هم‌قافیه با باران

۶۴ مطلب با موضوع «شاعران :: سیمین بهبهانی» ثبت شده است

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

سیمین بهبهانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﺍﮔــﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻡ،
ﺩﺳﺖ ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ...
ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﻓﺼﻞ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﺩﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ
ﺗﺎ ﻻﺍﻗﻞ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ
ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺘﺮﺳﺪ !
ﺷﻤﺎ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻴﺪ !
ﺯﻥ ﻫﺎ ﺗﺮﺳﻮ ﺍﻧﺪ
ﺯﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻨﺪ
ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ
ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯ
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ
ﺍﺯ ﺯﺷﺖ ﺷﺪﻥ
ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﺸﺪﻥ
ﺍﺯ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﺷﺪﻥ
ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺷﺪﻥ
ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻥ
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻧﺸﺪﻥ
ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺱ ﻫﺎ،
ﻧﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻧﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ
ﻭ ﻧﻪ ﻗﺪﺭﺕ ...
ﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﯽ
ﻭ ﻧﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ !!!!!
ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ ﻓﻘﻂ ﺣﺮﯾﻢ ﺑﺎﺯﻭﺍﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ !
ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﻴﺪ !

ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻧﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﻣﻨﯿﺖ،
ﺯﻥ ﻫﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻧﺪ !
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻮﻝِ ﺷﻤﺎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻧﺸﺪﻥ
ﺭﺍ،
ﺑﺎ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺗﺎﺧﺖ ﺯﺩﻧﺪ
ﻭ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺪﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻥ، ... ﻭَ ﻭَ ﻭَ ...
ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﻥ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩﻥ
ﻫﻨﺮ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺳﺖ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺎﺯ ﮐﺸﯿﺪﻥ،
" ﺗﻌﺎﺩﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭَﺩ "

ﺳﯿﻤﯿﻦ  ﺑﻬﺒﻬانی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

ستاره بی‌تو به چشمم شرار می‏‏پاشد

فروغِ ماه به رویم غبار می‏‏پاشد


خدای را چه نسیم است این‌که بر تنِ من

نوازشِ نفسش انتظار می‏‏پاشد؟


خروشِ رودِ دمان، میل بوسه می‏‏ریزد

سکوتِ کوه گران، شوقِ یار می‏‏پاشد


بیا که پونه‌ی وحشی ز عطر مستی‌بخش

بُخورِ می‏‏ به لبِ جویبار می‏‏پاشد


ستاره می‏‏دمد از چلچراِغِ سرخ تمشک‌

که گَردِ نقره بر او آبشار می‏‏پاشد


چه سود از این همه خوبی؟ که بی‌تو خاطرِ من

غبار غم به سرِ روزگار می‏‏پاشد


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

این منم ، ای غمگساران این منم
این شرار سرد خاکستر شده ؟
این منم ای مهربانان این منم
این گل پژمردهٔ پرپر شده ؟
این منم یا نغمه یی کز تار عشق
جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟
این منم یا نقش صدها آرزو
کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟
خنده بودم بر لبان زندگی
ناگهان در وحشتی پنهان شدم
ناز بودم در نگاه آرزو
اشک خونین درد بی درمان شدم
در کف بد مست بودم جام و او
بر سر سنگی شکست این جام را
چهره شد تاریخ غم، تقویم درد
بس که بردم محنت ایام را
این منم ؟ نه ! من کجا و غم کجا ؟
خنده های جانفزای من چه شد ؟

 سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۳
هم قافیه با باران

گر سرو را بلند به گلشن کشیده‌اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده‌اند

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلندها
چندین پی رفوش، به سوزن کشیده‌اند

امروز سر به دامن دیگر نهاده‌اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده‌اند

آتش فکنده‌اند به خرمن مرا و خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده‌اند

با ساقه‌ی بلند خود این لاله‌های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده‌اند

کز عاشقی چه سود؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده‌اند

حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده‌اند

سیمین! ‌در آسمان خیال تو، یادها
هم‌چون شهاب‌ها، خط روشن کشیده‌اند



سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم
سیاه‌ چشمی و خود پاسخ سؤال منی

چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده‌ی محال منی

هوای سرکشی‌ای طبع من، ‌مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته‌ بال منی

ازین غمی که چنین سینه‌ سوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران
شب مهتاب و ابر پاره پاره
به وصل از سوی یار آمد اشاره
حذر از چشم بد، در گردنم کن
نظر قربانی از ماه و ستاره
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی
نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی !
نسیم ککل افشان توأم من
پریشان گرد ِ سامان توأم من
پریشان آمدم تا آستانت
مران از در! که مهمان توأم من
فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
اگر خواهی شب دوری سراید
صبوری کن، صبوری کن، صبوری ..
شب مهتاب اگر یاری نباشد
بگو مهتاب هم، باری، نباشد
نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
نباشد، گر به دیداری نباشد.
زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
میان ما جدایی، قاف و تا قاف
به امید تو کردم زیب ِ قامت
حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
شب مهتاب یارم خواهد آمد
گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
به جام چِل کلید گل زدم آب
گشایش ها به کارم خواهد آمد.
چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ "هر هفت"
چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
که لرزد سینه در دیبای زربفت.
شب مهتاب‍ یارم از در آمد
چو خورشید فلک روشنگر آمد
به خود گفتم شبی با او غنیمت
به محفل تا درآمد شب سرآمد

سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی

دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی

گفتم گلم را می بویی از لطف
حتی به قهرش پر پر نکردی !

دیدی سبویی پرنوش دارم
با تشنگی ها لب تر نکردی

خواندم به گوشت صد دفتر از عشق
سطری ، کلامی از بر نکردی

یادت به هر شعر منظور من بود
زین باغ پر گل منظر نکردی

هنگام مستی شورآفرین بود
لطفی که با ما دیگر نکردی

آتش گرفتم چون شاخ نارنج
گفتم : نظر کن ! سر بر نکردی


سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۶
هم قافیه با باران

باور نداشتم که چنین واگذاری ام
در موج خیز حادثه تنها گذاری ام

آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گهرزا گذاری ام

چون سبزه رمیده به صحرای دور دست
بختم نداد ره که به سر، پا گذاری ام

هر کس، نسیم وار، ز شاخم نصیب خواست
تا چند ، چون شکوفه به یغما گذاری ام ؟

عمری گذاشتی به دلم داغ غم ، بیا
تا داغ بوسه نیز به سیما گذاری ام

با آنکه همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنین واگذاری ام !!!


 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

بگذشــت مــرا ای دل بـا بی خـبری عـمری
بـا بی خـبری از خـود کردم ســپری عـمری

چـون شـعله سرانجامم خاموشی و سردی شـد
هـر چـند ز مـن سر زد دیـوانـه گری عـمری

نـرگـس نـشـدم ، دردا ! تـا تـــاج زرم بـاشــد
چـون لاله نـصیـبم شد خـونیـن جگری عـمری

دل همچو پـرسـتـویی هـردم به دیــاری شــد
آخر چه شـدش حـاصل زین دربدری عـمری

دلـدار چه کـس بـودم یا دل به چه کـس دادم
از شورِ چه کس کردم شوریده سری عمری

تـا روی نـکـو دیـــدم آرام ز کــف دادم
سـرمایـه ی رنجم شد صاحب نظری عـمری

پــیونـد تــن و دل را پـیوسـته جـــدا دیـدم
دل با دگـران هـر دم تـن با دگـری عـمری


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۱
هم قافیه با باران

باز گو ، ای به کنار دگری خفته من
چه کند با غم تو این دل آشفته من ؟

وه که امروز پراکنده تر از بوی گل است
خاطر جمع تر از غنچه نشکفته من

آفتاب نگه گرم ترا می جوید
این دل سردتر از برف فروخفته من ..

یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد
خاتم دست تو شد گوهر ناسفته من

شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز
شعله هایی است که سر میکشد از گفته من

چه کنم ؟دل به که بندم ؟به کجا روی کنم ؟
بازگو ، ای به کنار دگری خفته ی من ...


 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

گفتی که : مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست

گرداب، شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده، سرگشته تری هست

برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همه ی شهر چو من در به دری هست

گشتند پی فتنه بر هر گوشه ی این شهر
در گوشه ی چشمان تو گویا خبری هست

با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است ؛
خوش، آن سفر افتد که در او همسفری هست

گفتم که : به پای تو گذارم سرِ تسلیم
گفتی که : نخواهیم کسی را که سری هست


چون شمع ، مگر شعله زبان سخنت بود ؟
کز سوز تو ، سیمین ! به غزل ها اثری هست ..


 سیمین بهبهانی
۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز

هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز

رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ِ خودروست هنوز

با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرام دلم اوست هنوز ..


 سیمین بهبهانی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۱
هم قافیه با باران

برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست

پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست

شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست

شوره زار انتظارم درخور گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست

تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار ؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست

نور ماه آسمانم ، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست

مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست

بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو ؟ که در بزمم قراری آرزوست

داغ ننگی بر جبین روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست ..


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۸
هم قافیه با باران

کی گفتمت از کوی من با دیده گریان برو
چون گل به بزم عاشقان خندان بیا خندان برو

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تربخشمت ، از بوسه بهتر بخشمت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرو ازکوی من افتان بیا خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو


سیمین بهبهانی

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ !!

بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ

در پس دیدهٔ سیاه تو چیست ؟

چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش

چیست این ؟ آتشی ست جان افروز

چیست این ، اختری ست عالمتاب

چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشی ی تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیدهٔ تو لبخندی ست

که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست


شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش

شور دارد ، چو بوسهٔ مادر

به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت ‌آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل زما جدا داری


آه ، ای ناشناس !‌ می دانم

که زبان مرا نمی دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می خوانی ..


سیمین بهبهانی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابک‌تر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بی‌زارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم

من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت

من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفاداربمیرم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۱
هم قافیه با باران

دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکارایشان میکنم

عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم

دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان
کاین سیه کاری بهموی نقره افشان میکنم

سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترنآتش فروزان میکنم

دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم

این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری منآلوده دامان میکنم

دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای
نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم

ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق
در وجودتخویش را چون قطره ویران میکنم

تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم

زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است
هرچه میخواهی بگو آن میکنم آنمیکنم

 
سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران