعر تر حافظ و سعدی ست
این فتنهٔ خاموش به شیراز دو چشمت

تار است مفاهیم پریشان دو زلفت
ناب است مضامین غزلساز دو چشمت

در دیدهٔ ناباور من این همه آشوب
یا از دو لبت، یا دهنت، یا ز دو چشمت

عمری ست که رندان جهان خانه به دوش اند
از حاد‌ثهٔ خانه برانداز دو چشمت...

سعیدبیابانکی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۳۳
هم قافیه با باران

چمدان های خسته سنگین اند
سالن انتظار،سنگین تر
مثل دیشب نگاه ها ابری است
پشت شیشه پرنده ها پرپر

چشمه ای اشک و شور در چشمم
کاسه ای آب و دانه در دستم
با چه شوقی به قصد دیدن تو
بار و بندیل خویش را بستم


با خود آورده بود یک دل تنگ
تا ببارد شبانه یک دل سیر
برف بارید و آن شب برفی
شد زمینگیر این پرنده ی پیر

ای عزیزی که آهوان غریب
می گذارند سر به زانویت
چه کنم با نیاز این همه نذر
من محروم مانده از کویت

گیرم امشب برای اهل محل
ابرها را بهانه آوردم
من نالایق زیارت تو
با چه رویی به خانه برگردم....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

️سلام ای غریب غریبان سلام !
سلام ای طبیب طبیبان سلام !

️الا ماهتاب شبستان توس
️الا حضرت نور! شمس الشموس

️غریبم من از راه دور آمدم
️به دنبال یک جرعه نور آمدم

️شبم ، آه یک جرعه ماهم بده
️پناهی ندارم پناهم بده

️ببخشا اگر دور و دیر آمدم
️جوان بودم ، امروز پیر آمدم

️منم زائری خام و بی ادعا
️کبوتر کبوتر کبوتر دعا

️اگر مست و مسرور و شاد آمدم
️من از سمت باب الجواد آمدم

️من از عطر نامت بهاری شدم
️تو را دیدم آیینه کاری شدم

️تواین خاک را رنگ و بوداده ای
️به ایران من آبرو داده ای

️ببخشای این عاشق ساده را
️ببخشای این روستا زاده را

️تو را دیدم و روشنایی شدم
️علی ابن موسی الرضایی شدم...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

چون غنچه ی لب دوخته دارم دل تنگی
افتاده ام افسوس به دام دل سنگی

در راه توام ، آینه ی چشم به راهی
در کوی توام،پنجره ی گوش به زنگی

زیباتر و بالاتر و رعناتر از اویی
بر بام تو ای ماه ! کمین کرده پلنگی

یک روز اگر سادگی ات ورد زبان بود
می بینمت ای آینه هر روز به رنگی

مات رخ ماه توام افسوس که دستی
در برکه ی آرامشم انداخته سنگی

ناگفته و نا خوانده غزل دارم و آواز
با قافله ی مرگ بگویید درنگی...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۹
هم قافیه با باران
در آرزوی رویت ماه تمامی
شامی به صبحی می برم صبحی به شامی

هر شب به قصد توبه کردن ، می نخوردن
جامی به سنگی می زنم سنگی به جامی

دستی به جنت دارم و پایی به دوزخ
نان حلالی دارم و آب حرامی

یک روز می بینی جز این چیزی نداری
عمر تمامی حرف های ناتمامی

در عشق اگر مجنون صحراگرد باشی
یک باره از ره می رسد ابن السلامی

با بوسه ای بستی دهانم را در این بیت
به به چه پایانی عجب حسن ختامی...!

سعید بیابانکی
۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

رفته بودم چند روزی ـ جایتان خالی ـ پکن
لای یک ملیارد و صد ملیون و اندی مرد و زن
 
این زبان چینیان، آن قدرها هم سخت نیست
فی المثل «چی چانگ چی چون چانگ» یعنی نسترن
 
جزوه ی آموزش چینی خریدم صد دلار
بود وزن خالصش نزدیک هفتاد و دو من
 
خطّ تولیدی مجهّز دیدم از اقسام عطر
یک به یک در شیشه تُف می کرد آهوی ختن
 
خطّ تولید ترقّه را به را و فِرت و فِرت
اندکی رفتم جلو، دیدم خطرناکه حسن!
 
نیمه شب رفتم به قبرستان چینی ها که بود
کارگاهِ جانماز و خطِّ تولید کفن
 
یک زن چینی میان کوچه افتاد و شکست
این هم اوصاف زنان چینی نازک بدن
 
چینیان خیلی غذاهای عجیبی می خورند
هم خورشت قورباغه، هم خوراک کرگدن
 
شغل های پُر درآمد هم در آنجا جالب است
مایه داری دیدم آنجا، بود چینی بند زن
 
بنده با صنعت گری گفتم که جنست بُنجل است
گفت با من: گر تو بهتر می زنی، بستان بزن
 
مثل چینی، می شود خرد و خمیر و ریز ریز
ریز علی، خود را بیندازد اگر لای تِرن
 
یک شب آنجا بنده دیدم رونمایی می کنند
خطِّ تولید دماغ و خطِّ تولید دهن
 
سال دیگر هم هنرمندان چینی می رسند؛
سعدی و تاج و کمال الملک و بهزاد و شوپن!
 
حال می کردند آنجا چینیانِ بی حجاب
هر چه گشتم من ندیدم خودرویی هم نامِ وَن
 
واقعاً این چینیانِ تیز، خیلی خبره اند
خبره در اجناس بُنجل را به ما انداختن
 
روز اوّل خامه را دادند جای چسبِ چوب
روز دوم دستشویی را به جای رخت کن
 
هر چه در خانه ست را یک روز از دَم بشمرید
چند در صد کار ایران است بالا غیرتاً؟
 
با تو اَم! حالا که من برگشته ام، نسبت به قبل
صد برابر بیشتر تر دوستت دارم، وطن!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران