هم‌قافیه با باران

۹۸ مطلب با موضوع «شاعران :: صائب تبریزی» ثبت شده است

بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت

از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت

شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت

یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت

چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت

صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم

زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم

بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم

یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم

دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم

آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم

صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

موج شراب و موجهٔ آب بقا یکی است
هر چند پرده‌هاست مخالف، نوا یکی است

خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است

این ما و من نتیجهٔ بیگانگی بود
صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است

در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز
در آفتاب، سایهٔ شاه و گدا یکی است

بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌رود
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است

از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است

صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است

صائب تبریزی

۱ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم

از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم

بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم

در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم

از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم

خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم

صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟

هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم

از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم

هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم

صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم


صائب

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها
تفصیلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالها

پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟

با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها

هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای
هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها

حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم
هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها

هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می‌دهد، سررشتهٔ آمالها

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود

هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود

زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود

دامن هر که کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود

هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود

لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود

جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم
ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود

مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود..


صائب

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا

حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعده? دروغ، دلی شاد کن مرا

پیوسته است سلسله? خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا

شاید به گرد قافله? بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا

گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانه? قلمرو ایجاد کن مرا

بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا

دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۸
هم قافیه با باران

سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا
هر لاله‌ای پیاله جدا می‌دهد مرا

باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم، شفا می‌دهد مرا

سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا می‌دهد مرا

آن سبزه‌ام که سنگدلی‌های روزگار
در زیر سنگ نشو و نما می‌دهد مرا

در گوش قدردانی من حلقه? زرست
هر کس که گوشمال بجا می‌دهد مرا

استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا می‌دهد مرا

این گردنی که من چو هدف برکشیده‌ام
صائب نشان به تیر قضا می‌دهد مرا


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا

سرمه? خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا

باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا

در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا

منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی می‌تواند راهبر باشد مرا

از گرانسنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا

می‌گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطره? آبی اگر همچون گهر باشد مرا

صائب تبریزی
۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچه دست فنا؟
زنده جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشه تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن
گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

گفتگوی پوچ ناصح را نمی‌دانم که چیست
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!

گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است


صائب

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران
یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما

در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما

منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
 
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما

قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم

قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما


گر چه "صائب"دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما

صائب
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را
دوری این راه، کوته می کند شبگیر را

چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر
عکس پا بر جا بود آیینه تصویر را

مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند
نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را

می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را

کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر را

در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را

از تحمل دشمن خونخوار گردد مهربان
گردن تسلیم می ریزد دم شمشیر را

دعوی حق را کند باطل گناه بی شعور
عذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر را

از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
می نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را

سرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویش
از مریدان باد نخوت می فزاید پیر را

صائب

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران

محجوب را ز صحبت جانان چه فایده؟
پوشیده چشم را ز گلستان چه فایده؟

حیرت بجاست حسنی اگر در نظر بود
آیینه را ز دیده حیران چه فایده؟

پیکان بود ز خنده سوفار بی نصیب
دلتنگ را ز چاک گریبان چه فایده؟

آب حیات را نبود نشأه شراب
مخمور را ز چشمه حیوان چه فایده؟

از خنده دل ز خون نتوان ساخت چون تهی
ما را چو پسته از لب خندان چه فایده؟

هر برگ گل بر آتش سوداست دامنی
پروانه را ز سیر گلستان چه فایده؟

خورشید بی نیاز ز سیر ستاره است
خاک شهید را ز چراغان چه فایده؟

با چشم شرمگین نتوان گل ز حسن چید
لب بسته را ز نعمت الوان چه فایده؟

برق فناست حاصل باران بی محل
در عهد شیب دیده گریان چه فایده؟

نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
افسرده را ز سلسله جنبان چه فایده؟

چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب ز جمع کردن دیوان چه فایده؟

 
صائب تبریزی

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته

ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته

ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته

همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته

به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته

ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته

دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته

به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته

حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

از حسن خلق رتبه همت زیاده نیست
دست و دل گشاده چو روی گشاده نیست

فیض فتادگان بود از ایستاده بیش
سنگ نشان به راهنمایی چو جاده نیست

چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

چون طفل نوسوار به میدان اختیار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست

هر چند کوه قاف بود لقمه ای بزرگ
عنقا اگر شوی ز دهانت زیاد نیست

چرخ است زیر ران ز دنیا گذشتگان
عیسی اگر پیاده شد از خر، پیاده نیست

صائب در آن سری که بود همت بلند
گر می شود به خاک برابر، فتاده نیست


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

درتن خود یک هدف واراستخوان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز

گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز

چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز

جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز

گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز

چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز

گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز

گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز

چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز

گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

ﺍﺯ ﻳﺎﺭ ﺯ ﻧﺎﺳﺎﺯﯼ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ
ﺍﺯ ﮐﺜﺮﺕ ﺧﺎﺭ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺑﯽ ﺧﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺩﻩ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ
ﻣﺨﻤﻮﺭ ﺯ ﻟﻌﻞ ﻟﺐ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺟﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﺳﺒﺰ ﻧﮕﺮﺩﺩ، ﻧﺘﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ
ﭼﻮﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﺯﺍﻥ ﺁﻳﻨﻪ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺧﺎﺭﯼ ﻧﺸﺪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﻗﺪﻡ ﻣﺎ
ﭼﻮﻥ ﺳﺎﻳﻪٔ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺍﺯ ﺧﺮﻗﻪٔ ﺗﺰﻭﻳﺮ ﻧﭽﻴﺪﻳﻢ ﺩﮐﺎﻧﯽ
ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺯﻳﻦ ﭘﺮﺩﻩٔ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺷﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﻋﺎ ﺧﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﻗﺪﻡ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺍﺯﻳﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺻﺎﺋﺐ ﭼﻮ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻋﻴﺎﺩﺕ
ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻥ ﺁﻥ ﻧﺮﮔﺲ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم

چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم

نو کیسهٔ مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم

روی از غبار حادثه درهم نمی‌کشیم
ما ناف دل به حلقهٔ ماتم بریده‌ایم

دل نیست عقده‌ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تامل کشیده‌ایم

امروز نیست سینهٔ ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغدیده‌ایم

از آفتاب تجربه سنگ آب می‌شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده‌ایم

صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل

ناز دم مسیح گران است بر دلم
این خار را نگر که گرفته است خوی گل

آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل

از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم
پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل

شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل

کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل

صائب تلاش قرب نکویان نمی‌کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران