هم‌قافیه با باران

۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: سیروس بداغی ـ محمود شبستری» ثبت شده است

ای دین من کلام تو یا باقرالعلوم
ای بی کران مقام تو یا باقرالعلوم

احمد که جانِ ما همه قربان مکتبش
داد همچنان سلامِ تو یا باقرالعلوم

صد چون مسیح و صد چو خلیل ای امام عشق
پاشَـد به احترام تو یا باقرالعلوم

ما شیعه گشته ایم و غلامان بر درت
از لطف مستدام تو یا باقرالعلوم

بالله که بوده حرف تمامیِّ دشمنان
"شرمنده از مرام تو یا باقرالعلوم"

در این زمان که دل نشود بیتِ عاشقان
افتاده دل به دام تو یا باقرالعلوم

با دست با کرامتت ای نجلِ مصطفی
قلبم شده ست رام تو یا باقرالعلوم

در شامِ پر کشیدنت ای مرد با وقار
دل پر کشد ز بام تو یا باقرالعلوم

در بین روضه ها چه بگویم...امان ز شام
نالان شدم ز شام تو یا باقرالعلوم

از شمر بی حیا و ز خولی و حرمله
بهتر بود هشام تو ...یا باقرالعلوم

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران
خیلی سخته دل بدی ولی بهت بها ندن 
بری با صفا بشی ولی بهت صفا ندن

سختیش اینجاس که دو ماه روضه و ماتم بگیری
آخرش تو اربعین بهت یه کربلا ندن

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران
اینکه رازِ دوست را یک دم ندانی مشکل است
تا قیامت از رفیقان جا بمانی مشکل است

نیست مشکل توبه کردن وقتِ پیری شک مکن
توبه کردن جانِ من در نوجوانی مشکل است

مرگ حق باشد که ما را میبرد در نزدِ یار
 دستِ خالی رفتن از این دارِ فانی مشکل است

جز درت هرگز نکوبم من در این دنیا دری
از درت گر لحظه ای  ما را برانی مشکل است

یک حرم مهمان بفرما جمعِ ما  را اربعین
ای خدا بی کربلا  این زندگانی مشکل است

اشک وقتی میرسد تا کوی دلبر میروم
گر نباشد اشکِ نم نم روضه خوانی مشکل است

چوبِ خود بردار این دندانِ  بابایِ من است
با سری بر روی نی نامهربانی مشکل  است


سیروس بداغی
۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
 صورتت چون قرص ماه و چادرت چون آسمان

قرص مَـه را آسمان تیره زیبا می کند

سیروس بداغی
۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران
خوش درخشیدن در این ویران نمی آید به ما
عشقِ ناشی گشته از  ایمان نمی آید به ما 

او گُــنه بخشید و ما همواره شیطانی شدیم
گفته بودم جانِ من  غُفران نمی آید به ما

درد را وقتی مداوا میکنی غافل تریم 
درد روزی کن خدا ... درمان نمی اید به ما

خواستیم عارف شویم اما چو بی دینان شدیم
پُشتِ خود بر قبله کُن عرفان نمی آید به ما

پاک بودیم و به ناپاکان بسی تهمت زدیم
پاک بودن در چنین  دوران نمی آید به ما

خنده هامان تیرِ  مسمومند و خلقُ اللّه هدف
خنده بس کن صورتی  خندان نمی آید به ما

زیر باران سهمِ  ما آشفتگی باشد مدام
عاشقی در زیرِ این باران نمی آید به ما

گر دهد ما را کسی تعریف، غافل میشویم
لطفی از سویِ هواداران نمی آید به ما

رفته ای تا غیبتت ما را کمی آدم کند
جانِ بابایت بیا هِــجـران نمی آید به ما

سیروس بداغی
۱ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

اربابِ من هر روز و شب، من را تماشا میکند
با پستی ام با زشتی ام، دائم مدارا میکند

این جامِ تلخِ زندگی چون زهر کرده کامِ من
گر پرده بگشاید ز رُخ آن را گوارا میکند

آه می کشد هر دم ز دل چون بنگرد این توشه ام
آخر مرا در دیده اش این توشه رسوا میکند

خواهد اگر نفرین کند کون و مکان پاشد زِ هم
اما ز نفرین و بلا همواره پروا میکند

من غرقِ در موج گناه او غرقِ در ذاتِ خدا
اما گناهانِ مرا یکباره حاشا میکند

گفتم به دل آزاده شو دیگر ندارم تابِ غم
اما ز إقبالِ بدم امروز و فردا میکند

گر خواجه آید از سفر عالم گلستان میشود
این باغِ زرد و مرده را از دم شکوفا میکند

زیباست بهر عاشقان ، دیدار مولا از وفا
چون قبرِ زهرا مادرش الساعة پیدا میکند

آقای ما وقتی رسد بیند بقیع روزِ خوشی
زیرا برای اهلِ غم گنبد محیّا میکند

زنده شود قلب بشر با هر کلامش تا ابد
چون حضرت موعودِ ما کارِ مسیحا میکند


 سیروس بداغی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران
شنیدم داده  پیغامی اوباما
که باشد نطقِ او همواره بیجا

بگفتا مسلمین را جمله تبریک
شوید ای روزه داران شاد از این عید

شود تا عیدِ  حق همواره تجلیل
مدارس را  بسازم  بنده  تعطیل 

اوباما این نِفاقت بی بدیل است
همین حرفت به این حرفم دلیل است

کدامین را کنم الساعه باور
پیامت را...و یا اطفالِ پر پر؟

به زیر چکمه هایت روزه داران
ز غزه تا یمن تا شامِ  ویران

به همراهِ رژیمی  پست  و  ملعون
کشیدی روزه داران را تو در خون

پدید آورده ای "داعش" به دوران
تعرض تا کند بر روزه داران

به خاک و خون کشیدی مسلمین را
بکشتی دم به دم یارانِ دین را

به جای عرض تبریک و تهیت
بیا یک دم بکش دست از جنایت 

خلاصه میکنم حرفم کنون من
که تا زودی رسد در دستِ دشمن

که ای دشمن پیامِ ما چنین است
که آمریکا چو شیطانِ لعین است


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران
عیدِ صیام... آمده یاران صفا کنید
با چشمِ  دل  جمالِ  خدا را نگاه کنید

من خاکِ پایتان شوم ای اهلِ معرفت
گر در قنوتِ خود ، دلِ ما را دعا کنید


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
چِقَدَر زود ببین ماهِ خدا آمد و رفت
مَـــهِ عُشاقِ علی ماهِ صفا آمد و رفت

مهِ جوشن مهِ الغوث ، مهِ خوب خدا
مهِ  آواره دلان  ماهِ دعا آمد و رفت

دستمان پر شده از روزیِ در وقتِ سحر
حیف شد ماهِ کرم  ماهِ عطا آمد و رفت

تا که ما عاشق و دلداده ی حیدر بشویم
بهرِ مولایِ جهان ماهِ عزا آمد و رفت 

یادِ شب های مناجات و دعا می افتم
آن زمانی که  گدا پشت گدا آمد و رفت

یک نفر در شبِ  قدری که بودسرِّ خدا
گوشه ی مسجد ما بهر شفا آمد و رفت

گفت سائل به من از مهر و وفا حرفِ دلش
گفت افسوس که این ماهِ سخا آمد و رفت

هر کسی خاطره ای دارد از این ماهِ خدا
چقدر خاطره ها  خاطرِ  ما  آمد و رفت

کربلایی شده اند عده ای  از فیضِ سحر
علتِ رفتنِ  تا کرب و بلا آمد و رفت

سخن از کرب و بلا شد دلم آتش بگرفت
 نیزه ای  عصر عطش سوی شما آمد و رفت

آسمان گریه ی خون کرده  به حق وقتی دید
اسب بر روی تنِ خونِ خدا آمد و رفت

کربلا قطعه ای از جنتِ اعلای خداست
خوش به حالش که در این صحن و سرا آمد و رفت

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
غرق بودم من به دریای گنه ناگه ز راه
یکصد و هفتاد و اندی منجی از دریا رسید

دست خود را داده بودم من به دست اهرمن
تا نگردم بی پناه دستانی از  بالا رسید

سیروس بداغی
۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۲
هم قافیه با باران
شکر خدا یک ماهِ دیگر روزه دارم
یک ماهِ دیگر روزه داری بی قرارم

تا که بیاید ماهِ رحمت ماهِ توبه
یک سال دارم روزها را میشمارم

من غرقِ در موج بدی اما تو یا رب
گفتی بیا یک ماهِ دیگر در کنارم

مهمان نمودی از کرم من را و لیکن
جز معصیت بر درگهت چیزی ندارم

هر جا که من رو میکنم مولا تو هستی
من سوی تو دائم در حرکت در فرارم

کاری کن از غفلت رهایی یابم ای دوست
چون سالها بر دردِ این غفلت دچارم

آری نمیبینم تو را در وقتِ عصیان
وقتی که من یک آینه پر از غبارم

حالم از این دنیا از این عالم گرفته
رحمی کن امشب ای خدا بر حالِ زارم

رحمی نما من را رها کن از بدی ها
اشکی بِده تا بر  بدی هایم   ببارم

آری  بَــدم اما به قرآنِ  تو سوگند
من شاهِ بی غسل و کفن را دوست دارم

یعنی شود من یک سحر یا رب در این ماه
ســـر  رویِ  دامانِ  گلِ  نرگس  گذارم؟

گوید «بداغی»این سخن تا روزِ محشر
شادم که از جان بر کفانِ هشت و چارم

سیروس بداغی
۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران
عاقبت چشم گدا لایقِ  دیدار نشد
جز غم دوریِ تان حاصلِ  بیمار  نشد

سحری از طرفِ  کوچه ی ما بگذشتی
حیف این دیده ی ماتم زده بیدار نشد

باز هم بغض من و جمعه ی دلگیر شما
باز هم جمعه و قلبی که خریدار نشد

سالها منتظر سیصد و اندی مردی
من بمیرم که دگر بار  کسی یار نشد

بی سبب نیست که تنها شده ای آقا جان
چون بشر  در رهتان  بنده ی دادار نشد

من نخواهم دگر این چشمِ گنه کارم  را
به چه کارم  که دمی لایقِ رخسار نشد

همه دم خونِ  دل از این دل غمدیده خورم
بشکند دل که  دمی محرم اسرار نشد

نیست تقصیر تو گر این دل من را نخری
بر سر کوی تو چون زار و گرفتار نشد

خواب دیدم که به گوشم همه دم میگفتی 
هر چه گشتیم... یکی یارِ  وفادار  نشد

این همه مدعیِ  عشق من و مادر من
در عمل هیچ کسی مونس و غمخوار نشد

نیست از دین نبی بین شما جز سخنی
هیچ کس رهروِ  آن احمد مختار نشد

او که دم می زند از بابِ غریبم همه دم
محرمِ رازِ علی حیدر کرار نشد

بهتر از یوسفم و راهیِ  بازار شدم 
احدی  بهر رُخم  راهیِ بازار نشد

سالها بابت این حجمِ گناهانِ  شما
جاده ی غیبت این غمزده هموار نشد

گفته بودم که دعا بهرِ فرج بنمایید
بر دعاهای فرج بهرِ من اصرار نشد

گفته بودم نشوید از منِ دلداده جدا
حاصل دوریِ تان جز غم و زنگار نشد

اشکِ خجلت ز دو چشمان (بداغی) جاریست
که ز دنیای دنی ،  کَنده و بیزار نشد

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران
کم  کم  هلالِ  ماهِ  خدا می رسد ز  راه

اوقاتِ نابِ  اهلِ بکاء می رسد ز راه

مهمان کند خدا همگان را به سفره اش

وقتی که ماهِ  جود و سخا  میرسد ز راه

گُل میکند  به لب همه  دم  ذکر  یا علی

زیرا بهارِ  اهلِ دعا می رسد ز  راه

ماهِ  مجیر و جوشن و شب های عاشقی

ماهِ  جنون  و ماهِ  صفا  میرسد  زِ  راه

دستت دراز کن چو گدا سمتِ سفره اش

وقتی گدا به پشتِ  گدا  میرسد  ز راه

امضا کند خدا گذر از  نار  دم  به دم

چون ماهِ توبه ، ماهِ عطا میرسد ز راه

وقتی که ماهِ خوبِ خدا رو کند به ما 

فرصت برای ترکِ  گناه  میرسد ز  راه

معلوم میشود که عزیزی به نزدِ حق

وقتی بلا به پشت بلا می رسد ز راه

هر لحظه اش عبادت و هر ساعتش نکو

اوقاتِ سر به سر چو طلا  میرسد ز راه

پُر  میشود فضای دل از عطر عاشقی

 لَا  تَقْنَطو بر  اهلِ خطا میرسد  ز راه

بس کن دگر گناه که گناه سد عاشقی است

الطافِ عاشقانه  جدا میرسد ز راه

میترسم از گناه و امیدم به رحمتش

وقتی که ماهِ خوف و رجا میرسد ز راه

ماهِ غمِ  علی شهِ لولاک میرسد

یعنی که ماهِ اشک و عزا می رسد ز راه

افطار گر کنی همه دم یادِ لعلِ او

الطافِ  سیّدالشهدا می رسد ز راه

گر خوب بندگی کنی ای دل به هر صباح

توفیقِ طوفِ کرب و بلا  میرسد  ز راه

وقتی به یادِ کرب و بلا بغض میکنی

صدها ملک ز ارض  و سما میرسد ز راه

دنیا شود بهشتِ  برین شک نکن دمی

وقتی قدومِ  شاهِ وفا می رسد ز راه

«عَجِلْ عَلی ظُهُور وَلِیّک » خدای من

پس کی ز کعبه صاحبِ ما میرسد ز راه؟

از آتشت هماره " بداغی " شود رها

چون شاهِ  دین به روز جزا می رسد ز راه

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران
امِ ابیها نظری کن به ما
جانِ  علی پادشهِ لا فتی
جز تو نباشد به لبم زمزمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

کوثر قرآن تو شدی از ازل
حبِ شما معنیِ خیر العمل
با تو نباشد به دلم واهمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

با قَدمت خانه پر از نور شد
دشمن دون با قَدمت کور شد 
دست به دامان شما ما همه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه 

جان به فدای رهِ نورانی ات
دین بود از خطبه ی طوفانی ات
می دهد عشقت به غمم خاتمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

نوکر دربارِ شما جبرئیل
عاشقتان موسِی و صد چون خلیل
عرش شود با نِگهت قائمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

یک نگهت کارِ سلیمان کند
چادرتان گَبر مسلمان کند
نامِ شما ذکرِ شهِ علقمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

ز چه دنبال تماشای خدا میگردی

نظری رو  به  علی کن که علی وجهِ خداست

بی علی صوم و صلاتت همگی نقشِ بر آب
شرط توحید علی باشد و جز او به فناست

مرده را زنده کند با نگهی شیرِ خدا
این غلو نیست علی مردِ مسیحا نفساست

کعبه بگرفته اگر حرمت و شأنی زٍ ازل 
ز قدم های علی خواجه ی عرفانیِ ماست

ز چه نالانی و از درد به خود میپیچی
مدحِ مولا بنما مدحِ علی رازِ شفاست

آن چنان جلوه  نموده است خدا در حیدر
من ندانم که علی بنده بُوَد یا که خداست

قلمم آب شد از حسرت و خجلت به خدا
چه بگویم ز علی زان که علی  فوق ثناست

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران
خنده بر هر درد بی درمان دواست
این سخن از بیخ و بن حرفی خطاست

خنده خود درد است و کانونِ بلا
چشم گریان چشمه ی فیضِ خداست

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
هم قافیه با باران
در انتهایِ خیابان خودش خودش را کشت
به وقتِ بارشِ باران خودش خودش را کشت

و ناله کرد شبی از فراق و غصه ی هجر 
چو دور شد زِ  نیستان  خودش خودش را کشت

دلش گرفت ز دنیا ز دستِ باورِ  خویش 
و پاره پاره گریبان خودش خودش را کشت

تصورش چقدر رنج میدهد ما را
که پیشِ دیده ی یاران خودش خودش را کشت

دمی ندید جمال از خدا و راهِ  رسول
گذاشت سر به بیابان خودش خودش را کشت

دلا نخور تو فریبِ عوامِ  سطحی فکر
به حکمِ آیه ی قرآن خودش خودش را کشت

و آخرین سخنش خوب یادِ من مانده
که گفت مردِ پریشان خودش خودش را کشت

سیروس بداغی
۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران
باید کمی  برای خدا  دست و پا زنم 
امشب جدا زِ بندِ هَوی دست و پا زنم

دردی است دردِ غفلت و دردی است شیطنت
باید که بعدِ ترکِ گناه دست و پا زنم

تا از جهان بریده شود  قلبِ من دمی
باید که همچو اهلِ فنا دست و پا زنم

عمری دویدم  و نرسیدم به نزدِ  یار
باید ز غیر ،گشته جدا دست و پا زنم

پر ادعا و توشه ی خالی به دوشِ  من
امشب به سبکِ اهل خفا دست و پا زنم

چشمانِ زخمی اش به خیام خیره میشود
با  یادِ  سیدالشهدا  دست  و  پا زنم

فرقش شکست ساقی و مشکش زمین نخورد
باید به رسمِ  اهلِ  وفا  دست و  پا زنم

بر لب دعا و ترکِشِ  داغی به سینه اش
آیا شود میانِ دعا دست و پا زنم؟

دیدم شهید را  که به خون دست و پا زند
یعنی شود چونان شهدا دست و پا زنم؟


سیروس بداغی
۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۹
هم قافیه با باران
تا آخر خط پای تو ای عشق بمانیم
فرمانده تویی قدر تو را خوب بدانیم

با امر تو ما ملت جاوید و سر افراز
با دولتیان همدل و هم نیک زبانیم

سیروس بداغی
۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران
دولت و ملت کنارِ همدگر
میکنند از جاده ی سختی گذر

همدلی و همزبانی لازم است
 تا بگیرد نخلِ این کشور ثمر

با عمل کردن به حرفت رهبرا
می رسد ما را مداوم  صد ظفر

می درخشد چهره ات چون نورِ ماه
از کلامت میچکد هر دم شِکر

روی یک انگشت بی جانِ شما
عالَمی چرخیده عمری سر به سر

مثل بابایی برایم مهربان
عاشقت هستم به والله ای پدر

خواهشم این است ای جانِ جهان
 یاد کن این نوکرت را در سحر

تقدیم به رهبرِ فاطمی ام
اللهم عجل لولیک الفرج

سیروس بداغی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران