هم‌قافیه با باران

۲۶ مطلب با موضوع «شاعران :: عبید زاکانی _ کبری موسوی قهفرخی» ثبت شده است

ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست
پروای جان خویش و سر کاینات نیست

از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست

در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست

رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست

بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست

از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست

در یوزه کردم از لب دلدار بوسه‌ای
گفتا برو عبید که وقت زکوة نیست

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۲
هم قافیه با باران
چون گذشته راه می افتند در بازارها
تا بگویند این خبر را جارچی ها بارها :

"قلعه ای افسانه ای از خاک سر بر کرده است
می پرد با دیدنش هوش از سر معمارها

خلوتی فیروزه ای دارد که غیر ممکن است
چشم بردارند از آن یک لحظه کاشی کارها

قدمتش آن گونه که تاریخ دانان گفته اند
باز می گردد به قبل از حمله ی تاتارها

بر سر فتحش اگرچه جنگ ها رخ داده است
ایستاده با دلاورمردی سردارها..."

من همان بودم که شرحم رفت اما ممکن است
ناگهان ویران شود محکم ترین دیوارها

برق چشمان تو ویرانگرتر از چنگیز بود
آن چنان که پرشدند از اشک ، آب انبارها

آمدی و رفتی و می گریم و در گردش است
آسیاب آبی آن سوی گندم زارها

کبری موسوی قهفرخی
۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

می نویسم از تو و سخت است حتی باورش
ای گل سرخی که کرده باغبانش پرپرش

نرم می چیند تو را هرچند می لرزند سخت
هم دلش، هم شانه اش، هم دست های لاغرش!

در پی این اشک ها لبخندهایی نیز هست
پس تماشایی تر است این سکه روی دیگرش

قصه ی تو ماجرای پیله و پروانه است
می رسد این ماجرا کم کم به جای بهترش

هر چه کاشان دیدنی باشد ولی اردیبهشت
از تماشاخانه چیزی کم ندارد قمصرش

تو گلاب نابی و این راز را لو می دهد
شیشه ی عطری که با تو می پرد هوش از سرش

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۱۵
هم قافیه با باران

ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد ...

ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد ...

مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد ...

به دست خویشتن شمعی نیفروز
که در ساعت شبستانت بسوزد ...

چه داری آتـشی در زیر دامان
کز آن آتـش گریبانت بسوزد ...

دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگــــــه تاب هجرانت بسوزد ...

ندارد سودت آنگاهی که یابی
عبـید آن نامسلمانت بسوزد ...

 عبید زاکانی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران
پر زد و پر داد از چشمم خیال خواب را
مانده ام تا کی بگیرد آه من، مهتاب را ؟

در کویر داغ خون باریده ام آن قدر که
سرخ می بینند مردم دانه ی عناب را

سیم های خاردار از جرات بالش نکاست
خار تا گل می رساند غنچه ی بی تاب را

پاک کرد از دفتر جغرافیایش "مرز" را
بر نمی تابند دل های هوایی ، قاب را

آسمان خاتون! کبوترها کفن پوش تو اند
می کند کرکس شکار این سوژه های ناب را

تا حرم هست و هوای آن ، کبوتر نیز هست
گم نخواهد کرد بنده ، خانه ی ارباب را

هر که پر زد سوی تو با شوق، پرپر باز گشت
عشق رونق داده رفت و آمدی جذاب را

عشق از بین قوافی با "دمشق" آمد کنار
آفریدند این دو با هم بیت هایی ناب را

کبری موسوی قهفرخی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز

خود چه شامی است شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبح است سعادت که ندارد آغاز

بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز

از سر لطف دل خسته‌ی بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز!


عبید زاکانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران