هم‌قافیه با باران

۹۸ مطلب با موضوع «شاعران :: صائب تبریزی» ثبت شده است

بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت

از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت

شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت

یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت

چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت

صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

دایم ستیزه با دل افگار می‌کنی
با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

ای وای اگر به گربهٔ خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟

یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند
هر گه ز خانه روی به بازار می‌کنی

چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی

یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنهٔ دیدار می‌کنی

رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۶
هم قافیه با باران

نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را

گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را

ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را

مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را

ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را

نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را

کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را

همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را

ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختی ای سنگ فسانی هست عاشق را

ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را

چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را

ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را

به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را

ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را

زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را

ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را

کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را

ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را

به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را

خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را

تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را

غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را


صائب تبریزی
۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران

هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد
هر تشنه‌لب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد

کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد

وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی‌رسد

کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی‌رسد

آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه‌ای که به پایان نمی‌رسد

هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی‌رسد


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند

چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند

خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند

ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند

دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند

نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند

صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۱
هم قافیه با باران

ﺑﻴﺨﻮﺩ ﺯ ﻧﻮﺍﯼ ﺩﻝ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ
ﺳﺎﻗﯽ ﻭ ﻣﯽ ﻭ ﻣﻄﺮﺏ ﻭ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺯﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺪﻭﺷﺎﻥ
ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺭﻭﻡ ﻣﻌﺘﮑﻒ ﺧﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺑﯽ ﺩﺍﻍ ﺗﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻮ ﻃﺎﻭﺱ
ﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺧﻮﻳﺶ، ﭘﺮﻳﺨﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﻳﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﺳﺨﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺸﺪ ﻧﺮﻡ
ﺩﺭ ﮐﻌﺒﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﻦ ﺑﺘﺨﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻀﺮ ﮐﻨﺪ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻴﻼﺏ
ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩٔ ﻫﻤﺖ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺁﻥ ﺯﺍﻫﺪ ﺧﺸﮑﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ
ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺳﺒﺤﻪٔ ﺻﺪ ﺩﺍﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺻﺎﺋﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﺮﺍﻧﺒﺎﺭ ﻋﻼﻳﻖ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻴﺨﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می‌برد

سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می‌برد

«از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشه‌ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می‌برد»

در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من
بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم می‌برد

نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می‌برد

غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می‌برد

دارد از لغزش مرا «صائب»گرانی بی‌نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می‌برد


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۱۸
هم قافیه با باران

از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است

در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است

چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است

می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است

نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است

مطلبش از دیدهٔ بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۱۶
هم قافیه با باران

دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای

در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای

بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای

می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۱
هم قافیه با باران

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم
دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم
چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست

می بری دل ز کف شیر شکاران جهان
شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست

لاله ای را نتوان یافت درین سبز چمن
که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست

هر کجا صاف ضمیری است ترا می جوید
آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست

چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست
گردنی نیست که در حلقه زنار تو نیست

چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست

گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز
مژه ای نیست که خار سر دیوار تو نیست

نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست
دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟

هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد
شیوه ای نیست که در لعل شکربار تو نیست

دامن حسن تو از دیده ما پاکترست
گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیست

گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست

هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟
چه طلب می کند آن کس که طلبکار تو نیست؟

پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

عقده‌ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو

خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو

تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو

آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو

خجلت روی زمین از سنگ طفلان می‌کشم
بس که از بی‌حاصلیها شرمسارم همچو سرو

میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو

کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سال‌هاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو

نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه‌ها در بارم دارم همچو سرو

بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو

با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما

اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما

می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه

باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما

در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی

چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما

طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد

تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما

نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب

تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم

چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم

چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم

کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم

هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم

فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم

صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

صائب تبریزی
۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۸
هم قافیه با باران

برق خاشاک گنه، روزه تابستان است
دود این آتش جانسوز به از ریحان است

می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است

هست در غنچه لب بسته این ماه نهان
گلستانی که نسیمش نفس رحمان است

مشو از عزت این مهر الهی غافل
که درین مهر بی گنج گهر پنهان است

ماه رویی که شب قدر بود یک خالش
در سراپرده ماه رمضان پنهان است

میکند روزه ماه رمضان عمر دراز
مد انعام درین دفتر و این دیوان است

غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد
که لب خشک بر این بند گران سوهان است

باش با قد دو تا حلقه این در صائب
که مراد دو جهان در خم این چوگان است

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۴
هم قافیه با باران

یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ

از دوریت چو شام غریبان گرفته‌ایم
از در گشاده‌روی چو صبح وطن درآ

مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ

دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ

آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین‌سخن درآ


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا

عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا

از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا

در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا

می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟

از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوار ترا

ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا

از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا

ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا

از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟


صائب تبریزی

۲ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران