هم‌قافیه با باران

۷ مطلب با موضوع «شاعران :: طاهره صفارزاده ـ بشری صاحبی» ثبت شده است

جانماز تو پر از گل های یاس و مریم است
چای با دست تو وقتی دم شود، تازه دم است...

گرچه خانه با گل لبخند تو تزئین شده؛
روی سیب گونه هایت گاه رد شبنم است...

این که تو در را برایم میگشایی هر غروب
بهترین نوع سلام و عرض خیر مقدم است...

وقت سرماخوردگی، هرگز مرا دکتر نبر...
بوسه ات بر گونه ی من، بهتر از صد مرهم است...

شادی و غمگینی ام را با تو قسمت میکنم
هرکسی جز تو به احساسات من نامحرم است...

قبل خوابم آسمانی میکنی هر شب مرا...
چون که آغوشِ تو مادر؛ آسمان عالم است...

زیر پای تو خدا وقتی بهشت انداخته؛
هرچه گل_بوسه بکارم روی دستانت کم است...

مطمئنم عشق ِ اول، بهترین عشق است، چون
مادر آدم نخستین عشق قلب آدم است...

بشری صاحبی

۱ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۶
هم قافیه با باران

ببین در مشرق نیزه طلوع مه جبین ها را
و بشنو نغمه ی قرآن مقطوع الوتین ها را

ببار ای آسمان که دختران آفتاب از حجب
به روی چهره می گیرند ابر آستین ها را

نمیخواهد بتابد بر زمین خورشید، از آن هنگام
که دیدی بر تن صحرا، تن ِ تنهاترین ها را

دل سنگ کنار جاده از غم آب شد تا خواست
ببوسد زخم های پای آن محمل نشین ها را

اگرچه داغ تلخی دیده ای اما به لب داری
همان شیرینی شکرا لرب العالمین ها را

چه نقش یا حسینی بر عقیق قلب تو حک کرد!
خدا از اعتبار انداخت بازار نگین ها را

تو هم مثل حسینت آیه ی إنا فتحنایی
که عشقت فتح کرده قلب ها و سرزمین ها را

به آتش می زند پروانه ی شمع دمشق تو
که با خون خودش پاسخ دهد هل من معین ها را

به من یک جرعه از صبرت بنوشان و دعا کن تا
بیایم پابه پای ماتم تو اربعین ها را

بشری صاحبی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

حسین

نام دیگر حق است

و چقدر آل زیاد

زیادند!

طاهره صفار زاده

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

به درد آورد اگرچه ظلمشان قلب رقیقت را
نیاوردی تو بیرون از نیام صبر، تیغت را

دوای زخم تو لبخند کوثر بود بعد از او
چگونه چاه درمان میکند زخم عمیقت را؟!

گدای کاهلی بود آن گدا که جای دستانت
گرفت انگشتر "المُلکُ للهِ" عقیقت را

قسیم النار والجنة! نخواهد برد از خاطر
جهان تقسیم بیت المال و میزانِ دقیقت را

تو فاروقی و حق زیر لوای عشق تو جمع است
جدا کردی از آن هفتاد و یک فرقة، فریقت را

بتاب از مشرق نهج البلاغة بر بلوغ شعر
بنوشان بر لب شعر استعارات بلیغت را

تو خود راهی به سوی آسمانی! روح قرآنی
تو که ترسیم کردی با قدم هایت طریقت را

تو ای دریای رحمت! غرق کن در عشق خود ما را
ببخشد تا خدا بار گناهان غریقت را

نفهمیده حقیقت را کسی که غافل است از تو
نمیفهمد تو را هرکس نفهمیده حقیقت را

بشری صاحبی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

با تکان پرچمت تسخیر کردی باد را
دلنشین کردی هوای نیمه ی مرداد را

شب به شب خورشید پشت ماه رویت می شود
دوست دارم آسمان صحن گوهرشاد را

حال شیرین زیارت، نامه خواندن در حرم
می‎کشاند سمت مشهد، عاقبت فرهاد را

با نگاه مهربانت ضامن آهو شدی
بعد از آن کردی اسیر خود دل صیاد را

چلچراغ آسمان روشن ایوان طلا
جلد خود کرده ست صدها کفتر آزاد را

گاه تشییع کسی را دیده‎ای در صحن‎ها
گاه‎گاهی هم شنیدی خندۀ نوزاد را

حوض سقاخانه‎ات دار الشفای عالم است
کرده بینا یک نگاهت، کور مادرزاد را

یا رضا گفتند و رد کردند مردان خدا
با دعا، اروندرود و تنگۀ مرصاد را

پادشاه کشور عشقی و من از این به بعد
می‎گذارم روی مشهد نام عشق آباد را

باز می‎خواهم که مهمان توباشم مهربان
باز می‎خواهم  ببوسم پنجره فولاد را

بشری صاحبی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران
گم کرده باورم،
با پای داغدار هزار آرزوی گنگ
در جستجوی باور گمگشته می روم.
چون سایه، کور
در بدر از شهر آفتاب،
دست پناه بر در هر خانه میزنم.
سو سو زنان چراغ دل افروز اشکها-
در قیر گونه راه،
هنگامۀ گریز مرا روشنی دهد.
زشت و پلید،
پیکر عریان زندگی.
- آنگونه یی که هست.
در زیر نور اشک شتابانه میدود.
اندهگین و خسته دل و کام تشنه ام.
ای ساقی زمانه به لبهای من رسان،
آن جام باوریکه ز من آشنا ربود،
آن جام باوریکه پناه فریب بود،
مستم کن از فریب که بی مستی فریب-
تلخ است زندگی

طاهره صفارزاده
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که درد عشق را هرگز نمی ‌فهمند عاقل ها

نه آدابی ، نه ترتیبی ،که حکم عاشقی حُب است
ندارد عشق جایی بین توضیح المسائل‌ها

به ذکر "یا علی" آغاز شد این عشق پس غم نیست
اگرآسان نمود اول ولی افتاد مشکل ‌ها

همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند
جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها

به یُمن ذکر "یا زهرا" یشان شد باز معبرها
که سالک بی‌خبرنبوَد ز راه و رسم منزل ‌ها

به گوش موج ها خواندند غواصان شب حمله :
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها

شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین با دستِ بسته ، سر برآوردند از گِل ها

چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده
که بی‌تاب است بعد از سال ‌ها از داغشان دل‌ ها

و راز دست های بسته آخر فاش شد آری !
نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‌ ها ؟

شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
" متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها "

بشری صاحبی

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران